نگهبان برج

شید می دانست نخست او باید وارد مناره شود. برای همین نفس عمیقی کشید چون یقین داشت پرواز در دهان مخلوقی سنگی که از دهانش آب می چکید کار چندان آسانی نبود. میان ردیف دندانهای بی نظم او فرود آمد. انتظار داشت آرواره های جانور بسته شوند، اما آرواره ها همانطور با همان دهان کج و ترسناک باز ماندند. شید رو به مارینا فریاد کرد: “همه چی به نظر خوب می آد.”

مارینا هم با اکراه کنارش نشست و دوتایی در طول سنگ آب چکان پیش رفتند، پیشتر و پیشتر در گلوی جانور ساکت و بی حرکت پیش رفتند و هیچ حادثه ای رخ نداد.

سر انجام از توی تاریکی صدایی آمد:”خوبه، همینطور ادامه بدین.”

شید نگاه آوایی و تندی به دور و بر انداخت. طرح اندام خفاشی را دید که به سوی انتهای تونل بال می زد تا دیده نشود. از لوله ای بالای سرشان آب باران رویشان می ریخت. شتاب کردند تا به سنگ خنکی که در انتهای تونل بود برسند. در تونل باز شد. شید پژواک صدای آن را با شوق فراوان گوش می داد و متوجه شد که به درون مناره رسیده بودند و این همان فضای فراخی است که چندین شیئی فلزی را در دل خود جای داده است؛ مانند گلابی های درشت و گل پیازهایی که تویشان را خالی کرده باشند بودند، دستگاهی ریسمان مانند و شیرهایی پرزرق و برق و چرخ های دندانه دار فلزی از آنها آویزان بود.

“نام من زفیر۱ است.”

زفیر خود را به شمع چوبی ساختمان آویزان کرده بود. شگفت ترین خفاشی بود که شید دیده بود. هیکلش به اندازه ی خفاشان دیگر بود. اما پوستش سفید و براق بود. بالهایش با اینکه کم رنگ بودند اما بسیار درخشان به نظر می آمدند، آنچنان که می توانستی طرح دست ها و انگشتان بلند و باریک او را ببینی و حتی شبکه ی رگ هایش را هم به روشنی ملاحظه کنی. خفاش که گویی متوجه شگفت زدگی شید و مارینا شده بود، گفت: “این که می بینین ربطی به سنم نداره من پیرزاد هستم. پوست و گوشتم رنگدانه ندارد. حتی چشمانم هم بی رنگ هستند، هرچند تا بحال ازشون استفاده ای هم نکردم.”

شید به چشمان زفیرنگاه کرد و دید به چشمان ارواح آب مرواریدی می مانند.

“بیا اینجا کنار من بنشین.”

شید و مارینا به سوی بالا پرواز کردند و چنگالهاشان را توی تخته ای که کنار زفیر بود فرو بردند.

مارینا پرسید: “اون مخلوق سنگی چیست؟ اینها چی هستند؟”

“اون مخلوق های سنگی اژدها نام دارن.”

شید پرسید: “اونا همون چیزایی هستن که کبوترها درباره شان حرف می زدن، اینا به چی دردی می خورن؟”

زفیر جواب داد: ” اینجا مسجد جامع است. برای آدمها مکان مقدسی است. سالیان پیش ساخته شده است. گمانم با ساختن این اژدها ها مقصودشان این بوده که ارواح و شیاطین را که انسانها بدشگون می دانند فراری بدهند. اما انگاری اینها اینجا توی شهر در خدمت ما هستن. هیچ پرنده یا جانوری هم جرئت نردیک شدن به اونا و مناره ها را ندارد. سالیان بسیاری است که ما مدعی هستیم اینجا پناهگاه امنی برایمان است. و همیشه خفاشی هم اینجا نگهبانی می داده تا در صورت نیاز به مسافران کمک کند. در بیست سال گذشته هم من نگهبان مناره بودم.”

شید پرسید: “شما اینجا زندگی می کنین؟”

“بله، در تمام طول سال.”

شید با هیجان ادامه داد: “در این صورت باید مادر مرا و فریدا و گروه ما را دیده باشین.”

خفاش پیرزاد پاسخ داد: “بال نقره ای ها را می گویی؟ بله. دو شب پیش اینجا بودند، خیلی نماندند، فقط همانقدر که سمت و سوی سفرشان را روشن کنند و بس.”

شید رو به مارینا گفت: “نگفتم اینجا همون جائیه که دنبالش می گشتیم.”

و از زفیر پرسید: “حالشون خوب بود؟”

“تو همان خفاشی هستی که توی توفان گم شد؟”

شید با شگفتی تأیید کرد و گفت: “اونا به شما این ماجر رو گفتن؟”

“فکر می کردن شما مردین.”

شید نفسی تازه کرد و گفت: “خب، باید خدمتتان عرض کنم که کوشش کردم که بهشون برسم، اما نشد، می دونین از کدوم راه رفتن؟”

“مگه شما نقشه ی آوایی ندارین؟”

“داریم، اما از دونستن درستش مطمئن نیستیم. اگه کسی بتونه بهمون توضیحش بده، شاید آسون تر بشه.”

“نگران نباشین، اونا دو شب پیش اینجا بودن، فاصله البته شاید زیاد باشد، مخصوصن که عجله هم داشتن.”

شید به زفیر نگاه سرشار از امیدی کرد و گفت: “چه خوب می شد اگه شما مارو راهنمایی می کردین…”

“متاسفانه چیز زیادی نمی دانم. نقشه آوایی هر گروه مهاجر راز بزرگ گروهست. تو خودت  می بایست نقشه را می دانستی.”

“بله. درسته.”

اما او به درستی نمی دانست. خفاش پیرزاد اخم کرد و نگاه نابینایش را به طرف مارینا چرخاند:

“تو بال نقره ای نیستی؟”

شکل متفاوت بالهایت را می توانم با بینایی آوای ببینم. حتی بالهای متفاوتی داری. بالهای بلندتر و پرپشت تر… بال براق هستی، درست می گویم؟”

مارینا حیرت کرده به شید چشم دوخت و گفت: “بله، اما من دیگه به هیچ گروهی از خفاشان متعلق نیستم. زیرا…”

زفیر سرش را اندکی بالا گرفت و جمله ی مارینا را تمام کرد: “لابد به دلیل داشتن حلقه!”

بله حالا می تونم با دید آوایی ببینمش… نشانه گذاری غریبی است… پیش از این حلقه ای مانند این ندیده بودم.”

“حلقه های دیگران را هم دیدید؟”

“البته. اجازه دارم؟”

چنگال زمختش را پیش می برد و حلقه ی مارینا را لمس می کند.

“تازگی بهت دادنش؟”

“بهار امسال.”

“از حلقه هایی که دیدم تازه تر است.”

شید حسودانه به مارینا و زفیر نگاه می کند. به نظرش خفاش پیرزاد به گفت و گو با مارینا بیش از صحبت با او علاقه نشان می داد. مارینا پرسید: “شما می دونین این حلقه ها برای چیه؟”

زفیر گفت: ” این راز بزرگی است. این ها حلقه های ارتباط با آدمیان هستند و…”

شید با بی طاقتی حرفش را برید و گفت: “فریدا می گفت این حلقه ها علامت روز موعود هستند.”

خفاش پیرزاد اما چشمان غمگینش را سوی شید چرخاند و شید احساس کرد دارد تنبیه اش می کند.

“فریدا چیزهای زیادی می دونه، اما گمانم این حلقه ها بیش از یک علامت هستن، آدمها هرجا که نکتورنا برای ما برنامه ریزی کرده نقش بازی کرده اند. فکر می کنم دوباره سر وقت خفاشانی که به اونا حلقه بستن خواهند آمد. باید دلیلی داشته باشد که آنها را علامت گذاری کردند. بی گمان همین طور است. اما در برابر، آدمها هم متقابلن چیزی از خفاشان می خواهند…”

شید به دستان لاغر خودش نگاه کرد. دستان لخت بدون حلقه. چرا آدمها او را انتخاب نکرده بودند؟

و با خودش اندیشید چه خواهد شد اگر او مارینا را به گروه خودشان ببرد، و یکباره به خفاش خاصی تبدیل بشود که تمام چیزهایی که فریدا درباره اش گفته بود درست از کار درنیاید… و همه ی حرفای او در باره ی زرنگی و تیزهوشی اش فراموش شود و یکبار دیگر بشود همان خفاش مردنی نا محبوب.

مارینا اما می خواست بداند: “چرا خفاشان بسیاری از حلقه می ترسن؟”

و با زفیر درباره ی بال براق ها و بال خاکستری هایی که توی راه سفر به شهر دیده بودشان حرف زد.

زفیر گفت: “شاید این ترس به دلیل نگرانی به جای آدمها از ما باشد. آدمها عادت های اسرارآمیزی دارند و حمله هایشان به خفاشان شهرت دارد. برای این که گمان می کنند ما آفت هایی  هستیم که باید از بین برده شویم. این واقعیت را هم می دانم که حلقه هایی بودند که حلقه داران را از بین بردند. حال یا خود حلقه ها و یا نوع خفاشانی که به آنها حلقه بسته شده بود باعث این امر شده بودند، کسی در این باره چیز زیادی نمی داند.”

شید گفت: “پدر من هم حلقه داشت و چیزهای مهمی درباره ی آن کشف کرده بود اما…”

زفیر گفت: “بهار امسال در جنوب ناپدید شد. می دانم.”

“می گن جغدا کشتنش. اما ما فهمیدیم دوستایی داره که ممکنه درباره اش چیزایی بدونن. شاید اونا بتونن کمک مان کنن بفهمیم پدرم کجا رفته…”

زفیر آرام پرسید: “می دانی که زخمی هستی؟”

ادامه دارد

۱- Zephyr