نقشه راه/فصل دوم/۲۵

شید دیده گشود، چنانکه گویی همین حالا پلک بهم رسانده بود. ظفر را بالای سرش دید که از همان بالا نگاهش می کرد.

گفت: “اوه، فکر کردم خوابم برده.”

خفاش پیرزاد خندید و گفت: ” بله خوابت برده بود. تمام روز را خوابیده بودی. خورشید همین حالا غروب کرد.”

اخم های شید در هم رفت. به نظرش می آمد تازه همین حالا چشم برهم نهاده است. هرچند بی تردید احساس سرزندگی و تر و تازگی و هوشیاری می کرد. زخم بالش را به یاد آورد و نگاهش کرد. معجون توت لایه ی تاری روی زخم ایجاد کرده و دردش خیلی کمتر شده بود.

گفت: ” گمانم روغن توت کار خودش را کرده است.”

با احتیاط بالش را خم کرد و پرسید: “مارینا کجاست؟”

ظفر جواب داد: “اون پایین توی برج کلیسا. دلش می خواست آدم ها را ببیند. و لوله ی پهنی را در دل زمین نشانش داد. شید با تردید پرسید: “آدما اونجا چی کار می کنن؟”

تاکنون آدم ندیده بود.

“گاهی اوقات شب ها اینجا دیدار می کنند، حرف می زنند و آواز می خوانند. فکر می کنم دعا می کنند. اگر دوست داری برو ببینشان.”

شید از لبه ی سنگی که رویش خوابیده بود برخاست. چند بار دور مناره چرخید و بالش را امتحان کرد. هنوز کمی خشک و ناراحت بود. اما در کل بد نبود. با احتیاط به سمت پایین لوله مارپیچ حرکت کرد، احساس می کرد دارد وارد دل و روده ی جانورعظیم الجثه ای می شود. تا به حال هرگز در چنین محوطه ی بزرگی به سر نبرده بود. ستون های با عظمت از زمین تا سقف به صورت ضربی سر برافراشته بودند. و پنجره های بلندی به شکلی نه چندان روشن در دیوارها دیده می شدند. سرما در بالهایش نفوذ کرده بود. چراغهایی با زنجیرهای دراز میان گیره های گرد فلزی آویزان بودند. به یاد روز موعود افتاد. از دیدن حلقه های درخشان نور احساس بی قراری می کرد. فکر کرد چیزهای زیادی هستند که باید بشناسدشان. زیر چراغها آدمها در ردیف های منظم نشسته بودند و همه به مردی که با قبای بلند بر سکویی ایستاده بود چشم دوخته بودند. شید فاصله اش را از همان بالا با تیرهای شیبدار حفظ کرد و موجی پژواک آوایی به بیرون فرستاد. با خود اندیشید، که این طور، پس آدم ها این شکلی هستند. هر چند مادرش پیش از این درباره ی آدمها به او چیزهایی یاد داده  و گفته بود که همیشه داستان هایی درباره ی آنان میان خفاشان دهان به دهان می شود. اما آنان خیلی عظیم الجثه تر از آن بودند که شید گمان می برد. حتی رشیدتر از انتظار و گمان او بودند. دستان و پاهای بزرگ و نیرومندی داشتند. با خود اندیشید شبیه چه چیز هستند؟ از اینکه می دید از هیچ چیز نمی ترسند و به افق هم کاری ندارند و حتی موقع غذا خوردن هم نگران این که کسی مزاحمشان بشود نیستند دچار شگفتی شد. آدمها البته بال نداشتند. مدتی به پشت و شانه هایشان به دقت چشم دوخت و یقین کرد که بال ندارند. احساس کرد دلش برایشان می سوزد. و با خود گفت باید وحشتناک باشد که کسی همه ی عمر به زمین چسبیده باشد در حالی که مخلوقات دیگر بالای سرش مشغول پرواز هستند. فکر پرواز نکردن را نمی توانست از ذهنش پاک کند. شاید آدمها به این موضوع اهمیتی نمی دهند. یادش آمد که فریدا گفته بود، آدمها نوعی ماشین آهنی دارند که با آن پرواز می کنند. آدمها برای هر امری ماشینی دارند، از بس نابغه هستند. مارینا به او نگاه نکرد. در عوض آهی کشید و گفت: ” تا به حال این همه آدمو یه جا ندیده بودم.”

و نگاه گویی منتظر حادثه ی بزرگی را به شید انداخت. آدمها ناگهان از جا برخاسته و ایستادند. صداهای نه خیلی بلندشان کلیسا را پر کرده بود. چه می گفتند؟ توی تالار کلیسا آوای موسیقی غریبی که به نظر می آمد با چندین نی لبک نواخته می شد برخاسته بود و به شکل جنون آمیزی اوج می گرفت. شید آرزو کرد کاش معنای این کارها را می دانست. حضور انبوه آدمها هوای سنگینی ایجاد کرده بود چنانکه موهای بدن شید راست ایستاده بودند.

مارینا گفت: ” دلم می خواد پیششان برم.”

شید از هیجانی که در صورت او می دید به هیجان آمده بود و بینی اش از شدت شوق می لرزید. با اینکه چندان شوق دیدار آدمها را درک نمی کرد، آزارش هم نمی داد. با خود اندیشید، حلقه، چه بسا همه ی اینها به دلیل حلقه است. حلقه ی ماریناست لابد که او را به این هیجان سوق می دهد. اگر او هم حلقه داشت لابد دچار همین ذوق زدگی دیدار با آدمها می شد.

مارینا گفت: “بعد آنکه گروهم طردم کردن، مدام در جستجوی دو مردی بودم که منو حلقه گذاری کردن. حتی یه بار خیال کردم دیدمشان. احمقانه بود. منظورم اینه که این کارم به نظر اونا مثل اینکه خوب نمی اومد. اما در هر صورت به سویشان پرواز کردم و در همان حال که به طرفشان می رفتم اونا هم ترسیده بودن، و دست هاشون رو  تکون می دادن و فریادکنان چهره می پوشوندن.”

مارینا خنده ی خفیفی کرد و گفت: ” از دیدنم خوشحال نشدن.”

ظفر که به سویشان در پرواز بود گفت: ” همه ی آدمها یک جور نیستند. آنها که تو را حلقه گذاری کردن از خفاشا نمی ترسند.”

مارینا گفت: ” چه خوب می شد اگه پیداشون می کردم.”

آدمهای توی تالار ساکت شدند. شید از ظفر پرسید: ” دارن دعا می کنن؟”

“فکر می کنم بله.”

گیج شده بودند. می خواستند سر در بیاورند آدمها برای چه دعا می کنند!  مگر همین حالا همه  چیز در اختیار ندارند؟

ظفر گفت: “اونها هم درگیریهای خودشون را دارند.”

شید با شگفتی نگاهش کرد و پرسید: ” با حیوونای دیگه؟”

فکر می کنم همینطور باشه، پرنده ها که خیلی کوچک هستن، شاید میمون ها، یا شایدم گرگها؟ من درباره ی قدرت اونا داستانا شنیدم.”

“تا جایی که من می دانم با خودشان می جنگند.”

“آدمها با آدمها؟ سر آدم سوت می کشه، آخر چرا؟”

“نمی دانم چرا، جنگهایشان در مناطقی دور از اینجا رخ می دهد. شما اما لازم نیست دلواپس باشید. کبوتران باید نگران باشند که دارن دنبال شما می گردند!”

“اینجا؟”

“نه، نگران نباشید، جرئت آمدن به کلیسا را ندارند. به گمانم بیش از هر چیز از اژدها ها می ترسند.”

شید گفت: “برای اینکه فکر می کنن ممکنه اژدهاها زنده باشن.”

“آیا اونا که دیشب اون دو سرباز کبوتر رو کشتن خفاش واقعی بودن؟”

“کی بودن؟”

“نمی شناسمشان.”

به نظر می رسید که خفاش پیرزاد مضطرب است.

“من تنها زمانی که آنان از شهر عبور می کردند فهمیدم که غریبه هستند. فکر هم نمی کنم که زمان زیادی است که اینجا هستند. اما در همین زمان کم توانسته اند ماجرای هولناکی به راه بیندازند.”

شید می دانست که منظورش بستن آسمان به دست جغدان است، و حق هم داشت زیرا این ماجرا برای هر خفاش زنده ای خطر بزرگی به حساب می آمد.

مارینا پرسید: “چرا خفاشان حمله کردن؟”

شید غرغرکنان جواب داد: “چرا حمله نکنن، ندیدی کبوترا با ما چه کردن؟ جغدا هم آشیونه مون رو به آتش کشیدن و پدرمو کشتن… دیگه می خواستی چه کنن؟!”

ظفر گفت: ” شاید حق با تو باشد، اما این کارها به جنگ خواهد انجامید و جنگ امری امیدوار کننده نیست.”

شید باز غرید و گفت: ” اما اگه جنگ تنها راه باشه چی؟”

ظفر همه چیز را نمی توانست بداند. فریدا گفته بود خفاشان نمی توانند بر پرندگان پیروز شوند،  “اما این دو خفاش عظیم الجثه چه؟

اگر تعداد اینگونه خفاشان زیاد باشد چه؟”

مارینا گفت: ” اگه شهر رو ترک کنیم من حس بهتری خواهم داشت. در نتیجه تا بخواهند بفهمند اینجا هستیم از اینجا رفته ایم.”

و نگاه سرشار امیدی به شید انداخت.

ادامه دارد