از کارگاه داستان نویسی عباس معروفی

آناهیتا کیانی

فصل نخست

نگفته بود حامله است، نگفته بود عاشقم نیست. نگفته بود به برادرش زیر اعدام است چون شوهر مادرش در ظرف اسید گم شده است. اینها را بعداً مادرش در اداره پلیس گفت. با چشم هایی که هیچ شبیه دخترش نبود و لبی که نیمه ی از چادر بیرون مانده اش انگار همان لبها بود که با صدایی پخته تر حرف می زد. قصه می گفت. قصه می بافت.
قصه هایش شبیه مادرش نبود اما. شبیه هیچ قصه ی دیگری هم نبود. وحی می خواند انگار با چشم های بسته زیر گوش همین بالش خمار. کافی بود لای دهانش را باز کند و نفسی بگیرد تا من تمام قصه اش را از همان روزنه ی تنگ هورت بکشم و از میانبر بین موهاش مسیر خوابم را بو کنم و سرم همین طور روی پوست نمناکش سر بخورد پایین. نگفته بود سرم را که روی شکمش می گذارم شاید خواب کودکش را آشفته کنم. فقط قهقهه می زد و سرم را آرام بلند می کرد می کشیدم بالا و توی گوشم آنقدر نفس های بلند می خواند تا چشمهام می افتاد از نفس. اما ترس از دست دادن لحظه های بی دوام، خواب را از پشت پلکهام می پراند.

 

جز استخوان هایم که تیر می کشید چیزی نبودم انگار. حسی از پوست و رگ و عصب نداشتم. مثل یک تاب آهنی زنگ زده بودم که بندهایم به هم پیچیده بود و سرگردان گیج می خوردم در هوای حرف های مادرش که با اینکه تجسم مسلم بدبختی بود اما هنوز نای نالیدن داشت. چشم هام کنج دیوار را سوراخ می کرد و مغزم هیچ فرمانی برای دادن نداشت. کاش بیهوش می شدم یا اصلاً می مردم تا دردی که به زخمهایم  بخیه می شد را نمی فهمیدم.

ساعت دقیقاً چهار و سی و هشت دقیقه بود که از خواب پریدم و زل زدم به ساعت کنار تختم. آدم خواب این صدای تکرار تیک تاک را چطور تاب می آورد؟ شاید هم مثل صدای نفس های کسی که دوستش داری  خیال آدم را راحت می کند که مثلاً کسی هست،کسی را داری که دست کم صبح به صبح بیدارت کند. کاش دوباره خوابم می برد. کاش اصلاً جای خواب و بیداریم عوض می شد. تمام عضلاتم لمس و بی جان پهن شده بود روی تخت و چشم هام مثل دو لکه سیاه چسبناک ماسیده بود روی سفیدی چرک سقف و می رفت تا زیر درخت کوتاهی که برگ هایش از همه بی جان تر بود و می دیدش که نشسته بود و زانوهاش را کشیده بود توی دامنش و شالش را تا نیمه های صورتش پایین آورده بود و داشت با نخ های باریک نارنجی و آبی نواری پهن می بافت. گاهی هم انگشت های دست چپش را فرو می کرد در زمین و کمی خاک بر می داشت و در دهانش می گذاشت.  با اینکه نزدیکش بودم اما متوجه ام نبود.

“ببخشید خانوم این دور و بر از کجا می شه یه کم آب برداشت؟”
تکان کوتاهی خورد و نخ ها را روی دامنش رها کرد و دستش را روی دهانش فشار داد. بعد با دو دست لبه شالش را گرفت و بلند کرد.  مسیرآب دهانش را روی گردنش می دیدم.

“اون پله ها رو می بینی تا بالاش باید بری.”
سایه شال نمی گذاشت چشم هاش را خوب ببینم اما از لب هایی که این جمله را گفت زیباتر سراغ نداشتم. پوستش مثل آفتاب سر ظهر می درخشید و گونه هاش را انگار با دست کشیده بودند بالا.

دوباره سرش را پایین انداخته بود و داشت انگشت هاش را در خاک فرو می کرد. می خواستم بگویم ببخشید خانوم می شود شالتان را کمی کنارتر بزنید تا من چشم هایتان را هم ببینم؟ اما نگفتم و هر پله ای را که بالا می رفتم پشیمان تر می شدم. نیمه های راه نفس هایم یاری نمی کرد.  آفتاب تا ته ریه هایم را می خشکاند و دستم گردن بطری را خیس عرق کرده بود. پله ها هم که تمامی نداشت چندتا مانده بود به آخر پاهایم دیگر درد نمی کرد، حس نداشت و به جز صدای وز وز مگس صدای آرام گریه هم می آمد که در پچپچه کلمات مالیده به هم شبیه ساز زیر آواز بود. بعد حیاطی پنج ضلعی از پشت پله آخری طلوع کرد. با سبزی تک درخت های تنک و آبی حوضی بزرگ که میان رنگ های مرده فضا تنها نشانه های زندگی بودند. قدم هایم معذبم می کرد. زیر پایم قبر بود زیر هر قدم گذاشته و نگذاشته ام و روبه رویم پشت به حوض ساختمان سیمانی کوچکی بود که از لای در نیمه بازش نیمه سیاه پوش زنی معلوم بود نشسته روی قالی رنگ و رو رفته ی قرمز. همیشه فکر می کردم روی قبر نباید پا گذاشت اما کناره های سیمانی بینشان از اندازه پاهایم باریک تر بود. شیر حوض را باز کردم و دهانم را گرفتم زیرش و بعد تمام سرم را. آب از یقه ام سر خورد و کمی پایین تر بخار شد. بطری را که پر می کردم، زنی آن طرف حوض چادرش را کشیده بود روی سرش و از زیر مشت مشت آب به صورتش می پاشید. صدای گریه نمی آمد. هیچ صدایی نمی آمد حتا صدای وز وز سمج مگس ها.
پله ها را دو سه تا یکی پایین رفتم و بین راه گاهی پا بلندی می کردم تا شاید زیر درخت کوتاه ببینمش. اما معلوم نبود وقتی هم که معلوم شد کسی زیرش نبود. آفتاب خودش را به صورتم می مالید و من بطری آب را روی پیشانی ام فشار می دادم و هن هن کنان به سمت ماشین می رفتم که دیدم دامنش از پشت درختی دورتر تاب می خورد.

نزدیکش رفتم. پشت به من ایستاده بود و موهاش دست باد بلاتکلیف بود و شالش بالای شاخه ای بلند تاب می خورد. کفش راستش را دستش گرفته بود و شاخه را نشانه رفته بود. دوقدمی اش که رسیدم کفش را پرت کرد اما از کنار شال هم نگذشت. بعد پاش را گرفت بالا و لی لی کنان رفت سمت کفش.

«می خواین برم بالا و براتون بیارمش؟»

بعد همین طورکه پشتش به من بود دستهاش را گذاشت روی سرش و سرش را چسباند به سینه اش و برگشت. زد زیر خنده و ریسه رفت. چشم هاش را که دیدم بطری را زمین گذاشتم، پایین شلوارم را تا زدم و از درخت رفتم بالا. ایستاد و زل زد به من و با چشم های کنجکاو تا سر شاخه  دنبالم آمد و از قهقهه اش لبخندی بیشتر نماند. لبم را جمع می کردم و توی دهنم را می چلاندم تا گلویم خیس شود، اما نمی شد.
همیشه که دلیل تشنگی بی آبی نیست شاید ترس باشد که تمام رگ های آدم را به آنی می خشکاند. این را پشت همین پنجره گفت وقتی که داشت پرده را می کشید. بعد همان طور ایستاد پشت به من و کلماتش را بیشتر از قبل کشید.

“این طرف که تویی خوبه اما از اون طرفش که نیستی می ترسم.”
بعد خندید و برگشت و نشست لبه ی تخت و چشم هاش را چسباند روی صورتم و موهایش را دور انگشتش حلقه کرد و چیزهای دیگری هم گفت که نشنیدم. نگاهم که می کرد هیچ وقت نمی شنیدم انگار ورد می خواند با چشم هاش و مسخم می کرد. بعد صدایش بوسه می شد. بوسه اش نفس نفس تا در بی زمانی که از حال رفته بودم دوباره نوازشی گرم شود لای موهام.
“تا مادرم برای نماز بیدار نشده بریم.”
تا بار ششم ، هفتم تمام توانم را به زور جمع می کردم و می انداختم توی پام تا پدال گاز را فشار دهم.  خیابان های شهرشان همه برایم تازه بود، اما آن خیابان پردرخت را نشانه گذاشته بودم که گم نشوم. تمام مسیر نفس های عمیق می کشیدم و عطرش را که مثل بوی صابون نخل بود ذخیره می کردم. بعد برمی گشتم و همان قسمت تخت می خوابیدم که قالب تنش را گرفته بود و سرم را می کردم توی بالش و آنقدر بو می کشیدم تا از هوش بروم اما بار آخر خودش هم از صرافت رفتن افتاده بود یا ترسیده بود از نور باریکی که از شیار کشیده پرده بیرون جسته بود. صداش زیر گوشم کش می آمد.

“دیره، خیلی دیره ”
اما نگفت برویم. حتا دیر بودن را با ترس نگفت با حسرت گفت.

فصل دوم

رأس هفت بود که ساعت با زنگ تیزش افتاد به جان دیوار ضخیم خستگی م. دستم روی جسم فلزی اش خنک می شد و ارتعاشش بند بندم را می لرزاند مثل روزی که برایم حکم دیه ی زن حامله بریده بودند. دیه ی زیبا ترین لب های دنیا، چشم هایی که حرف می زد، خنده هایی که بین شاخه های گیج درختان جا ماند. دیه دختری که دوستم نداشت و جانم را سیاه کرد. جانی اگر مانده بود هنوز در گوشه و کنار این تخت.  تا ته حلقم از خشکی می سوخت ساعت را خاموش کردم و پاهام را از لای پتو درآوردم و زمین گذاشتم.

هر قدمی که بر می داشتم پاهام سست تر می شد. یک سر شال کشیده می شد روی زمین و سر دیگرش محکم دور مچم پیچیده بود. پا روی آخرین پله که گذاشتم دیدم دستی از لای چادر پرهای رنگی گلها را روی خاک می پراکند و بعد مشتش را روی زمین فشار داد و بلند شد و بی آنکه دور و برش را نگاه کند رفت و لای تاریک روشن در نیمه باز ساختمان سیمانی گم شد. کفش هایم را درآوردم و راه افتادم. چند قدم بیشتر نبود. بوی خاک نمناک می داد و گلاب مانده. پاهام را انگار عاریه گرفته بودم تا دست هام را ببرد و بکشد لابه لای گلبرگ ها که از ترس تلنگرهای باد نفس  نفس می زدند. شال خیس و خاکی را از زیر دستم جمع کردم پوستم زیرش می خارید. بعد طنین بلند ضجه های برخاسته از لای نیمه باز در صدای کوتاه گریه هایم را بلعید.

شناسنامه ام را که دید یک طرف لبش را بالا برد و خودش را روی صندلی ول کرد و انگشت سبابه اش را کشید زیر دستبند آبی نارنجی اش.

“عکسشو نداری ببینم که من خوشگل ترم یا اون؟”

فرمان زیر دستم فشرده می شد. دلم آشوب بود و نفسم هنوز جا نیامده بود. جاده را خوب نمی دیدم هوا گرگ و میش بود. تازه ولمان کرده بودند،  به زور همین شناسنامه، نرسیده به همان خیابان پردرخت. تابلوی ایست را که از دور دید، چادرش را از کیفش درآورد و انداخت روی سرش. بعد زیر لب یک بند “و جعلنا” خواند و رویش را سفت گرفت. بعداً گفت که یکی شان را می شناخته است. فامیلش بود.

حالم خوش نبود، اما دروغ هم نگفتم. اگر هم می گفتم فایده ای نداشت. اصل مدرک را دیده بود.

“نه عکسشو ندارم ولی تو خوشگل تری.”
بعد سکوت کرد و سکوت گاهی از دروغ هم بی شرمانه تر است. بار دیگر که دیدمش هیچ کداممان به روی هم نیاوردیم.

چراغ آشپزخانه را خاموش کردم و دوباره برگشتم روی تخت و پتو را تا چانه ام بالا کشیدم. بعد کشیدمش روی دهانم، روی بینی م، روی چشمهام و جای صورتم، جای چشم هام روی شال خیس شد. کفش هام را که پوشیدم روبه رویم دوباره پله بود. پشت سرم را نگاه نکردم. صدای گریه دور می شد و بین راه پا بلندی نکردم تا درخت کوتاه را ببینم اما تصویر تمام درخت ها مثل نقاشی های خیس آبرنگ یکی یکی از چشم هام شره کردند و ریختند و من حتا آنقدر نا نداشتم که پتو را کنار بزنم و نفسی تازه کنم. پلکهایم روی هم می غلتید.

فصل سوم

پنجره صدای ماشین بود و پرنده و اذان. پرتوهای نور از درز پرده رد می شدند و دراز می کشیدند روی فرش. پلکهام سنگین بود و غبار چشمم را می سوزاند. کتفم را کوبیدم به در و بازش کردم. بعد لنگان و گیج از لای شیشه گرفتم و کشیدمش بیرون تا کنار اولین درخت که از دست هام رها شد و افتاد روی خاک. شالش افتاده بود روی صورتش و پیچیده بود لای پاش. بالای سرش نشستم و شال را از روی صورتش کشیدم. نفس هایم خسیسی می کرد. انگار در لایه ی دیگری از وجود به سر می بردم. سفید بود از همیشه بیشتر. مثل برفی که آفتاب براق ترش کرده باشد. طره های بلند موهایش را باد کم نفس دستمالی می کرد و چشم هاش نقطه ای دور را تماشا می کرد. اما لبهاش را انگار که تازه بوسیده باشند خون داشت زیرش. رگ های گردنش را دانه دانه می شد شمرد و آن رگی که روی پیشانی اش شکافته بود هنوز خون تازه پس می داد. دست عرق کرده ام را که گرفتم زیر بینی اش خنک نشد. زیر پلکهایش را گشتم. لای شکاف دهانش را. تکانش دادم. صدایش کردم. موهاش را کشیدم. محکم زدم توی صورتش. دردش نگرفت. نترسید. اعتراض نکرد. فقط آرام و بی صدا خوابیده بود مثل همین حالای من با چشم های نیمه باز و بدنی منجمد در هیاهوی تیک تاک ساعت که در هر شرایطی حساب تمام لحظه ها را نگه می دارد. تمام بدنم را حس می کردم. سلول به سلولم را که درد بود. شال را کشیدم روی صورتش و دستهاش را کشیدم روی صورتم و منتظر ماندم تا اشکی راه گلویم را باز کند. غلت زدم و پشت به نور خوابیدم. سرم را توی بالش فرو کردم و زانوم را کشیدم توی شکمم. بعد مثل بیچاره ترین آدم دنیا زار زدم.

فصل آخر

مادرش دیه را گرفت و برگه ها را امضا کرد.  نگفت جان دخترم بیشتر از اینها می ارزید فقط با لحنی که نفهمیدم راست بود یا طعنه گفت”دست شما درد نکنه این تازه نصف دیه ای نیست که باید بدم برای پسرم رضایت بگیرم.”

صدای نفس های خودم را می شنیدم که از صدای خنده هاش بلندتر می شد. پای راستش را گرفته بود بالا و کفشش را پرت کرده بود سمت شاخه ی درخت. اما شال فقط کمی لرزیده بود آن هم از باد. انگار که او هم ریسه رفته باشد. از شاخه که رهایش کردم شال را گرفت و از دستم کشید.
” این پله ها رو می بینی. همین راه را بگیر و برگرد.”

بعد کفش دیگرش را هم کند و دوید و مثل یک پارچه ی لرزان بنفش شد و همراه زنی رفت نور لای مژه هایم را می سوزاند. دستم را که روی پیشانی ام حائل کردم، دیگر نبود. دست  بردم زیر بالشم شال را کشیدم بیرون. دست هام انگار مال خودم نبود که داشت برگه ها را امضا می کرد. خواب و خوراکم را تمام روزهای بعد از اینم را پیچیده بودند لای آن کاغذها و به جایش شالی کشیده بودند روی چشم هام که سقف را همیشه کبود ببینم.

شال را از روی چشم هام زدم کنار. ساعت هشت و نیم بود. حدس زدم.  باز دیر می رسیدم و دروغ نمی گفتم اگر هم می گفتم فایده ای نداشت. غریبه که باشی ته و تویت را در می آوردند.