نقشه ی راه

۲۶

شید آه کشید. درست بود که برج را پیدا کرده بود و صلیب هم با نشان مطابقت تمام داشت، اما از سوی دیگر باور داشت که این ها کفایت نمی کند. این معما ابعاد دیگر و بیشتری دارد که بدون کشف آنها هیچ چیز در دسترس نخواهد بود. از آن سوی دیوارهای سنگی کلیسا صدای مبهمی به گوش می رسید. شید گوش تیز کرد.

دنگ…

دوباره

دنگ…

این درست همان صدایی بود که شب پیش از برج کبوترها شنیده بودند. برجی که برج نشانه ی آنان نبود و اشتباهی واردش شده بودند. اما شید شک نداشت که صدا همان صدای نقشه ی آوایی مادرش بود. بی درنگ از ظفر پرسید: ” این چه صدایی ست؟”

“این صدایی است که آدمها با آن وقت را اندازه گیری می کنند. هر دنگ به معنای یک ساعت است.”

دنگ…دنگ…

شید خود را روی نقشه ی آوایی مادر متمرکز کرد. این صدای دنگ دنگ…چند بار در مغزش طنین افکنده بود؟ هفت بار؟ بله درست است، درست هفت بار و شب پیش هم سه بار و شب پیشتر هم سه بار صدای دنگ دنگ را شینده بود. دنگ، دنگ…حالا هم شش بار…

شید در همان حال که نفس در سینه حبس می کرد، منتظر ماند…و بعد صدای آخرین دنگ در گوشش طنین انداخت.

دنگ.

هفت دنگ. پس زمانش همین حالاست. برج هم مکان درستی است. مناره و صلیب در ذهنش جان و جلوه گرفته و التماسش می کردند. بر سر مارینا فریاد کشید: “زود باش. راه بیفت!”

و بی هیچ توضیحی راهش را به سوی لوله ی داخل مناره کج کرد و با عبور از توی حلق اژدها از میان شکاف آرواره هایش پرواز کرد به سوی نوک مناره. مارینا و ظفر زیاد از او دور نبودند. شید به مارینا گفت: ” فکر می کنم متوجه شده باشم، مادرم زمان و مکان رو که باید درش باشیم کوشیده بود بهم بفهمونه. در نتیجه مسیر تازه ی حرکتمون رو می تونیم با کمک ستاره ها پیدا کنیم.”

شید از میله ی افقی مانند صلیب اما وارونه آویزان شد. خوشبختانه شب شفافی بود. آسمان پر ستاره. شید درست در میان صلیب قرار داشت. رویش وول می خورد. دایره ای از فلز توخالی محل تلاقی را در برگرفته بود. صلیبی میان یک دایره. حال دیگر تصویر کاملا قابل دید بود. در درون دایره آسمان به چهار، یک چهارم دایره تقسیم شده بود. شید شنید که مارینا می پرسد: ” داریم دنبال چه می گردیم؟”

چند ستاره میان یکی از ربع دایره ها گرد آمده بودند. کدام را باید انتخاب می کرد؟ بار دیگر نقشه ی آوایی را به یاد آورد.

ستاره ها.

آسمان چهاربخش شده بود. ستاره ای از ستارگان دیگر درخشان تر به نظر می آمد. همه ی این موضوع ها به ذهنش هجوم آورده بودند.

“درست در ربع دایره ی بالایی!”

و این همانجایی بود که باید به آن دقت می کرد. وقتی مادرش نقشه را خوانده بود… ستاره ای درخشان هم درش بود. با دیدن ستاره به نظرش آمد که نقشه ی آوایی کاملا درست است. با نوک بالش ستاره را نشان مارینا داد و فریاد زد: ” پیدایش کردم! تنها کاری که باید بکنیم پرواز مستقیم به سوی اوست. آسان خواهد بود مگر نه؟”

ظفر گفت: “دنبال کردن ستاره ها دشوار است. می دانی که در حرکت هستند.”

“حرکت می کنن؟”

البته که حرکت می کنند، بله شید این را می دانست اما از شدت شور و هیجان فراموشش کرده بود. معلوم بود که ستاره ها در آسمان ثابت نبودند. مادرش شرح داده بود که چگونه ستاره ها شبها به شکل دایره حرکت می کنند و حرکتشان به جایی که از آن جا شروع شده ختم می شود. این اما همه ی چیزی بود که می دانست. هنوز از فن جهت یابی ستاره ها بی خبر بود.

مارینا گفت: “فکر می کنم بتونم این کار رو انجام بدم.”

شید شکلک در آورد. معما کشف شده بود. و اکنون مارینا قصد داشت باقی ماجرا را بر عهده گیرد.

مارینا گفت: “ما هرشب مسیرمون رو تو ساعت خاصی مشخص می کنیم. درست اندکی بعد غروب آفتاب. احتیاجی هم نیست که مثلا با این صدای دنگ دنگ بفهمیم که باید شهر را ترک کنیم.”

و به سرخی افق در غرب نگاه کرد.

ظفر گفت: “سنجش زمان را در فکر خودتان خواهید آموخت. بدنتان خیلی خوب می داند که با هر بال زدن چه مدتی از زمان سپری شده است. ستاره ها هم با معیار قابل محاسبه ای حرکت می کنند. وقتی این را بدانید می توانید مسیرتان را در طول شب کنترل کنید. کافی است که همان ستاره های مشخص را راهنمای خود قرار بدهید.”

شید با شادمانی گفت: “اوه، یقین دارم که دانستم.”

و به صلیب خیره شد.

به نظر آسان نمی آمد. نگهبان مناره گفت: “خودتون ترتیب کار رو خواهید داد.”

شید به شهر نگاه کرد، اما توی هوای سرد و پر سوز به لرزه افتاد. به نظرش آمد که دیگر امنیتی در کار و روزگارش نخواهد بود. برای اینکه امکان داشت کبوتران همچنان در تعقیبشان باشند. فکر سفر دچار اضطرابش کرده بود. کسی چه می دانست که او و مارینا کی به دیگر خفاشان خواهند رسید. دمی آرزو کرد اگر بتواند همین جا توی مناره با ظفر بماند بدک نخواهد بود، جای امن و آرامی است، زمستانها هم به قدر کافی گرم و مطمئن است. در عین حال در این جا می توان چیزهای بسیاری آموخت. به نظر می آید ظفر هم مانند فریدا معلومات زیادی دارد. ظفر از سر مهر گفت: “بال نقره ای بهتر است حرکت کنین.”

شید راضی پاسخ داد: “باشه.”

با اینکه هنوز همچنان به کار خود مشغول بود. ظفر خطاب به شید تاکید کرد: “پسرم ستاره ی خودت را دنبال کن.” و چانه اش را جوری چرخاند که انگار دارد درست به همان ستاره ای که حرفش را می زنند نگاه می کند.

شید پرسید: “می بینینش؟”

خفاش پیر پاسخ داد: “باگوشهایم بله.”

 شید با ناباوری سوت زد، مگر می شود حتی ستاره ها را شنید؟ این محال است! آخر آنها خیلی دور هستند.

ظفر گفت: “وقتی یکی از حواستان را از دست بدهید، حواس دیگر چند برابر تقویت می شوند. تو از کجا می دانی که نخواهی توانست ستاره ها را با بینایی آوایی ببینی. کافیه دقت کنی. این موضوع فقط به تمرین و ممارست محتاج است.”

و ادامه داد: “من چیزها را در مغزم می بینم.”

و با چنگال سفیدش به سر خویش اشاره کرد.

مارینا گفت: “مثلا چی؟”

ظفر جواب داد: “مثلا گذشته، آینده، همه ی اینها با صدا در ارتباط هستند. اگه خوب گوش کنید می توانید بازتاب اشیاء را که هر لحظه رخ می دهد درست در همان کسر ثانیه یا حتی اندکی پیشتر- اگر دقت بیشتری کنید- بشنوید. حتی می توانید چیزهایی را که در زمستان گذشته رخ داده یا در تابستان آینده قرار است رخ دهد دریافت کنید. درست مانند اینکه برابر دیدگانتان دارد حادثه رخ می کند. در مورد آینده هم همینطور است. همه ی چیزها صدا دارند و این صدا را می شود شنید. تنها ابزار مورد احتیاج زمان است. برای رسیدن صدا به شما به زمان احتیاج دارید و بس. اما اگر شنوایی شما بسیار خوب باشد خواهید توانست تشخیص بدهید که صدا از کجا می آید از دور یا نزدیک، از گذشته یا آینده.”

شید فوری پرسید: “می تونین ببینین ما آیا به گروهمون می رسیم یا نه؟”

خفاش پیرزاد اندکی خم شد و به دقت تمرکز کرد. گوش های دراز نوک تیزش را مانند قیفی به بالا متمایل کرد و دمی دیگر آه کشید و بالهای رنگ پریده اش را گشود، چنانکه گویی گوشهایش در نگاهداری صدا یاریش می کردند. شید هنوز و همچنان ساکت نگاهش می کرد که متوجه شد که دارد زیر بالهای سفیدش تیره می شود. پلک زد تا یقین کند که چشمهایش او را فریب نداده باشند. آیا امکان داشت که رنگ پریدگی ظفر به اینگونه ی غیر عادی به دلیل انعکاس آسمان باشد. اما به نظر شید آمد که بالهایش اول سیاه شدند و بعد برق زدند. ناگهان بالهایش را بر سر کشید و میانشان نهان شد. و گفت: ” سفر شما مانند همه ی سفرهاست. دشوار و نه مطابق میلتان.”

جوری حرف می زد که گویی دچار تردید بود و صدا از راههای خیلی دوری به او می رسید. ادامه داد: “با هم پیمانانی غیر قابل پیش بینی ای همسفر خواهید شد، اما مراقب فلز روی بالها باشید… و … سرانجام به خوابگاه زمستانی خواهید رسید.”

ضربان قلب شید شدت یافت اما در صدای ظفر هنگام که حرف می زد نشانی از شادی نبود.

ادامه داد: “دیگرانی هم هستند که قصد رسیدن به خوابگاه زمستانی دارند. نیروهایی قدرتمند که من توان شناسایی آنان را ندارم، در ضمن نمی توانم بگویم چه کسی اول به خوابگاه خواهد رسید، یا آنچه پیش می آید خوب یا بد خواهد بود…و پدر تو کاسیل…”

شید پرسید:  چی؟ پدر من؟”

خفاش پیرزاد مردد گفت: “زنده است.”

بعد ساکت شد و سرش را از میان بالها بیرون آورد و بالها را فوری به عقب جمع کرد و گفت: “بیشتر نمی توانم بشنوم، صداها بسیار ضعیف و درهم برهم هستند.”

“حتی نمی تونین ببینین کجاست…؟”

خفاش پیرزاد با تاسف سر تکان داد: “تنها می بینم که در دوردست است.”

شید با شگفتی زیر لب گفت: “زنده است.”

هرچند او همیشه ته دلش به زنده بودن پدر امیدوار بود، مادرش و فریدا اشتباه کرده بودند، درست است که کاسیل ناپدید شده بود، اما کجا؟ ناپدید شدن به معنای مرگ نیست! و بی قرار به آسمان چشم دوخت.

ظفر گفت: ” بسیار خب، بدرود، موفق باشید.”

شید جواب داد: ” ممنونم، برای مداوای بالم و همه ی چیزهای دیگه صمیمانه تشکر می کنم.” و او و مارینا چرخ زنان از مناره خارج شدند.

مارینا از فراز بال گفت: “بدرود.”

و اوج گرفتند. می خواستند هرچه زودتر از بام ها و کبوترهایشان دور شوند. مارینا پیشنهاد کرد آسمان را میان خودشان تقسیم کنند تا مطمئن شوند که چیزی از نظرشان نهان نماند. شید کوشید افکارش را به سامان کند. پدرش زنده بود… چیزی که به نظر ممکن نمی آمد. از نابسامانی فکر خویش هم بی خبر نبود. اما کوشید همه ی حواسش را جمع کند. فین فینی کرد و گوش به شب سپرد تا نشانه ای از پرندگان پیدا کند. هنگام که بر فراز بلندترین برج ها رسیدند و تمام شکوه شهر در برابرشان گسترده شده بود، احساس کردند اوضاع به سامان است. شید ستاره ای را راهنمای خود قرار داد و دماغش را به سوی او گرفت و نشانش داد. در همان حال با شک از مارینا پرسید: “زیر بالهای ظفر رو دیدی؟”

مارینا با بی تابی گفت: “اگر این مسئله مربوط به نور باشه شگفت انگیزه، نیست؟”

“منم دچار شگفتی شدم.”

“اما…”

شید پرسید: ” فکر نکنم مربوط به انعکاس نور باشه، موافقی؟”

سکوت برقرارشد.

مارینا گفت: “آره، مانند شب سیاه پرستاره بود.”

گات به نورهای درخشان پایین پا نگاه کرد. بیش از یک ساعت می شد که او و تراب توی آسمان چرخیده بودند و کم کم با پرواز مارپیچ به دور و بر شهر رسیده بودند، البته در جستجوی خفاش، اما خفاشی پیدا نکردند. آیا در این بخش شمالی دور دست دیگر خفاشی وجود ندارد؟ اگر اینطور باشد چگونه خواهند توانست بدون راهنما به زادگاهشان باز گردند.

درست پیش از غروب آفتاب خواب دیده بود که به جنگل باز گشته است، و شادمان از گرمای آن در پیرامونش هم صدها خفاش هستند، نه تنها خفاشان هم جنس او بلکه خفاشان کوچک، کوچکترین خفاشانی که به عمرش دیده بود، همه با شادی دورش می چرخیدند و نامش را به آواز تکرار می کردند. آن همه خفاش آنجا چه می کردند؟ دچار تعجب شده بود. هرچند در همان حال سرشار حس پیروزی هم بود. تا اینکه درختان عظیم جنگل و درختان تاک و سرخس ناگهان سرنگون شدند و پیرامونش پر دیوار شد، دیوارهای انسان ها و پشت یکی از همین دیوارها مردی ایستاده بود و به او می خندید. گات سر جنباند. با اینکه خیلی کم خواب می دید، باز به تجربه آموخته بود که خواب دیدن امر مهمی است و راهی برای گفت و گو با زاتس است. هرچند این یکی خوابش به طور کلی بی معنی بود.

تراب آهسته گفت: “نگاه کن! پایین رو نگاه کن!”

گات از همان میان آسمان دقیق پایین را نگاه کرد و با شادی خندید. خفاش ها.

ادامه دارد

شید آه کشید. درست بود که برج را پیدا کرده بود و صلیب هم با نشان مطابقت تمام داشت، اما از سوی دیگر باور داشت که این ها کفایت نمی کند. این معما ابعاد دیگر و بیشتری دارد که بدون کشف آنها هیچ چیز در دسترس نخواهد بود. از آن سوی دیوارهای سنگی کلیسا صدای مبهمی به گوش می رسید. شید گوش تیز کرد.

دنگ…

دوباره

دنگ…

این درست همان صدایی بود که شب پیش از برج کبوترها شنیده بودند. برجی که برج نشانه ی آنان نبود و اشتباهی واردش شده بودند. اما شید شک نداشت که صدا همان صدای نقشه ی آوایی مادرش بود. بی درنگ از ظفر پرسید: ” این چه صدایی ست؟”

“این صدایی است که آدمها با آن وقت را اندازه گیری می کنند. هر دنگ به معنای یک ساعت است.”

دنگ…دنگ…

شید خود را روی نقشه ی آوایی مادر متمرکز کرد. این صدای دنگ دنگ…چند بار در مغزش طنین افکنده بود؟ هفت بار؟ بله درست است، درست هفت بار و شب پیش هم سه بار و شب پیشتر هم سه بار صدای دنگ دنگ را شینده بود. دنگ، دنگ…حالا هم شش بار…

شید در همان حال که نفس در سینه حبس می کرد، منتظر ماند…و بعد صدای آخرین دنگ در گوشش طنین انداخت.

دنگ.

هفت دنگ. پس زمانش همین حالاست. برج هم مکان درستی است. مناره و صلیب در ذهنش جان و جلوه گرفته و التماسش می کردند. بر سر مارینا فریاد کشید: “زود باش. راه بیفت!”

و بی هیچ توضیحی راهش را به سوی لوله ی داخل مناره کج کرد و با عبور از توی حلق اژدها از میان شکاف آرواره هایش پرواز کرد به سوی نوک مناره. مارینا و ظفر زیاد از او دور نبودند. شید به مارینا گفت: ” فکر می کنم متوجه شده باشم، مادرم زمان و مکان رو که باید درش باشیم کوشیده بود بهم بفهمونه. در نتیجه مسیر تازه ی حرکتمون رو می تونیم با کمک ستاره ها پیدا کنیم.”

شید از میله ی افقی مانند صلیب اما وارونه آویزان شد. خوشبختانه شب شفافی بود. آسمان پر ستاره. شید درست در میان صلیب قرار داشت. رویش وول می خورد. دایره ای از فلز توخالی محل تلاقی را در برگرفته بود. صلیبی میان یک دایره. حال دیگر تصویر کاملا قابل دید بود. در درون دایره آسمان به چهار، یک چهارم دایره تقسیم شده بود. شید شنید که مارینا می پرسد: ” داریم دنبال چه می گردیم؟”

چند ستاره میان یکی از ربع دایره ها گرد آمده بودند. کدام را باید انتخاب می کرد؟ بار دیگر نقشه ی آوایی را به یاد آورد.

ستاره ها.

آسمان چهاربخش شده بود. ستاره ای از ستارگان دیگر درخشان تر به نظر می آمد. همه ی این موضوع ها به ذهنش هجوم آورده بودند.

“درست در ربع دایره ی بالایی!”

و این همانجایی بود که باید به آن دقت می کرد. وقتی مادرش نقشه را خوانده بود… ستاره ای درخشان هم درش بود. با دیدن ستاره به نظرش آمد که نقشه ی آوایی کاملا درست است. با نوک بالش ستاره را نشان مارینا داد و فریاد زد: ” پیدایش کردم! تنها کاری که باید بکنیم پرواز مستقیم به سوی اوست. آسان خواهد بود مگر نه؟”

ظفر گفت: “دنبال کردن ستاره ها دشوار است. می دانی که در حرکت هستند.”

“حرکت می کنن؟”

البته که حرکت می کنند، بله شید این را می دانست اما از شدت شور و هیجان فراموشش کرده بود. معلوم بود که ستاره ها در آسمان ثابت نبودند. مادرش شرح داده بود که چگونه ستاره ها شبها به شکل دایره حرکت می کنند و حرکتشان به جایی که از آن جا شروع شده ختم می شود. این اما همه ی چیزی بود که می دانست. هنوز از فن جهت یابی ستاره ها بی خبر بود.

مارینا گفت: “فکر می کنم بتونم این کار رو انجام بدم.”

شید شکلک در آورد. معما کشف شده بود. و اکنون مارینا قصد داشت باقی ماجرا را بر عهده گیرد.

مارینا گفت: “ما هرشب مسیرمون رو تو ساعت خاصی مشخص می کنیم. درست اندکی بعد غروب آفتاب. احتیاجی هم نیست که مثلا با این صدای دنگ دنگ بفهمیم که باید شهر را ترک کنیم.”

و به سرخی افق در غرب نگاه کرد.

ظفر گفت: “سنجش زمان را در فکر خودتان خواهید آموخت. بدنتان خیلی خوب می داند که با هر بال زدن چه مدتی از زمان سپری شده است. ستاره ها هم با معیار قابل محاسبه ای حرکت می کنند. وقتی این را بدانید می توانید مسیرتان را در طول شب کنترل کنید. کافی است که همان ستاره های مشخص را راهنمای خود قرار بدهید.”

شید با شادمانی گفت: “اوه، یقین دارم که دانستم.”

و به صلیب خیره شد.

به نظر آسان نمی آمد. نگهبان مناره گفت: “خودتون ترتیب کار رو خواهید داد.”

شید به شهر نگاه کرد، اما توی هوای سرد و پر سوز به لرزه افتاد. به نظرش آمد که دیگر امنیتی در کار و روزگارش نخواهد بود. برای اینکه امکان داشت کبوتران همچنان در تعقیبشان باشند. فکر سفر دچار اضطرابش کرده بود. کسی چه می دانست که او و مارینا کی به دیگر خفاشان خواهند رسید. دمی آرزو کرد اگر بتواند همین جا توی مناره با ظفر بماند بدک نخواهد بود، جای امن و آرامی است، زمستانها هم به قدر کافی گرم و مطمئن است. در عین حال در این جا می توان چیزهای بسیاری آموخت. به نظر می آید ظفر هم مانند فریدا معلومات زیادی دارد. ظفر از سر مهر گفت: “بال نقره ای بهتر است حرکت کنین.”

شید راضی پاسخ داد: “باشه.”

با اینکه هنوز همچنان به کار خود مشغول بود. ظفر خطاب به شید تاکید کرد: “پسرم ستاره ی خودت را دنبال کن.” و چانه اش را جوری چرخاند که انگار دارد درست به همان ستاره ای که حرفش را می زنند نگاه می کند.

شید پرسید: “می بینینش؟”

خفاش پیر پاسخ داد: “باگوشهایم بله.”

 شید با ناباوری سوت زد، مگر می شود حتی ستاره ها را شنید؟ این محال است! آخر آنها خیلی دور هستند.

ظفر گفت: “وقتی یکی از حواستان را از دست بدهید، حواس دیگر چند برابر تقویت می شوند. تو از کجا می دانی که نخواهی توانست ستاره ها را با بینایی آوایی ببینی. کافیه دقت کنی. این موضوع فقط به تمرین و ممارست محتاج است.”

و ادامه داد: “من چیزها را در مغزم می بینم.”

و با چنگال سفیدش به سر خویش اشاره کرد.

مارینا گفت: “مثلا چی؟”

ظفر جواب داد: “مثلا گذشته، آینده، همه ی اینها با صدا در ارتباط هستند. اگه خوب گوش کنید می توانید بازتاب اشیاء را که هر لحظه رخ می دهد درست در همان کسر ثانیه یا حتی اندکی پیشتر- اگر دقت بیشتری کنید- بشنوید. حتی می توانید چیزهایی را که در زمستان گذشته رخ داده یا در تابستان آینده قرار است رخ دهد دریافت کنید. درست مانند اینکه برابر دیدگانتان دارد حادثه رخ می کند. در مورد آینده هم همینطور است. همه ی چیزها صدا دارند و این صدا را می شود شنید. تنها ابزار مورد احتیاج زمان است. برای رسیدن صدا به شما به زمان احتیاج دارید و بس. اما اگر شنوایی شما بسیار خوب باشد خواهید توانست تشخیص بدهید که صدا از کجا می آید از دور یا نزدیک، از گذشته یا آینده.”

شید فوری پرسید: “می تونین ببینین ما آیا به گروهمون می رسیم یا نه؟”

خفاش پیرزاد اندکی خم شد و به دقت تمرکز کرد. گوش های دراز نوک تیزش را مانند قیفی به بالا متمایل کرد و دمی دیگر آه کشید و بالهای رنگ پریده اش را گشود، چنانکه گویی گوشهایش در نگاهداری صدا یاریش می کردند. شید هنوز و همچنان ساکت نگاهش می کرد که متوجه شد که دارد زیر بالهای سفیدش تیره می شود. پلک زد تا یقین کند که چشمهایش او را فریب نداده باشند. آیا امکان داشت که رنگ پریدگی ظفر به اینگونه ی غیر عادی به دلیل انعکاس آسمان باشد. اما به نظر شید آمد که بالهایش اول سیاه شدند و بعد برق زدند. ناگهان بالهایش را بر سر کشید و میانشان نهان شد. و گفت: ” سفر شما مانند همه ی سفرهاست. دشوار و نه مطابق میلتان.”

جوری حرف می زد که گویی دچار تردید بود و صدا از راههای خیلی دوری به او می رسید. ادامه داد: “با هم پیمانانی غیر قابل پیش بینی ای همسفر خواهید شد، اما مراقب فلز روی بالها باشید… و … سرانجام به خوابگاه زمستانی خواهید رسید.”

ضربان قلب شید شدت یافت اما در صدای ظفر هنگام که حرف می زد نشانی از شادی نبود.

ادامه داد: “دیگرانی هم هستند که قصد رسیدن به خوابگاه زمستانی دارند. نیروهایی قدرتمند که من توان شناسایی آنان را ندارم، در ضمن نمی توانم بگویم چه کسی اول به خوابگاه خواهد رسید، یا آنچه پیش می آید خوب یا بد خواهد بود…و پدر تو کاسیل…”

شید پرسید:  چی؟ پدر من؟”

خفاش پیرزاد مردد گفت: “زنده است.”

بعد ساکت شد و سرش را از میان بالها بیرون آورد و بالها را فوری به عقب جمع کرد و گفت: “بیشتر نمی توانم بشنوم، صداها بسیار ضعیف و درهم برهم هستند.”

“حتی نمی تونین ببینین کجاست…؟”

خفاش پیرزاد با تاسف سر تکان داد: “تنها می بینم که در دوردست است.”

شید با شگفتی زیر لب گفت: “زنده است.”

هرچند او همیشه ته دلش به زنده بودن پدر امیدوار بود، مادرش و فریدا اشتباه کرده بودند، درست است که کاسیل ناپدید شده بود، اما کجا؟ ناپدید شدن به معنای مرگ نیست! و بی قرار به آسمان چشم دوخت.

ظفر گفت: ” بسیار خب، بدرود، موفق باشید.”

شید جواب داد: ” ممنونم، برای مداوای بالم و همه ی چیزهای دیگه صمیمانه تشکر می کنم.” و او و مارینا چرخ زنان از مناره خارج شدند.

مارینا از فراز بال گفت: “بدرود.”

و اوج گرفتند. می خواستند هرچه زودتر از بام ها و کبوترهایشان دور شوند. مارینا پیشنهاد کرد آسمان را میان خودشان تقسیم کنند تا مطمئن شوند که چیزی از نظرشان نهان نماند. شید کوشید افکارش را به سامان کند. پدرش زنده بود… چیزی که به نظر ممکن نمی آمد. از نابسامانی فکر خویش هم بی خبر نبود. اما کوشید همه ی حواسش را جمع کند. فین فینی کرد و گوش به شب سپرد تا نشانه ای از پرندگان پیدا کند. هنگام که بر فراز بلندترین برج ها رسیدند و تمام شکوه شهر در برابرشان گسترده شده بود، احساس کردند اوضاع به سامان است. شید ستاره ای را راهنمای خود قرار داد و دماغش را به سوی او گرفت و نشانش داد. در همان حال با شک از مارینا پرسید: “زیر بالهای ظفر رو دیدی؟”

مارینا با بی تابی گفت: “اگر این مسئله مربوط به نور باشه شگفت انگیزه، نیست؟”

“منم دچار شگفتی شدم.”

“اما…”

شید پرسید: ” فکر نکنم مربوط به انعکاس نور باشه، موافقی؟”

سکوت برقرارشد.

مارینا گفت: “آره، مانند شب سیاه پرستاره بود.”

گات به نورهای درخشان پایین پا نگاه کرد. بیش از یک ساعت می شد که او و تراب توی آسمان چرخیده بودند و کم کم با پرواز مارپیچ به دور و بر شهر رسیده بودند، البته در جستجوی خفاش، اما خفاشی پیدا نکردند. آیا در این بخش شمالی دور دست دیگر خفاشی وجود ندارد؟ اگر اینطور باشد چگونه خواهند توانست بدون راهنما به زادگاهشان باز گردند.

درست پیش از غروب آفتاب خواب دیده بود که به جنگل باز گشته است، و شادمان از گرمای آن در پیرامونش هم صدها خفاش هستند، نه تنها خفاشان هم جنس او بلکه خفاشان کوچک، کوچکترین خفاشانی که به عمرش دیده بود، همه با شادی دورش می چرخیدند و نامش را به آواز تکرار می کردند. آن همه خفاش آنجا چه می کردند؟ دچار تعجب شده بود. هرچند در همان حال سرشار حس پیروزی هم بود. تا اینکه درختان عظیم جنگل و درختان تاک و سرخس ناگهان سرنگون شدند و پیرامونش پر دیوار شد، دیوارهای انسان ها و پشت یکی از همین دیوارها مردی ایستاده بود و به او می خندید. گات سر جنباند. با اینکه خیلی کم خواب می دید، باز به تجربه آموخته بود که خواب دیدن امر مهمی است و راهی برای گفت و گو با زاتس است. هرچند این یکی خوابش به طور کلی بی معنی بود.

تراب آهسته گفت: “نگاه کن! پایین رو نگاه کن!”

گات از همان میان آسمان دقیق پایین را نگاه کرد و با شادی خندید. خفاش ها.

ادامه دارد