تمام هفته باران بارید. حتی چهارشنبه. اوایل پاییز بود و این تغییر آب و هوا در آن موقع سال چندان عجیب نبود. در خانه با بیحوصلگی کانالهای تلویزیون را عوض میکردم و یا از روی بیکاری به اخبار تکراری روزنامهها نگاهی می انداختم. کتابی برمیداشتم، چند صفحه ای میخواندم و سپس میرفتم سراغ بعدی. به نظرم میرسید که خوب ترجمه نشده، فونتش خوب نیست و یا نویسنده حرفی برای گفتن ندارد. چند روز تنها بودن در خانه برایم عذابآور بود. برای همین وقتی به اندازه کافی از ضربات باران به روی سقف و شیشه پنجره و دیدن آسمان خاکستری به تنگ آمدم، به دختری که مدتی پیش با هم بودیم تلفن زدم.
سلام
سلام
وقت داری با
هم حرف بزنیم؟
مکالمه تمام شد. صدایم را شنید و همانطور که قبلا گفته بود گوشی را گذاشت. گفته بود که حالش از شنیدن صدایم و از دیدن ریخت و قیافهام به هم میخورد. البته من هم همین حرفها را به خودش زدم.
دیگه نمیخوام ببینمت. از جلو چشمام دور شو.
اشکش که در آمد با دستمالی چشمهایش را پاک کرد و گفت: حالم از ریخت و قیافت به هم میخوره.
و رفت.
دعوایمان
شده بود. از آن بحثهای همیشگی بی سر و ته. گرچه مدتی با هم بودیم، اما به خوبی
برایم مشخص نبود که واقعا دوستش دارم و یا فقط برای پر کردن جای خالی کسی او را به
خلوت خود راه میدهم. کار سختی بود. همیشه برایم کار سختی بوده است که بدانم چه
کسی و یا چه چیزی را دوست میدارم. در تقلا برای درک احساساتم، میان دوگانگی خودم
گم میشوم. مابین خواستن و نخواستن. مابین علاقهای با رنگهای تند و متنوع و نوعی
بیعلاقگی و لاقیدی.
دوباره
خواستم شماره اش را بگیرم. اما بهتر دیدم این کار را نکنم. اخلاقش را میدانستم.
اصرار من فایدهای نداشت. حدود یک ساعت بعد تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم و
چند دقیقهای با هم صحبت کردیم. خیلی سریع همه چیز به روال عادی برگشت. به روزهای
قبل.
واسه چی شمارمو گرفتی؟
اشتباه گرفتم.
نه. راستشو بگو. چیکار داشتی؟
هیچی. دلم برات تنگ شده بود.
و دیگه؟
و دیگه اینکه
وقت داری بریم بیرون؟
توی این
بارون؟
اونقدرها هم
شدید نیست. من هوس کردم با هم بریم بیرون.
دوستم داری؟
آره؟ تو دوباره دوستم داری؟
آره.
نمیخواد
دروغ بگی.
دروغ نمیگم.
دروغ میگی.
چرا باید
دروغ بگم؟
عصبانی نشو.
میخوای عصبانی بشی؟
نه. حالم
خوبه.
میخوای
چیکار کنی؟
گفتم که. میخوام
با هم بریم بیرون.
اگه باهات
بیام، دوستم داری؟
آره. تو بیا
منم دوستت دارم.
راست میگی؟
راست میگم.
من خیلی
تنهام. بدون تو احساس میکنم توی زندانم. دلم واست تنگ شده بود.
منم همینطور.
منم همینطور
چی؟
دل من هم تنگ
شده بود.
واسه من؟
آره دیگه. پس
واسه کی؟
میخواستم
خودت بگی.
دلم برات تنگ
شده بود. متاسفم که رفتی.
واقعا؟
واقعا.
باور میکنم.
دلت میخواد کدوم لباسم رو بپوشم؟
هر کدوم که
مایلی. فرقی نمیکنه.
همون رو
بپوشم که ازش خوشت میاد؟
آره بپوش.
پس چرا گفتی
فرقی نمیکنه.
اشتباه کردم.
همون رو بپوش.
اصلا اون رو
نمیپوشم. مثل اینکه واقعا برات فرقی نداره.
بپوش. همون
رو بپوش.
باشه. میای
دنبالم؟
آره میام.
دوستم داری؟
آره. خیلی.
همش به تو فکر میکنم.
چه فکری میکنی؟
فکر میکنم
با تو هستم و داریم میریم بیرون.
توی هوای
بارونی؟
آره. بارونی.
داری مسخرم
میکنی؟
چرا همچین
فکری میکنی؟ چرا انقدر با من بحث میکنی؟
من همینجوری هستم که میبینی. اگه ازم خوشت نمیاد بهم تلفن نزن.
و گوشی را گذاشت. هر از گاهی با این حرفهایش اعصاب نصفه نیمهام را به هم میریخت. دو ساعت بعد در کنار هم مشغول قدم زدن بودیم. منتظر تلفن من بود. نتوانستم با تنهایی و هوای بارانی کنار بیایم. همان را پوشیده بود که من دوست داشتم.
دوستم داری؟
دوباره بحث را کشید به همان موضوع همیشگی. انگار نه انگار که به چیز دیگری فکر میکرد. دلم میخواست داخل جمجمه اش را ببینم. دلم میخواست بدانم هدف سلولهای لوس و بیمزه ی مغزی اش از طرح آن همه سؤال یکسان، آن هم به اشکال مختلف چه بود.
نه. کی گفته من دوستت دارم.
و خندیدم.
خودم هم نمیدانستم که درون قلبم چه میگذرد.
راستش رو بگو.
دارم راستش
رو میگم.
جدی باش.
حرفم رو قبول
نداری؟ میخوای چی بگم؟
بگو دوستم
داری.
دوستت دارم.
راست میگی؟
آره.
زیر چتر
کوچکی که بالای سرمان بود، به هم نزدیکتر شده بودیم. به این فکر افتادم تا دستم را
دورش حلقه کنم. درپیادهرو عریض باران خورده، زیر درختان خیس و سرحالی که اسمشان
را نمیدانستم، این بهترین کاری بود که دلم میخواست انجام دهم.
همان عطری را
زده بود که من دوست داشتم.
۲
به سمت سینما
رفتیم. رفتنمان بدون هدف بود. جلو در سینما چند نفری ایستاده بودند. به تصاویر
درشت بازیگران نگاه کردم. با ژستهایی مصنوعی و خندههایی بیمفهوم. از هیچ کدام
خوشم نیامد.
بیا بریم
سینما.
سینما؟
آره. خوبه.
هوس کردم مثل اون روزا بریم سینما.
نمیخوای زیر
بارون قدم بزنیم. ببین چه هوای خوبیه.
نه. فیلمش
قشنگه. بریم کمی بخندیم.
من حوصله
خندیدن ندارم.
چرا تو آنقدر
عنقی. عزیزم میخوای برگردی خونه؟
من حالم خوبه.
عنق نیستم. فقط میخوام راه برم. بریم تا ساحل دریا و بعد میریم یه چیزی میخوریم.
میریم
رستوران ایتالیایی؟
آره. شاید
اونجا بریم.
پاستا هم میخوریم؟
اگه بریم
حتما.
تو اینجوری
بیشتر دوست داری؟
آره. هم قدم
میزنیم. هم یه چیز خوب میخوریم.
شکمو.
باشه من
شکموام.
من نمیام.
چرا ؟
میخوام با
هم بریم سینما. میخوام توی تاریکی کنارت بشینم.
صورتم را کمی در هم کردم و ابروهایم را بردم بالا. میدانستم چه خیالی دارد. کمی به دور و بر نگاه کردم. یک موش قهوه ای از زیر بتهای بیرون آمد اما با دیدن چالهی کوچک آب دوباره به جایی که بود برگشت. زمانی زیاد فیلم میدیدم. در سینما یا درخانه. اما چند وقتی میشد که حوصله ام برای این جور کارها نمیکشید. حوصله تماشای فوتبال را هم نداشتم. نمیتوانستم یک کتاب را تا آخر بخوانم. نمیخواستم صدای کسی را بشنوم. نه هر کسی را. منظورم این است که صدای آن دختر بهتر از هیچ بود. لااقل تا اندازهای موجب آرامشم میشد. البته اگر با لجوجی و خواستههای ناجورش خستهام نمیکرد.
بریم یه سینمای دیگه. این فیلم خوب
نیست.
این خیلی
خوبه. خنده داره. بیا بریم دیگه. من دیدم. خوبه.
کی دیدی؟ با
کی دیدی؟
سرش را پایین
انداخت و زل زد به زمین.
سوال به
موقعی پرسیدم.
با خودم
گفتم: با هرکس که هست به من ربطی نداره. اگه دلش نمیخواد با من باشه اشکال نداره.
اصلا چه بهتر که با من نباشه. حیف. حیف من.
نمیخواستم
جواب بدهد. همین که ساکت شده بود مرا راضی میکرد. آمد چیزی بگوید. کمی من و من
کرد. انگشتش را تکان داد و…
بدون این که منتظر جوابش شوم به راه افتادم. میدانستم که خودش به سمتم میدود. باران شدیدتر شده بود و من از خیابان و لابلای ماشینهای باران خورده رد شدم و رسیدم به پلی که به سمت دریا میرفت. راستش کمی هم ناراحت شده بودم. شاید هم مقداری بیشتر از کمی. دقیقا اندازه اش را نمیدانم. دلم نمیخواست تصور کنم به جز من با کس دیگری بوده است. دلم نمی خواست با دختری باشم که دست یک نفر دیگر به او خورده است.
دوباره حالم بد شد. شدم مثل همان روزهایی که تنهایی عذابم میداد. قدمهایم کند شد. طوری که انگار حرکت نمیکردم. حالا صدای ممتد برخورد قطرات باران، روی چتر بالای سرم مرا مضطرب میکرد.گوش کردم. کسی مرا صدا نمیزد. کسی به دنبال من نبود. احساسم مانند کسانی نبود که میدانند یک نفر پشت سرشان ایستاده است. چرخیدم تا او را ببینم. ببینم که چند قدم مانده به من، منتظر ایستاده است. تا به او اشاره کنم که بیاید زیر چتر. تا با هم برویم آن طرف پل و از دکه خلوتی که چشم به راهمان بود، دو لیوان چای داغ بخریم و برای من بگوید که شوخی کرده و فقط میخواسته مرا اذیت کند.
سرم را برگرداندم. کسی پشت سرم نبود. تمام خیابان را نگاه کردم. روی پنجه پا ایستادم و چشمانم را ریز کردم و هرکه را توانستم از نظر گذراندم. او را ندیدم. خودم بودم و خودم. انگار که در میان دود سفید ماشینها و بخار شیری رنگی که از دهان رهگذران خارج میشد گم شده بود.
۳
طوفان چنان
قوی و شدید شد که لحظهای گمان کردم وظیفه اش این است که همه چیز را با خود به
یغما ببرد. دانههای درشت باران بی امان از هر طرف میبارید و آسمان نزدیک غروب،
گلگون و ملتهب بود. در همان فاصله کوتاه آب شدیدی در جویها جاری شد و عابری در
خیابان و پیاده رو نماند مگر این که سرتاپا خیس شده باشد. پیرمردی که چتری روی سرش
بود به همراه همسرش از کنار من رد شد. بعد ایستاد و مدتی به من خیره ماند.
چرا اینقدر درهمی؟
یه نفر رو گم
کردم.
دوستش داشتی؟
عجب سئوال
مسخره ای. شروع یک مکالمه ی تکراری و چندش آور. خواستم تا همین را برایش بگویم.
اما فقط به یک کلمه اکتفا کردم.
دقیقا.
هی… حیف شد
پسرم. خیلی بده آدم کسی که دوستش داره رو گم کنه.
حوصله شنیدن
حرفهایش را نداشتم. ترجیح دادم دوباره به آن دست خیابان نگاه کنم. اما کسی را که
میخواستم ببینم، ندیدم.
تو حالت
خوبه؟
بله.
مطمئنی به
دکتر احتیاج نداری؟
بله. خوبم.
درکت میکنم.
اونها فقط میخوان آدم رو تلکه کنن. میفهمی که چی میگم. هان؟
نه به اندازه
کافی.
پیرمرد
لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی ادامه داد: کیه که توی این دنیا مرتکب گناهی نشده
باشه؟
توی چشماش زل
زدم و از سئوال بیموقعی که پرسیده بود تعجب کردم. منظورش چه بود؟
خیابان خلوت شده بود. تقریبا هیچ اتوموبیلی به چشم نمیخورد. هیچ کس بجز من و آن پیرمرد و زنش در پیاده رو نبود. با خودم فکر کردم که حتما رفته است. شاید از دست من عصبانی شده بود و رفته بود. شاید هم از دست خودش. با خودم گفتم خوب شد که رفت. چه بهتر. همیشه تنهایی قدم زدن بیشتر کیف میده. بعد دسته مرغان دریایی را دیدم که مانند ابری سپید، هماهنگ و موزون، در هوای مطبوع دریا میرقصند و به این فکر کردم که آن دختر اگر با من بود از دیدن این نمایش باشکوه تا چه حد لذت میبرد و خوشحال میشد.
با آرامش
خاصی که از روحی بزرگ و روحیه ای قوی سرچشمه میگرفت، مدتی به چشمان من خیره ماند.
سپس نوک عصای چوبی خوش فرمی که در دست داشت را به زمین زد و گفت: تا حالا دیدی کسی
روی آب راه بره؟
به نرده های
پل نزدیک شدم. جوابی نداشتم که به او بدهم. حرفی نزدم. دکمه های بارانی ام را تا
بالا بستم و احساس کردم که با دیدن دریا، باران، مرغان دریایی و درختان سرحال،
بیشتر دلم میگیرد و دوست دارم اشک بریزم و شعر یا آوازی را زمزمه کنم.
همین کار را هم کردم.
چه حس غریبی داشت. درست مثل این که از درون تهی شده باشم و حفره بزرگی میان سینه ام شکل گرفته باشد. احساس کردم که در همان لحظه میتوانم تمام دریا را درونم جای دهم و تمام آن هوای نمناک سبک را ببلعم و تمام موسیقی زنده ای که به دست طبیعت نواخته میشد را بفهمم.
پیرمرد و
زنش از من دور شده بودند. طی کردن فاصله ای به این بلندی در آن مدت کم برایم عجیب
بود. بعد پیرمرد را دیدم که دست زنش را گرفت و آرام روی سطح آب پا گذاشت. تا بحال
ندیده بودم کسی روی آب راه برود.
و من فقط
لبخند زدم و تا آنجا که میتوانستم آنها را تماشا کردم.
۴
دستان سیاه
شب، هوس بازانه سینه گلگون آسمان را در آغوش کشید، دریا در تاریکی فرو رفت و کم کم
باران بند آمد. همه جا پر بود از طعم گس پاییز٫ صدای گنگ و مبهم حیواناتی ناشناس و
آوای هم نوایی چند قورباغه بیخواب در زیر نور ماه تازه در آمده. کنار اسکله ای
کوچک، قایقی روی آب، نرم و ملایم بالا و پایین میرفت. به دور دست نگاهی انداختم.
نور چراغ فانوس دریایی هر از چندگاهی چشمکی می زد. با خودم گفتم تا آنجا با قایق
میروم. حس رفتن، تنها حسی بود که در آن لحظات مرا به حرکت وا میداشت. حس رفتن و
رسیدن. درون آب انعکاس نور سپید مهتاب را دیدم. مهتاب کامل شفاف. درون آب چهره
خودم را دیدم. غمگین و گرفته.
پرسیدم مشکلت چیه؟
جواب داد: از دستت ناراحتم. تو باعث شدی من تنها بشم.
گفتم: تو اشتباه میکنی. من از تنهایی متنفرم.
بعد چهره خودم که به نظر می رسید هیچ علاقه ای به صحبت با من ندارد برای من شکلکی در آورد و گفت که هیچ وقت مرا نخواهد بخشید و در نهایت همراه با امواج خسته آب محو شد و رفت.
با خودم گفتم چهره آدمیزاد هیچ نمیفهمد. خیال میکند به همین راحتی میشود با کسی بود. کسی را دوست داشت. خیال میکند به همین راحتی میشود عاشق کسی شد.
و بعد داخل
قایق کوچک رفتم و چترم را گوشه ای انداختم. پاروها را از جایشان درآوردم و شروع
کردم به تکان دادن. ابتدا ناشیانه این کار را انجام میدادم. دو قطعه چوب بلند و
سنگین، بیشتر خیال هوا را میشکافتند تا رطوبت آب را. اما پس از مدتی به راه و روش
پارو زدن آشنا شدم و دستم عادت کرد. پشت به فانوس دریایی بودم و محکم و یکنواخت
پارو میزدم. دور تا دورم پر بود از تاریکی شب و نور نسبتا ضعیفی که به سختی میخواست
جای خود را در میان سیاهی باز کند و صدای پارو زدن من مانند دعای خالصانه ای بود
که برایم طلب آرامش و کمال میکرد. مدتی پارو زدم تا این که درد را در کمر و شانه
هایم احساس کردم. بی اراده پاروها را رها کردم. دیگر اثری از ساحلی که از آنجا
آمده بودم دیده نمیشد. تشنه بودم. فراموش کردم که ممکن است به آب و غذا احتیاج
پیدا کنم. نسیم خنکی میوزید و من تصمیم گرفتم چند دقیقه ای از پارو زدن دست بکشم
و اگر تشنگی زیاد فشار آورد تنها به اندازه چند قطره از آب دریا بنوشم. نمی دانستم
قصدم از رفتن به سمت فانوس دریایی چه بود. به گمانم میخواستم از پله هایش بالا
بروم و از آن جا، از آن بالا، همه جا را غرق در تاریکی ببینم. و ببینم که دریا تا
کجا گسترده است و آخرش به کجا ختم میشود. و از آنجا، از آن بالا به ماه و آسمان و
ستارگان نزدیکتر شوم. شاید هم میخواستم از آن بالا فاصله خودم تا سطح ناهموار و
صخره ای زمین را بسنجم و بدانم در صورت سقوط احتمالی چه اتفاقی رخ خواهد داد.
شاید میخواستم از آن بالا پرواز کنم. بدوم و خود را در دستان سحرآمیز باد رها کنم.
دستانی که گرچه جسمم را درمیان سنگها و ماسهها جا میگذاشت، اما روح مرا با خود
به هرجا میبرد. به هرجا که خودش میرفت. به هر جا که خودش میخواست. شاید این
آخری بهتر بود. این خیال آخری اگرچه خام بود و میتوانست شاخ و برگ بیشتری بگیرد،
اما برای کام تلخ و تشنه من، شیرین و گوارا بود.
تصمیم گرفتم
تا دوباره پارو زدن را سر بگیرم. اما کف دستانم در همان زمان اندک تاول زده بود.
با سر انگشت لمسشان کردم. فشارشان دادم. سوزش دردناک و لذتبخشی تا زیر زبانم دوید.
در همان موقع یکی از پاروها از دستم سرید و به آب افتاد. کمرم را به سمتی خم کردم
تا بگیرمش. اما خیلی زود از دست من دور شد. بیشتر خم شدم. فایده نداشت. از جایم
نیم خیز شدم تا بتوانم پارو را بگیرم. ولی به لبه قایق فشار آمد و کج شد و مرا به
آب انداخت.
۵
به سطح آب میآمدم.
چند قلپ آب میخوردم. با صدای بریده و خفه کمک میخواستم. دوباره زیر آب میرفتم.
دست و پا میزدم و برای رساندن مقداری هوا به ریههای محتاجم، هر کار که میتوانستم
انجام میدادم. سعی کردم تا بارانیام را که به تنم سنگینی میکرد در بیاورم. اما
هر بار نفس کم میآوردم و دستی مرا به پایین میکشید. کم کم خسته شدم. عضلات کمر و
پشت پایم گرفت و دیگر توانی در من باقی نماند. ناگهان لرزشی پررنگ که در گردابی
انباشته از آب و صخره غوطهور بود، به رگهایم سرازیر شد و سرانجام خستگی مرا درهم
شکست.
قبل از این که در آب فرو روم، تا آن جا که میتوانستم ریههای ناتوانم را از هوای خوابآلود دریا انباشتم.
برای مدتی بیهوش بودم. بعد دستی مرا تکان داد و بیدار شدم. چشمانم را مالیدم و در دلم گفتم چه خوب شد که اینها همهاش خواب بود.
پری دریایی کنارم نشسته بود. زیبایی محض بود و موقر و آرام. با چشمانی درشت و سینههایی برهنه. گفت: خواب و خیالی در کار نیست. تو این جا زیر آبی. پیش من.
همه جا پر از نور بود. برخلاف سطح دریا، آنجا پر از نور بود و روشنایی. به گمانم کار ستارههای دریایی بود. البته از ستارهها خبری نبود. فقط ماهیها بودند و خزهها. و یک پری دریایی که پیش روی من نشسته بود.
من زنده ام؟
ظاهرا که
زندهای.
تو واقعی
هستی؟
به نظر این
طور میرسه.
باورم نمیشه
دارم با یه پری حقیقی صحبت میکنم.
من نگهبان
دریا هستم.
گیسوانش رها
بود و مواج و صدایی داشت رویایی و سکرآور.
تو چقدر
زیبایی. چه مهربون به نظر میرسی.
اوه … ممنونم.
و سپس در
حالی که محو زیبایی بینظیرش شده بودم ادامه داد: دوست داری برای همیشه همین جا
بمونی؟
پیش تو؟
آره پیش من.
سرم را زیر
انداختم و با شرم گفتم: تو خیلی خوشگلی.
منو دوست
داری؟
آره.
آره چی؟
آره. دوست
دارم.
چقدر خوبه که
تو منو دوستم داری.
یه چیز رو میدونی؟
بگو. میشنوم.
احساس میکنم
تو رو قبلا جایی دیدم. صدات رو شنیدم.
تو من رو میشناسی؟
سرم را بالا
آوردم و در چشمانش نگاه کردم. در چشمان درشت سیاه معصومش: نه. نمیشناسم.
مطمئنی؟
نمیدونم. فکر
نکنم. تو رو نمیشناسم.
بعد نگهبان
دریا به دور خودش چرخی زد و تبدیل شد به همانی که میشناختم. به دختری که گمش کرده
بودم. تازه فهمیدم که از دیدنش چقدر میتوانم خوشحال شوم. هیچ گاه از دیدن کسی این
چنین هیجان زده نشده بودم. به سمتش رفتم و دستانش را گرفتم.
چقدر از دیدنت خوشحالم.
خندهای کرد و گفت: واقعا؟ دوستم داری؟
زیر آب دستانمان مانند ماهیانی کوچک و بازیگوش یکدیگر را لمس کردند و به دور هم پیچیدند. بعد باران گرفت. باران گرفت و هر قطره تبدیل شد به یک پروانه. پروانههایی که با بالهای سرشار از نورشان ما را تا سطح آب همراهی کردند.
۶
به تنه درختی
آویزان بودم و هم راستا با امواج آب بالا و پایین میرفتم. دهانم تلخ مزه بود و به
نظر آب زیادی خورده بودم. چشمانم را باز کردم و فانوس دریایی را دیدم. تار و مواج
همچون ستونی از دود، زمین را به آسمان متصل میکرد. هنوز همان جا بود. تنها فانوس
آن تکه از دریای پهناور. طرحی ماهرانه در آسمان خاکستری و سرد اوایل یک صبح پاییزی.
سرم کمی گیج میرفت و به نظر دریا زده شده بودم. سردی آب باعث شده بود که پاهایم
را حس نکنم. نمیدانم چه مدت آن جا و در آن وضعیت بودم. دچار تهوع شدم. اما به جز
مقداری مایع زرد رنگ چیزی از دهانم خارج نشد. تصمیم گرفتم همان طور که با یک دست
تنه درخت را چسبیدهام، با دست دیگرم شنا کنم و خودم را به ساحل برسانم. بازویم را
به سختی حرکت دادم و دوباره در آب فرو بردم. شانهام به شدت درد گرفت و باعث شد تا
دهانم به نشانه دردی شدید تا انتها باز شود و آه خفیفی را که ناشی از بیحالی و ضعف
بود، نمایش دهد. خواستم دوباره امتحان کنم. اما نتوانستم. از یک طرف خسته و گرسنه
بودم و از طرفی دیگر به نظر میرسید که تمام وجودم یخ زده است. با دو دست تنه درخت
را گرفتم و سعی کردم با حرکت دادن پاهایم خودم را به جلو برانم. در ابتدا گمان
کردم این کار بیفایده است و هیچ تسلطی بر پاهایم ندارم. اما پس از مدتی، وقتی خون
تازه، خودش را از آن بالاها به پایین رساند و عضلاتم بر اثر تحرک، اندکی گرم شدند،
تازه حسشان کردم و امیدوار شدم که پاهایم هنوز سرجایشان هستند و میشود رویشان حساب
کرد. آن موقع بود که حالم کمی بهتر شد و رفته رفته بر شدت ضرباتم به دشمن خیالی
افزوده شد و حجم آب خیره سر و چسبنده را با قدرتی بیشتر از خودم راندم. در همان
حال به رویایی که دیده بودم اندیشیدم. به آن موجود زیبای اسرار آمیز و به دختری که
میشناختم.
به تازگی در خواب، رویا میدیدم و کابوسهایم همه متعلق به زمان بیداری بود. حقیقت این است که برای من همیشه جای خواب و بیداری عوض میشود و هیچگاه نتوانستم بفهمم که در میان کدامیک رها شدهام. پس از چند دقیقه پا زدن و تلاش برای رسیدن به ساحل، چنان خسته شدم که برایم مسجل شد حتی لحظهای بیشتر قادر به ادامه دادن نیستم. دریافتم که کاری از پیش نبردهام و مسافت چندانی را نپیمودهام. تمام تنم میلرزید و صدای نفس زدنهایم که در آن موقع بلندتر و عمیقتر شده بود را به خوبی میشنیدم. همه جا ساکت بود و حتی پرنده ای در آسمان دیده نمیشد. تنها چیزی که دیده میشد موج خاکستری رنگ تنهایی بود که به همراه حسی از ناتوانی، دور تا دورم، در دوردستها و تا جایی که چشم کار میکرد جریان داشت. آسمان دلگیر قصد باریدن نداشت و من دوباره تشنه ام شده بود. اگر باران میبارید میتوانستم کمی از آن بخورم. اما بغض آسمان سرباز نکرد و حرفهایش همانطور پشت لبهای بسته اش پنهان ماند. در آن موقع خودم را تنهاترین آدم دنیا یافتم. کسی که هیچ امیدی برای بیرون رفتن از مهلکه ای که با دست خود در آن گرفتار شده، نداشت. فریاد زدن و کمک خواستن فایده ای نداشت. حتی مجالی برای گریستن و اشک ریختن نبود. کم کم سرما از ستون فقراتم بالا آمد و به پشت سرم رسید و بعد با حرکت در دو جهت مخالف، مانند سیلی به شانه هایم ریخت و با گذر از بازوها و ساعدم، به میان انگشتانم خزید. آنها را با نوازشی دروغین به خواب برد و من دانستم که قرار است همچنان میان مرزهای نامریی زمان و گذر مداوم در لابلای سایه ها سرگردان باشم. در همان حال چشمانم سرد و سردتر شد. بی اختیار پلکهایم توسط دستی از جنس تاروپود سرمای رخنه کرده در میان استخوانم بسته شد و همان لحظه بود که فانوس دریایی را دیدم که این بار مانند مردی جنگی، سخت و استوار بر جایش ایستاده و من نرم نرمک از آن دور میشوم و دورتر.
در آن لحظات یخزده و در آن بی وزنی وهمآلود که همراه بوی باران مرا در خود میپیچید، به این نتیجه رسیدم که تا چه اندازه خوب است اگر کسی بتواند با راه رفتن به روی آب، خودش را نجات دهد.
با خودم گفتم: سرنوشت من همین بود؟ موندن میون راه و غرق شدن؟
پلکهایم جان تازهای گرفت و دوباره برای رسیدن، نفس کشیدم. تمام کاری که میبایست انجام میدادم همین بود.
۷
دیدن غروب
خورشید همیشه مرا سرشار میکند از غم. غمی که پیچیده شده با نشاطی دلهرهآمیز٫ حسی
ناشناخته و مرموز٫ دلم میخواهد صدای حزنانگیز تارهای سازم را به آسمان برسانم. و
رشتههای نقره فامش را به نگاه عمیق دریا ببخشم و درختان سر به فلک کشیده و صخرههای
برآمده از دل آب را در خودم، در تنهایی خودم شریک کنم.
تا فانوس
دریایی پیش میروم، کنارش میایستم و دلباخته عظمتش میشوم. ناگهان همه چیز متوقف
میشود. همه جا را سکوتی دلنشین فرا میگیرد و من شروع میکنم به نواختن. نوایی
ملایم و دلنشین جان میگیرد. مانند وقتی که خداحافظی آفتاب را میبینم. هنگامی که
آرام آرام در دل دریا محو میشود. همرنگ ابرهایی که آسمان را پوشاندهاند. و تمام
آن چیزی که در میان آسمان و زمین معلق است. که تاکنون کسی نشنیده. و کسی نمیداند
از کجای دلم برخاسته.
پنجره ای
باز میشود و دختری از اتاقکی در بالای بنای استوانه ای شکل فانوس، سرش را بیرون
میآورد و انگار که سالها منتظر من بوده است با نگاهی نگران به من لبخند میزند.
از کجا میدونستی من اینجام؟
دلم میلرزد از شنیدن دوباره صدایش. چقدر از دیدنش خوشحال شده ام! کلمات از دستم فرار میکنند و گم میشوند. پاسخی نمیدهم. به او نگاه میکنم و تمام آن چه در دل دارم را مینوازم.
منو دوست داری؟ آره. تو دوباره منو دوست داری؟
دلم میخواهد حرفی بزنم. باز هم نمیتوانم. چیزی راه گلویم را بند آورده. به این سئوال همیشگیش فکر میکنم. خوشحالیم را نمیتوانم پنهان کنم. قلبم پر میشود از تمام او. به یکباره میشکفم. همان طور که ایستادهام، توسط ستونی از نور به بالا هدایت میشوم. نیرویی نامرئی مرا از سطح زمین جدا میکند. صدای موسیقی من، دریا را بیتاب میکند و موجها را به وجد میآورد.
دختر که هنوز به من نگاه میکند فریاد میزند: چه نوای دلنشینی.
به چشمانش
نگاه میکنم و با خودم میگویم: ای کاش همیشه همین قدر دوستت داشتم. چه خوب شد که
پیدات کردم.
او که انگار
از درون من باخبر است انگشتش را تکان میدهد و میگوید: اما تو من رو ناراحت کردی.
من فقط میخواستم با هم یه جایی رفته باشیم. می خواستم با تو باشم. کنارت بشینم و
از عطر تنت دوباره نفس بکشم. چه بد شد که منو تنها گذاشتی.
طعم شیرین
لبخندش را می چشم و او با شیطنت می گوید: بگو که دوستم داری… بگو…
حالا من هم به آن بالا رسیدهام. هرگز نشنیده بودم که کسی بتواند پرواز کند. در چشمان مورب و زلالش نگاه میکنم و خودم را میبینم که تا اعماق دریای آبی رنگش فرو رفته ام و همه جا پر شده از هزاران پروانه دریایی رنگارنگ.
کی گفته من دوستت دارم؟ هیچ وقت دوستت نداشتم، هرگز!
او میخندد.
من هم.
هر دو میدانیم
در قلبهای بیقرارمان چه میگذرد.
با طنین
موسیقی، امواج ملتهب چشمان دختر از لبه قابهای طلایی مژههایش به بیرون سرازیر میشود.
باران میبارد و من با دستانم، چتری میسازم برای او…
برگرفته از سایت خوابگرد دات کام