جان لنچستر
وقتی در تاریخ سیاُم دسامبر در ایستگاه کینگزکراس[۱] منتظر بودیم. سعی کردم به بچه ها یک درس آداب معاشرت بدهم.
گفتم: «اجازه ندارید قبل از اینکه سلام کنید، رمز وای فای را بپرسید. این نکته مهمی اس”
توبی که نه سال دارد گفت: برای عمو مایک مهم نیست.
میا که هفت سال دارد گفت: اون آدم باحالیه.
من گفتم: هر دو اینها درست است، عمو مایک آدم باحالیه و برای او مهم نیست، اما این یک درس زندگی است. مسئله فقط کاری که شما می کنید نیست. سلام می کنید، کمی گپ می زنید بعد رمز وای فای را می پرسید. این یکی از قوانین است.
توبی گفت: «می ترسی؟ این مشکل اون یکی دوستته». اخیراً بهش اجازه داده بودیم تا دیر وقت بیدار بماند تا برنامه «جا عوض کردن» را تماشا کند و این کار تاثیر عمیقی روی او گذاشته بود.
مایکل قدیمی ترین و یا نزدیکترین دوست من نبود، اما از همه دوستان نزدیکتر من قدیمی تر و نزدیکتر از همه دوستان قدیمی تر من بود به همین خاطر به عنوان بخشی از اثاثیه زندگی من جایگاه ویژه ای داشت، از اون دوست هایی که وقتی ازت بپرسند برای اولین بار اون رو چطور ملاقاتش کردی باید مدتی فکر کنی تا یادت بیاد. با این وجود، هر چی که بود، بدون شک و با اختلاف زیاد ثروتمندترین دوست من بود. مایکل پولدار بود، واقعاً بدون تردید پولدار بود. طوری پولدار بود که حتی بقیه آدم های پولدار هم او رو ثروتمند حساب می کردند. همه پولش رو خودش به دست آورده بود. ماجرا از این هم شگفت انگیز تر بود چون مایکل اصلا متوجه ثروت خودش نبود. هم سن و سال های او و دوستان و رقبا و همکارانش از این واقعیت که مایکل در حال حاضر نوعی تریلیونر بود حیرت زده بودند اما به نظر نمی رسید این قضیه روی خود مایکل تاثیر زیادی داشته باشد.
فکر کنم به خاطر انجام یک کار علمی- مهندسی یا ریاضیات بود که به کمیریج راه پیدا کرد. همیشه فکر می کردم که او قرار است مانند من به یک فرد آکادمیک تبدیل شود اما مایکل ابتدا به شهر کشانده شد و سپس پیش از آن که «به دنبال امتحان کردن کار هایی کمی متفاوت تر برود» آرام آرام درگیر یک مجموعه رو به افزایش کارهای مالی شد و در این هنگام بود که معلوم شد او به جو جدیدی از ثروت بین المللی صعود کرده است. اولین نشانه آن زمانی بود که ما را برای پیوستن به خود در تعطیلات یک هفته ای دعوت کرد و بعد معلوم شد که منظورش یک هلیکوپتر بود ما را از باترسی[۲] سوار می کند و به یک جت شخصی در نورثولت[۳] می برد و آن جت هم ما را به یک قایق تفریحی به بزرگی تشکیلات تنیس شهری می برد و به مدت یک هفته در دریای مدیترانه سفر می کنیم. هنوز هم معلوم نیست که مایکل چطور این کار را که انجام داده بود. این مبهم بودن او به لحاظ همه فن حریف بودن و همه جانبه نگری در همه کارها از اولین باری که همدیگر را در دانشگاه دیدم ویژگی بارز او بود. نیت او از این مبهم بودن خوب بود، اما این می توانست به شدت آزار دهنده هم باشد و در موقعیت های خاصی مثل هر موقعیتی که به زندگی اجتماعی مربوط می شود، فاجعه بار بودن آن تقریباً تضمین شده بود.
این مورد هم داشت به یکی از آن دفعات تبدیل می شد. مایکل به قول خودش «یک جای کوچک» خریده بود که بعد از آنکه آدرس آن را گفت و من مقدار بی شماری ردیابی اینترنتی انجام دادم، معلوم شد که منظور او یک ملک چند هزار هکتاری در شمال یورکشایر[۴] بود. مالک قبلی آن به طور ناگهانی فوت کرده بود و این ملک به کسی فروخته شده بود که به زبان بسیار غیردقیق و تملق آمیز تنها روزنامه ای که خبر آن را داده بود یک «سرمایه گذار مرموز» بود. مایکل حدود یک ماه پیش از ما دعوت کرده بود که برای تعطیلات سال نو به آنجا برویم و من و کیت نمی توانستیم در مقابل این پیشنهاد مقاومت کنیم از طرف دیگر، می دانستیم که تا اواسط این تعطیلات که از آن صحبت می شود از خستگی مفرط دچار توهم خواهیم شد و نگهداری از کوچولو های دوست داشتنی ولی خسته کننده ما توسط فرد دیگر به مدت سه روز بیشتر شبیه امکانی است که باید سیستم خدمات درمانی ملی ما هم می داشت.
به نظر می رسید سفر به شمال مجازات تلاش مغرورانه ما برای تغییر روال عادی تعطیلات باشد. کینگزکراس یک گرداب بود. با توجه به این حقیقت که مایکل از طریق پیام متنی فقط گفته بود که ما را در ایستگاه ملاقات خواهند کرد و نگفته بود دقیقا چه کسی و کجا این کار را خواهد کرد، اضطراب بیشتر هم شد. به نظر می رسید شبکه ریلی بخاطر نشان دادن اطلاعات سکو در آخرین لحظه ممکن دارد به خود افتخار می کند، پس ما در همان حال که منتظر سوار شدن به قطار بودیم مثل سگ شکاری می لرزیدیم. توبی و میا چیزی نخورده بودند و تعطیلات داشت به آنها بد می گذشت و درخواست یک سفر به فروشگاه هری پاتر و سکوی شماره ۹ را داشتند. ما نمی دانستیم در آن خانه که قرار بود به آن برویم چه کاری قرار است انجام دهیم یا اینکه چقدر آنجا تجملی خواهد بود در نتیجه بیش از اندازه وسایل برداشته بودیم. یک طوفان تمام عیار از اضطراب سفر و بد شگونی بود.
کیت به من نگاه کرد و گفت: «این نگاه من نقش نکوهش بی صدا را دارد.»
گفتم: آره، متوجه شدم. شرمنده. منتظر اطلاعات سکو می مانیم، به صندلی هایمان می رویم و امیدوار می مانیم که بعد از رسیدن به مقصد بقیه کارها خود جفت و جور شوند.
«مگر این که او فراموش کند.»
من گفتم: «نه او هیچوقت فراموش نمی کند» که البته درست هم بود، مایکل شاید بعضی چیز ها را مدیریت نکند یا بد مدیریت کند اما هیچوقت همینطوری چیزی را فراموش نمی کند.
بقیه سفر از آنچه انتظار داشتم هم بهتر بود و هم بدتر بود. همان قدر که افرادی نشسته بودند افرادی هم ایستاده بودند و وقتی می گویم ایستاده بودند منظورم این است که یک وری ایستاده بودند و به این طرف و آن طرف تاب می خوردند و با صدایی به موسیقی گوش می داند که برای آزار هر کسی که در شعاع پنج متری خودشان بود به اندازه کافی بلند بود. به این وضع گرمای بیش از حد داخل قطار، یک تاخیر بیست دقیقه ای بعد از ایستگاه پیتربورگ که دلیلش را نگفتند و دو بچه مستعد حالت تهوع بخاطر سفر را اضافه کنید. در ایستگاه یورک پیاده شدیم، در آن شلوغی و آشفتگی، کیت راننده ای را پیدا کرد که تابلویی با املای غلط نام خانوادگی ما روی آن در دست داشت. سفر نود دقیقه ای بعد از آن با ماشین به یورک شایر تاریک که طی آن فقط دوبار برای استراحت و دستشویی رفتن و استفراغ کردن بچه ها نگه داشتیم اگر مقایسه کنیم به اندازه یک هفته در هتل جمیرای دوبی طول کشید.
ورودی خانه بزرگ مایکل آنقدر طولانی بود که فقط بعد از رسیدن به آن، مدتی طول کشید تا به خانه اش برسیم. چهارتایی از سرما بیرون وارد یک راهرو ورودی شدیم که دوبرابر حد عادی ارتفاع داشت، هیچ کس به ما خوش آمد نگفت به غیر از مردی بسیار بسیار قد بلند که حداقل یک متر و هشتاد و پنج سانتی متر قد داشت و با حالتی به گوشی موبایلش نگاه می کرد که انگار به دنبال موقعیت آنتن دهی است و به این کار بیشتر از هر نوع تعامل انسانی دیگر علاقه مند است. واکنش او در مقابل یک خانواده چهار نفره ای که یک باره از در وارد می شوند این بود که فقط اخم کند و بعد به راهروی کناری برود. این گستاخی با جوی از بی اعتنایی و بی ارتباطی آمیخته شده بود. انگار که اصلا برای او مهم نبود که ما مردیم یا زنده ایم.
توبی گفت: سلام از دیدنتون خیلی خوشحالم اسمم توبی هست. حالتون چطوره؟ و اینکه میشه لطف کنید رمز وای فای رو بهم بگید؟
در حالی که من و کیت به بچه اول خود چپ چپ نگاه می کردیم و از خجالت با او تته پته کنان حرف می زدیم، آن مرد راه خود را گرفت و رفت و در گوشه ای محو شد. سکوتی راهرو ورودی این خانه بزرگ را فرا گرفت. یک کله گوزن بر روی دورترین دیوار قرار داشت. نقاشی های بزرگی از افرادی متعلق به قرن های گذشته که لباس رسمی پوشیدند به شکل ناخوشایندی بالای شومینه ای خاموش قرار داشت. احتمالا آنها اجداد مالک قبلی بودند. این رفتار ناخوشایند، سرد و عجیب و غریب کم کم بیشتر شد. برای یک لحظه به نظر می رسید که انگار ما اصلا وجود خارجی نداریم و انگار آمدنمان به اینجا برای تعطیلات واقعاً تصمیم خیلی بدی بوده است.
سپس چهار نفر از مستخدمین خانه با لباس فرم؛ یک زوج میانسال با لباس های شیک که درباره چیزی با هیجان بحث می کردند و میزبان ما که در دست یک جفت اسکیت و نسخه ای از کتاب « نوسان پذیری اختیار معامله و قیمت گذاری» نوشته شلدون ناتنبرگ را داشت که بخاطر برگه های یادداشت بین صفحات آن بسیار ضخیم شده بود از آن سوی راهرو با حالتی نمایشی و مسخره ظاهر شدند.
مایکل گفت: چهار و پانزده دقیقه. او فراموش نکرده بود ما داریم می رسیم، اما فراموش کرده بود که ما دقیقاً در این زمان می رسیم پس وقت نداشت که از ما استقبال کند و یا لبخند بزند یا سلام کند. با خودش گفت: «فرض کنیم ساعت چهار و سی دقیقه سوار شدند، نود دقیقه بین خلنگزار ها، چند دقیقه اضافی برای بقیه متغییر های سفر… شش و سی دقیقه…» به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: «بله». بعد ناگهان لبخند شیرینی زد و حسی صمیمانه و گرم به او دست داد؛ حالتی که دیگران به خاطر آن او را واقعاً دوست داشتند. او گفت: «بله» و میا و سپس توبی و بعد من و کیت را در آغوش گرفت. او مانند آدمی در آغوش می گرفت که ذاتاً حس لامسه ندارد و آموزش حرفه ای دیده که چگونه بر ذات خود غلبه کند و دیگران را در آغوش بگیرد و سپس برخلاف انتظار خودش متوجه شده که این کار را دوست دارد. که البته در حقیقت هم چنین آدمی بود و من به این خاطر این را می دانم چون خودم دوره آموزشی «من از بغل کردن متنفرم: غلبه بر ترس خودت از طریق لمس کردن» را به عنوان هدیه تولد چهل سالگی به او دادم.
پس از آن همه چیز بهتر شد. منظورم بهتر از دید اجتماعی نیست، چون مایکل هنوز نمی دانست چگونه افراد را معرفی کند و ظهر آن روز همانطور که سعی می کردیم بفهمیم کی به کی است، معلوم شد او دقیقاً همان کاری را کرده که ما حدس می زدیم و در اصل گروهی را که ما نیز شامل آن می شدیم دعوت کرده است، منتخبی از آشنایان کاری که یکدیگر را نمی شناختند و افرادی که او به تازگی آنها را دیده بود اما در آخرین لحظه از آنها دعوت کرده بود.
به نظر می رسید که حدود دوازده نفر هستیم. حتی تعداد افراد مشخص نبود و به نظر می آمد از یک وعده غذایی تا وعده غذایی دیگر تغییر می کند و هیچ برنامه ای برای نشستن سر میز و سازماندهی و برنامه ای برای سفر و یا نشانه ای از اینکه کسی فکر مدیریت همه چیز را کرده وجود نداشت. از آن طرف چیزی که قضیه را به یک فرار دوست داشتنی از واقعیت تبدیل می کرد شگفت انگیز بودن خود خانه بود و این که اداره آن که با چه سخاوتی انجام می شود. خانه از جلو بزرگ به نظر می آمد اما خیلی زود متوجه شدیم از این هم بزرگتر است، مانند کشتی ساخته شده که ضلع باریک آن رو به چمن زار و راهرو ورودی است. بخش بزرگی از ساختمان در انتهای آن قرار داشت و از دید یک پدر و مادر خسته هر نوع تسهیلاتی که می توانستید فکرش را بکنید در خود داشت. یک اتاق برای بازی ویدیویی، یک اتاق برای بازی های قدیمی، یک سینمای خانگی و یک قلعه بادکنکی هم خارج از خانه در محوطه ای پوشیده و گرم قرار داشت. یک استخر شنا و انباری از دوچرخه هایی با اندازه های مختلف داشت. یک کتابخانه مخصوص بچه ها، با کتاب هایی بر اساس سال به ترتیب صعودی از کف اتاق به بالا چیده شده بودند.
مایکل اطراف را به همان روال همیشگی خودش (اووم… این دستگاه بازی پین باله) به ما نشان داد.
من گفتم: من هیچوقت اینقدر وسیله برای بچه ها ندیدم؛ اینجا مثل یک هتل برای بچه هاست.
مایکل گفت: مالک قبلی عاشق بچه ها بود. این چیز خوبیه، چون لازم نیست به این فکر کنم که بچه ها چه چیزی می خواهند. می دانم که این کمی خودخواهانه به نظر می آید اما خودت می دانی منظورم چیست.
من متوجه منظورش بودم. کیت زیرگوشی به من گفت: این فوق العاده است. راست می گفت: فوق العاده بود. و این مهمترین ویژگی خانه بود، این واقعیت که آنقدر کارآمد بود و فکر همه چیز در آن شده بود که به نظر می رسید خو به خود این خانه از تو مراقبت می کند. همچنین یک مورد کوچک اما حیاتی هم داشت و آن هم این بود که اتصال به اینترنت در آن بسیار ضعیف بود. پهنای باند داشت منظورم اینه مثل غارهای تورا بورا[۵] نبود اما دیوار ها ضخیم بودند و اسکلت ساختمان فلزی بود که این یعنی وضعیت وای فای آنقدر نامنظم بود که با زمانی که قطع بود فرقی نداشت. همینطور در آنجا شبکه ۳G[6] یا اینترنت موبایل هم وجود نداشت. این هم بسیار تجملی بود، البته برای ما نه برای آن بیچاره هایی که به دنبال موقعیت آنتن دهی موبایل در اتاق ها می چرخیدند. من از وای فای قطع امید کردم و از بررسی کردن گوشی خودم دست برداشتم. این که حس کنی کاملاً از دسترس خارجی و برقراری ارتباط با تو ممکن نیست، خودش تعطیلات به حساب می آمد.
و درمورد بچه ها بگویم که می توانستیم تقریباً آنها را به حال خود رها کنیم تا آن لحظه دو هفته و نیم از تعطیلات مدرسه گذشته بود، و ما از روزهای بی پایانی بچه داری به شکل تمام وقت خسته و درمانده بودیم. اینجا، این مشکل وجود نداشت. زمانی که چای خود را می نوشیدند در کنار آنها می نشستیم و بعد می رفتیم و آنها را با کارتون های دیزنی در اتاق تلویزیون بچه ها تنها می گذاشتیم. بعد با حس هیجان و سرزندگی کمی بیش از اندازه ولی قابل کنترل – درست مثل خود بچه ها – آنها را با کلنجار به تخت خواب می بردم. برای پیدا کردن اتاقمان به کمک یکی از خدمتکاران نیاز داشتم، دو راه پله، دو راهرو، سر یک پیچ و بعد دوباره به عقب، به طور غیر منتظره ای بعد از همه این پیچ و تاب ها اتاق در جلوی خانه قرار داشت و روبروی راهرو ورودی بود. اتاق خیلی بزرگ بچه ها از طریق یک در به اتاق خیلی بزرگ ما راه داشت. سر و صورتمان را مرتب کردیم، مسواک زدیم و لالایی سرسری خواندیم، من نور چراغ ها را تنظیم کردم که برای توبی به اندازه کافی تاریک و برای میا به اندازه کافی روشن باشد و برای شام از پله ها پایین رفتم.
بعد از دومین نوشیدنی مکالمه با این غریبه ها که کل اتاق را پر کرده بودند آسان تر بود. همانطور که پودینگ آلو و آرمنیاک[۷] سرو می شد توبی پایین آمد و گفت که نگران است و نمی تواند بخوابد. به نظر می آمد بیشتر از حد معمول که از خواب می پرید ترسیده است اما هر چه باشد خانه بسیار بزرگ، عجیب و ناآشنا بود. شاید من زود قضاوت کردم و اصلا به این قضیه فکر نکردم.
توبی را بالا و به تخت بردم در طول راه او را بخاطر اینکه توانست اتاق غذا خوری را پیدا کند تحسین کردم. او گفت یکی از مهمانان، همان مرد قد بلندی که در راهرو ورودی دیده بودیم و به دنبال سیگنال گوشی همراه می گشت مسیر را به او نشان داد.
توبی گفت: او تمام مدت سرش در گوشی همراهش بوده. این کمی عجیب بود.
حالا که به این قضیه فکر می کنم تمام چیزی که در دفاع از خودم می توانم بگویم این است که اگر بیشتر به حس نگرانی ناگهانی خودم توجه می کردم خیلی باعث دردسر می شد. راحت تر بود که سرم را پایین بیندازم و روی خوش گذراندن تمرکز کنم. راه رسیدن به اتاق خواب ها را با رفتن به سمت چپ یک گلدان بزرگ از گل های پوینتسیا پیدا کردم و وقتی توبی دوباره به تختش برگشت در کسری از ثانیه خوابش برد.
روز بعد خوب شروع شد. بچه ها بیدار شدند و بعد از تلاش قاطعانه ای که ما را هم بیدار کنند، که خوشبختانه کوتاه بود، به دنبال صبحانه رفتند. آیا گفتم که چیزی به اسم اتاق بچه ها در آنجا وجود داشت که یک اتاق جداگانه برای غذاخوری بچه ها بود؟ ما تا بعد از ساعت ۹ خوابیدیم، که یک حرکت تجملی بی سابقه بود. ما با آگاهی ناخودآگاه از اینکه کسی در جایی از این عمارت بزرگ در حال پختن بیکن است بیدار شدیم.
وقتی معلوم شد در میان این همه تشریفات نمی توانیم پرده ها را باز کنیم لحظه ای احساس ناهمخوانی شرایط را داشتیم. پرده ها نرم و ضخیم و بسیار سنگین بودند اما هیچ قرقره یا بندی برای کنار زدن آنها وجود نداشت. این تعریف دقیق مشکل جهان اول[۸] است: پرده هایی که باز نمی شوند. خوشبختانه، درست زمانی که دیگر نا امید شده بودم توبی و میا از صبحانه برگشتند. توبی دید که دارم چه کار می کنم و در حالی که سعی می کرد حس پیروزی آشکار خود را سرکوب کند یک دکمه کوچک در کنار تخت را فشار داد. پرده ها آرام از یکدیگر دور شدند و ما به دورنمایی از چمن زار، درختان بلوط، آسمان ابری و راه ورودی ساختمان که دیروز وقتی رسیدیم آنجا بودیم نگاه می کردیم. چمن زار ها بکر بودند و تا دوردست کشیده شده بودند.
کیت گفت: کاش به جای انگلیسی، تو در ریاضی خوب بودی.
از توبی پرسیدم: چگونه می دانستی چطور باید آن کار را انجام دهی؟
قبلا متوجه شده بودم که یکی از ویژگی های اصلی این خانه این است که همه جای آن ابزار الکترونیکی وجود دارد. بیشتر این ابزار دکمه ها هستند. گویا مالک قبلی عاشق دکمه بوده. همه چیز از پرده ها در اتاق سینمای خانگی (اوه، بله، فراموش کردم بگویم آنجا پرده داشت) تا مکانیزم تکیه گاه صندلی های حوض آب گرم (اوه، بله، یادم رفت بگویم حوض آب گرم دارد) و در های کشویی رختکن ما (اوه، بله، فراموش کردم بگویم رختکن هم دارد) همه با دکمه ها کار می کردند.
توبی گفت: آن مرد قد بلند به من گفت. او می دانست چطور کار می کند.
دوباره احساس نگرانی به من دست داد و دوباره آن را نادیده گرفتم.
هنگام صبحانه همان حسی وجود داشت که انگار ده دوازده غریبه با تقدیر نامشخصی دور هم جمع شده اند و احساس می کردم افرادی سر میز بودند که دیشب هنگام شام نبودند و تعدادی هم که دیشب بودند الان نیستند. مهم نیست: تجمل مهم بود، چیزی که به چشم می آمد، چیزی که به نظر واقعی بود. توبی و میا در آن لحظه جایی غیبشان زده بود. بقیه زیر لب با یکدیگر سرسری گفت و گو می کردند و روزنامه ها را ورق می زدند. اواخر وعده غذایی، مایکل در سمت دیگر میز ایستاد و با یک کارد به لیوان چند ضربه زد.
او گفت: اووم…
سعی کردم نظر کیت را به خود جلب نکنم.
«برای امروز هیچ برنامه ای وجود ندارد. یه جورایی… اووم، هر کاری که دوست دارید بکنید. فکر کردم شاید به یک جور شکار برویم، منظورم قرقاوله، پس من میروم این کار را بکنم و هر کدام از شما که… اووم، دوست دارد می تواند بیاید.»
پس ما همین کار را کردیم. ابتدا رفتم تا میزبانمان را پیدا کنم که کمی با هم خصوصی حرف بزنیم که در خانه ای با این اندازه کار راحتی نبود. بالاخره یکی از خدمتکاران من را به دفتر کار او هدایت کرد. مایکل روی صندلی نشسته بود و کتاب «نوسان پذیری اختیار معامله و قیمت گذاری» جلویش باز بود و در حال نوشتن بر روی برگه های یادداشت بود.
او گفت: هیچ معامله سلفی برای پیاز وجود ندارد. جرالد فورد وقتی نماینده کنگره میشیگان بود این کار را ممنوع کرده بود. قانون معامله سلفی پیاز در ۱۹۵۸ تصویب شد. دلیل نوسان زیاد قیمت پیاز همین است. به شکار می آیی؟
گفتم بله.
او گفت: باید بعضی از آنها را دفن کنیم.
سپس وقتی دید که من متوجه حرفهایش نمی شوم ادامه داد: قرقاول ها را می گویم. ما تعداد زیادی را می زنیم ولی هیچ بازاری ندارد. این نوعی سقوط بازار است. بازار شکار هست ولی بازار خوردن آن نیست. بنابراین زیر زمینی که تراکتور شخم زده، دفن می شوند. سعی می کنم یک راهی پیدا کنم آنها را ببخشم. ایده عجیبی است، یک غذایی که عملاً نمی توانی ببخشی. فراموش کردم بپرسم: سفر چطور بود؟
من به دروغ گفتم: خوب بود. بعد تا پنج شمردم، روشی که معمولا با مایکل به کار می گیرم چون اگر بحث را خیلی زود عوض می کردم حتی از این هم بیشتر طول می کشید و چهره اش مانند چهره یک کامپیوتر در حال ریبوت می شد. البته اگر کامپیوتر در حال ریبوت چهره داشت.
… چهار … پنج
از او پرسیدم: مایکل، می خواستم بدانم آن مرد قد بلند کیست؟
مایکل که به وضوح از تخیلاتش درباره بازار جهانی پیاز و دفن دسته جمعی قراول ها بیرون می آمد پاسخ داد: فکر کردم گفته ام. او هکتور است. او برای من کار می کند. خب… یک جورایی برای من کار می کند. خودش احتمالا می گوید او «با» من کار می کند نه برای من. متوجه شدم که الان اوضاع اینجوری است، مردم می گویند «با» تو کار می کنند نه «برای» تو. احتمالا فکر می کنند اینجوری به نظر …..
دوباره ساکت شد.
گفتم: هکتور؟
«اوه، بله، او مسئول جمع آوری اطلاعات است. به نوعی، انبار کاه را می گردد و سوزن ها را پیدا می کند.»
گفتم: می خواهم با هکتور کمی حرف بزنم. و اینکه آیا می دانی او بچه دارد یا نه؟ می دانم که او اینجا هیچ بچه ای ندارد اما آیا در کل بچه دارد؟
«اووم…بله. از ازدواج قبلی اش. یکبار بچه هایش سوار قایق تفریحی من شدند. به نظر می آمد زن سابقش به شدت از او عصبانی باشد، یه جورایی به این فکر می افتی که چرا ازدواج کردند. بچه ها این کریسمس پیش او هستند. پسر و یک دختر». مایکل بلند شد و کنار میزش آمد.
نوعی حس آرامش بهم دست داد. هکتور بلند قد دلش برای فرزندانش تنگ شده بود این به راحتی علت علاقه او را به فرزندان من توضیح می داد، و اینکه او محض ورود ما گوشی به دست مانند فردی که سندرم آسپرگری ناقص دارد گشت می زد را می شد به حساب نوع کاری گذاشت که او انجام می داد: او چنین شخصیتی داشت. هنوز احساس می کردم لازم است او را ببینم. مایکل من را به دیدن اتاق های عمومی (اتاق نشیمن، کتابخانه، سالن، اتاق مطالعه، اتاق بیلیارد) برد و در اتاق هکتور را زدیم که هیچ نتیجه ای نداشت.
احتمالاً برای پیاده روی بیرون رفته بود بعضی از آنها این کار را کردند. اگر به شکار نیامد یا طی روال بقیه کار ها به او بر نخوردیم، هنگام شام تو را به او معرفی می کنم.
توبی و میا نمی خواستند تیراندازی آدم بزرگ ها را تماشا کنند بنابراین کیت موبایل خود را به آنها داد و به زنی که مسئول خانه بود گفت تا زمانی که ما برگردیم به بچه ها اجازه ندهد بیرون از خانه بازی کنند اما بگذارد بازی های ویدیویی انجام بدهند یا فیلم ببینند یا هر کاری دیگری خواستند انجام بدهند. ما با یک کاروان از ماشین های لندرور عازم ناحیه ای معلوم در ارتفاعات در فاصله چند مایلی شدیم. فکر کنم کمی بیشتر از نصف مهمانان هم قطار ما آمدند. ضارب ها[۹] یا هدایت کننده ها یا هر آنچه به آنها می گویند همه در مکان حاضر بودند. با اطمینان خاطر می توانم بگویم تعداد بسیار زیادی سبد پیک نیک در اطراف میز های پایه بلند چیده شده بود. بعضی از افراد گروه که از پیش به آنها درباره شکار اطلاع داده شده بود لباس شکار تماماً انگلیسی چشمگیری پوشیده بودند، جلیقه های پشمی و کت و کلاه و شلوار و بقیه چیزها. تعداد کمی از مهمانان، که اتفاقاً من و کیت هم جزو آنها بودیم، شلوار جین و کفش راحتی پوشیده بودند. به نظر نمی آمد مرد عبوسی که مسئول شکار بود تحت تاثیر قرار گرفته باشد. او یک کیسه به دست گرفت و گفت: یک قرعه بردارید. این کار را کردیم: من شماره ۴ و کیت شماره ۹ بود. با تپانچه در محل تعیین شده برای ما ایستادیم. من خودم را به مردانی که در طرف مقابل من ایستاده بودند معرفی کردم. یکی از آنها یک فیزیکدان سابق مجارستانی بود که در برخی موارد که نمی خواست یا نمی توانست در مورد آنها توضیح بدهد برای مایکل کار می کرد و به گونه ای صحبت می کرد که فکر می کردی مقدار کمی از حرف هایش به زبان انگلیسی است. نمی دانم مرد دیگری که در سمت مقابل من ایستاده بود چه کسی بود چون چیزی نمی گفت. قرقاول ها را به سمت ما پر دادند و ما با درجات مختلفی از مهارت به آنها شلیک کردیم. زن فرانسوی که اهل بحث و جدل بود هر بار که با تپانچه شلیک می کرد جیغ ریزی می کشید و بیشتر از هر کس دیگری قرقاول زد. من قبلاً فقط یک بار اینکار را انجام داده بودم و برای خودم یک قرقاول را هدف قرار دادم که بالاخره بعد از دومین ساعت به طریقی آن را زدم. همزمان که ما در حال تیراندازی بودیم، ابر ها تیره شدند و احتمال می رفت باران ببارد اما هوا همچنان خشک ماند.
ناهار ساندویچ قرقاول بود که شاید کمی مخوف بود اما من تشکر کردم. همچنین می شد نوشیدنی بلینی و خوراک خاویار که روی خوراکپز الکلی سرو می شد، سالاد سالسا و تکه های تخم مرغ، تارت خردل و شامپاین آرمنیاک سفارش داد. ادامه آن گپ و گفت های بیهوده سخت بود اما تیراندازی آن را راحت تر کرد چون اگر فردی که داشتید با او حرف می زدید خیلی حرفه ای بود می توانستید آسمان را نشانه بگیرید و بگویید، بنگ! صدای یک قرقاول که در حال سقوط به زمین است را در بیاورید و بعد انگشت خود را به این نشانه که یکی زدید بالا ببرید. من این کار را با فیزیکدان مجارستانی سمت خودم کردم. او به من نگاهی کرد، آرام سرش را تکان داد و چهار انگشت نشان داد. پیش خودم فکر کردم، باشه، مشکلی نیست. بعد از ناهار به ما قرعه های جدید دادند و قرقاول های بیشتری را زدیم. من یکی دیگر هم زدم.
حس گناهی پدرانه که وقتی در حال شکار بودیم به صورت خفته وجود داشت در راه برگشت شروع به ضربه زدن کرد اما وقتی به خانه رسیدیم با یک جستجوی کوتاه و خونسردانه توبی و میا را که در اتاق تلویزیون یافتم که در حال دیدن فیلم جنگ ستارگان بودند. برای اینکه سطح سرگرمی های دیجیتالی به اندازه کافی بالا باشد توبی یک آیپد – نه مال خودش بلکه مال خانه – را برداشته بود و داشت یک بازی جانبی از بازی گیاهان علیه زامبی ها را بازی می کرد.
کیت پرسید: «ناهار چی خوردید؟»
با هم جواب دادند: خوراک لوبیا
همانطور که کنار یکدیگر روی صندلی های راحتی یکسان می نشستند در حالی که پای آنها به زیرپایی ها نمی رسید. از آنها پرسیدم: «خسته شدید؟»
توبی به حالتی که انگار با یک هالو حرف می زند گفت: این جنگ ستارگانه الان داریم شماره دو را نگاه می کینم.
من و کیت نگاهی گناه کارانه بهم انداختیم. به نظر میرسید خیلی اینکار را می کنیم. به ما داشت خوش می گذشت، اما همینطور می شد در نظر گرفت که ما بدترین والدین جهان هستیم.
گفتم: حرکت هوشمندانه ای بود که فیلم جدیدی گرفتید و صفحه نمایش و بقیه چیز ها را راه انداختید.
بچه ها گفتند: مرد قد بلند اینکار رو کرد
کیت و من به یکدیگر نگاه کردیم و شانه ای بالا انداختیم. هکتور تنها و دلتنگ بچه هایش بود. با عقل جور در می آمد. اما بعد کیت متوجه چیزی شد و این همان زمانی بود که تعطیلات به طرز جبران ناپذیری خراب شد.
او گفت: موهایتان خیس است. شنا رفته بودید؟
توبی گفت: بله، مرد قد بلند ما را برد.
«مرد قد بلند با شما شنا کرد؟»
او گفت: بله، نه، او داخل آب نیامد. ما به استخر رفتیم و می خواستیم شنا کنیم اما هیچ آدم بزرگی آنجا نبود پس نمی توانستیم، اما بعد مرد قد بلند آمد و اجازه داد داخل برویم چون او قدش به قفل می رسید بعد وقتی ما داشتیم شنا می کردیم کنار استخر منتظر ایستاد و بعد هم رفت. او تمام مدت سرش در گوشی همراهش بود. او همیشه سرش در گوشی همراهش هست.
«مرد قد بلند سرش تو گوشی اش بود؟ آره؟» سعی کردم صدایم را بلند نکنم. «آیا به نظر می آمد که دارد از شما فیلم برداری می کند؟»
«شاید. نمیدانم. شاید هم نه. او گوشی اش را مدام تکان می داد. حتی زمانی که در رختکن بودیم او گوشی اش را به این طرف و آن طرف تکان می داد.»
حس بدی بهم دست داد. ناگهان ارتباطی پیدا کردم – دیدن توبی که در حال زدن دکمه خانه بر روی آیپد بود باعث آن ارتباط بود.
«وقتی که آن مرد قد بلند به تو گفت چطور پرده های اتاق خواب ما را باز کنی یادت می آید؟ با فشار دادن آن چیز دکمه ای؟ فقط به تو گفت یا آمد داخل اتاق و به تو نشان داد؟»
می دانستم توبی چه می خواهد بگوید.
«ما دنبال آن می گشتیم و نمی توانستیم پیدایش کنیم و او آمد داخل و به ما نشان داد. آن موقع وقتی آمد به اتاقمان سرش در گوشی اش بود. همینطور که گفتم او همیشه سرش در گوشیاش است. او هیچوقت چیزی نمی گوید فقط به گوشی اش نگاه می کند.»
می دانستم یک مشکلی هست. به سرعت رفتم که دنبال مایکل بگردم. او را در دفتر کارش با دفترچه یادداشتش یافتم. به او گفتم باید فوراً هکتور را پیدا کنیم. او بلند شد و همراه من آمد و همان مسیری را که ابتدای آن روز گشتیم پیش گرفتیم. به نظر می رسید در طول ظهر هنگامی که افراد از جستجوی هر آنچه که به دنبالش بودند بر گشته اند و منتظر شام هستند خانه دوباره پر از مهمان شده است. همانطور که از کنار افراد در راهرو ها، سالن و اتاق پذیرایی می گذشتیم مایکل مدام لبخند زد و سر تکان داد.
ما هکتور را در کتابخانه پیدا کردیم. یک مرد سیه چرده با موهای صاف مشکی رنگ که روی یک صندلی چرمی قرمز نشسته بود و نسخه ای از روزنامه فایننشال تایمز و یک فنجان چای در دست داشت. با یک نگاه مختصر می توانستم بگویم این مرد همان مردی که وقتی تازه رسیده بودیم در راهرو دیدیم نیست. مایکل گفت: هکتور، آیا می توانم دوست قدیمی خودم دیوید را به تو معرفی کنم؟
هکتور از جایش به سرعت برخاست. قد او با برآوردی سخاوتمندانه یک متر و هفتاد بود، آنقدر با حواس پرتی با او دست دادم که امکان نداشت به نظر گستاخ نیایم. سپس گفتم: «من را ببخشید». و مایکل را به بیرون از اتاق کشیدم.
مایکل گفت: چه مرگته؟ گفتم آن مرد قد بلند را می گویم. در واقع گفتم آن مرد خیلی قد بلند و بسیار دقیق هم گفتم. اصلا تمام نکته اش همین بود که او چقدر قد بلند است.
مایکل به من زل زد و گفت: هکتور قد بلند است. به طور غیرعادی قد بلند است، او بولیویایی است و آنها در رده دوم کوتاه قدترین مردم جهان هستند. متوسط قد مردان آنجا یک متر و شصت یا پنج پا و دو اینچ است. هکتور چندین و چند سانتی متر از این اندازه بلند تر است. اگر او هلندی بود و به همین نسبت از میانگین قد ملی بلندتر بود احتمالاً قدش شش پا و هشت اینچ می بود. او می توانست یک بازیکن حرفه ای بسکتبال شود.
نفس عمیقی کشیدم و برای لحظه ای با این قصد که با مشت تو صورت دوست قدیم ام بکوبم پنجه ای نرم کردم.
سه … چهار … پنج
«خب، مایکل، قضیه این است … بگذار از واژه همه منظوره «نامناسب» استفاده کنم و بگویم که یکی از مهمان های تو با بچه های من رفتار نامناسبی داشته. هنگام شب به اتاق آنها می رود، آنها را به شنا می برد و وقتی بچه ها در حال تماشای فیلم هستند وارد اتاق آنها می شود. خب؟ حالا ماجرا برای تو روشن شد؟ فردی که این کارها را می کند آن مهمان قد بلند است. همانی با استانداردهای هر انسان عاقلی واقعاً قد بلند است، نه بر اساس قد آن آدم اطلاعاتی لعنتی تو که اگر در واقع یک کوتوله بولیویایی نبود می توانست در دنیایی موازی یک بازیکن بسکتبال هلندی باشد.
مایکل همچنان بی حرکت ایستاده بود که معمولاً نشانه آن بود که سخت مشغول فکر کردن است.
مایکل گفت: خیلی قد بلند؟
«یا خدا، مایکل؟ چقدر باید برای تو شرح بدهم تا قبول کنی؟ بله، بسیار قد بلند.»
او کمی بیشتر فکر کرد.
در نهایت گفت: نه.
«نه؟ منظورت چیست؟»
هیچ مهمانی اینجا وجود ندارد که بتوان معقولانه او را بسیار قد بلند توصیف کرد. مخصوصاً که قدش از ۶ پا هم به طور چشمگیری بیشتر باشد. مطمئن نیستم که تو خودت بلند قدترین مرد اینجا نباشی.
آن احساس با مشت بکوب تو صورت دوست قدیمی دوباره به من دست داد.
«مایکل گوش کن، ما او را دیدیم. وقتی رسیدیم او همان جا در راهرو بود. در واقع خیلی قبل تر این که تو را ببینیم او را دیدیم. یک مرد قد بلند سرد و گستاخ. او قبل از اینکه تو از سمت دیگر بیایی از یک راهی بیرون رفت.»
مایکل دوباره گفت: نه متاسفم ولی این که می گویی با آنچه من به خاطر دارم جور در نمی آید. وقتی من داخل آمدم تو تنها بودی، منظورم این است غیر از برخی از افراد خانه که داشتند به تو راه اتاقت و دیگر چیز ها را نشان می دادند کسی آنجا نبود.
«مایکل، من می دانم خیلی طرفدار زندگی اجتماعی و گپ زنی و موارد این چنینی نیستی اما آیا امکان دارد که کسی را اینجا داشته باشی که از او اطلاعی نداری؟ کسی که بر حسب تصادف او را دعوت کرده ای و بعداً فراموشی کردی؟ یا اینکه نام او را به اشتباه در ایمیلی کپی کرده باشی؟ چند لیوان نوشیدنی خورده باشی و در حالت مستی از دهانت در رفته باشد و تعدادی را برای تعطیلات سال نو دعوت کرده باشی و آنها هم بدون آنکه متوجه شوی پذیرفته باشند؟»
او دوباره گفت: نه متاسفم اما نه امکان ندارد مهمانی اینجا باشد که من از او اطلاع نداشته باشم.
هر دو ساکت شدیم. راحت می شد تصور کرد چطور یک نفر بدون آنکه کاملاً شناسایی شود در خانه می چرخد، چون در اصل همه ما از دید یکدیگر غریبه هستیم. این حقیقت که این فرد یک مهمان نبود بیشتر از هر چیز مرا آزار می داد. این بدان معنی بود که مردی این اطراف می چرخد که قرار نبود اینجا باشد و علاقه ناخواسته ای به یک پسر ۹ ساله و یک دختر ۷ ساله نشان می دهد مخصوصاً زمانی که هیچ بزرگسالی اطراف آنها نباشد. من و مایکل به هیچ نتیجه ای نرسیدیم، متوجه بودم که او فکر می کرد آنچه من فکر می کردم محض ورود به اینجا دیدیم را واقعاً ندیدیم و اینکه بچه ها یا غلّو می کنند یا دروغ می گویند و یا به طور فرضی کسی را توصیف می کنند که احتمالا یکی از اعضای خدمتکاران است. اگر بخواهم منصفانه بگویم اگر آن مرد بلند قد را با چشمان خودم ندیده بودم شاید من هم همین فکر را می کردم.
آن شب، شب سال نو بود. برنامه بزرگی برای عصر ریخته شده بود به همراه شام و یک آتش بازی بزرگ و قرار بود به افتخار رسیدن اول ژانویه دور هم جمع شویم. من تصمیم گرفتم از همه آن صرف نظر کنم. بعد از صحبت با مایکل به دیدن کیت رفتم و تصمیم گرفتم که دیگر برای رفتن بسیار دیر شده است، اما برای بقیه روز نمی گذاریم بچه ها از جلوی چشمانمان دور شوند. کیت در حالی که بچه ها شام خود را می خوردند کنار آنها نشست بعد که من در حال خواندن داستان برای آنها بودم و به کار های آنها می رسیدم، رفت که برای شام آماده شود. سپس روی یک صندلی مقابل در نشستم و چراغ ها را خاموش کردم. حس کفاره را داشت، مجازات برای چیزی که کاملاً نمی دانستم چیست. وقتی تکان خوردم صندلی چرمی صدا داد و بچه ها به مدت یک ربع زیر لب شکایت می کردند اما وقتی خوابشان برد دیگر راحت می توانستم تکان بخورم.
زمان به آرامی گذشت. گرچه ما در سمت دیگر خانه در طبقه اول بودیم، می توانستم مهمانی شام بزرگ، صدای ضرب و حرکت های مهمانان و پخت و پز و رفت و آمد اطراف یک میز شلوغ را حس کنم. تخت خواب گرم بود و حس و حال من بین خواب آلودگی و اضطراب در تناوب بود اما همچنان بیدار بودم. توبی و میا به نوبت در خواب من و من می کردند و جا به جا می شدند. بعد از چند ساعت، می توانستم صداها و حرکت ها را بشنوم، شام تمام شده بود. کیت مانند گربه ای که می خواهد چیزی بدزدد پاورچین پاورچین داخل آمد او وارد اتاق ما شد، تعداد زیادی لباس گرم عوض کرد، برگشت تا دوباره بچه ها را ببوسد و بعد عازم مرحله دوم جشن شد. همان که در ها باز و بسته شد سر و صدا ها شنیده می شد و وقتی مهمان ها وارد در های بزرگ جلوی خانه می شدند صدای باز و بسته شدن در می آمد. دوباره اتاق کاملاً ساکت شد. من نشستم و بی قراری و خیال بافی می کردم، نه کاملاً راحت بودم و نه کاملاً ناراحت. در مورد هویت آن مرد قد بلند فکر می کردم. درباره مایکل و تغییراتی که کرده بود و تغییر هایی که نکرده بود فکر می کردم. درباره سخنرانی هایی که قرار بود ترم بعد بکنم و اینکه چقدر حالم از آنها بهم می خورد و اینکه آیا می توانستم خودم را به زحمت بیندازم تا یک دوره آموزشی دیگر هم بنویسم یا نه فکر می کردم. یاد بیست سال پیش و اولین سال اولین شغل خود افتادم همان زمانی که این متن ها را می نوشتم، در حالی که من و مایکل در یک آپارتمان زندگی می کردیم و فکر اینکه در خانه بزرگ دوست پولدار قدیمی خودم باشم با بچه هایم که در اتاق خوابیدند و همسرم که بیرون از خانه در جشن آتش بازی حضور دارد هم قابل تصور نبود. من در مورد راه هایی که زندگی ام را دوست داشتم و راه هایی که از آن نا امید شدم فکر کردم.
شاید خوابم برده بود. مطمئن نیستم. اتفاق بعدی که رخ داد بین خواب و رویا بود. می دانستم کجا هستم و دارم چه کار می کنم اما به نظر می آمد اراده ام کم شده است بنابراین نمی توانستم حرکت کنم یا حرف بزنم. مستقیماً از همان جایی که نشسته بودم، دیدم که دستگیره تکان خورد. راحت می شد متوجه حرکت دستگیره در شد چون یک دستگیره چوبی غیر عادی بود و وقتی حرکت می کرد نوع نوری که روی آن افتاده بود تغییر می کرد. در خیلی آرام شروع به باز شدن کرد. شمایل کسی که در چهارچوب در ایستاده بود بخاطر نوری که از اتاق پشتی روی آن افتاده بود تیره بود و من نمی توانستم چهره او را ببینم، اما می توانستم ببینم که او یک مرد است. یک مرد قد بلند آرام و کاملا بی صدا تا میانه اتاق آمد. در دست راستش یک موبایل نگه داشته بود که وقتی به میانه اتاق رسید آن را تا جلوی صورتش بالا آورد. برای اولین بار، می توانستم چشم هایش را ببینم. در انعکاس نور موبایل چشم هایش کاملا سفید بود. مردمک یا عنبه نداشت. خود را مجبور کردم که بایستم اما نتوانستم. احساس کردم هیچ چیز از من به جز ترکیبی از ترس و عجز باقی نمانده است.
مرد به طرف تخت توبی رفت و بالای سر پسرم که خوابیده بود ایستاد. او گوشی را روی توبی نگه داشت و آن را بالا و پایین کرد. به گوشی اش نگاهی انداخت و سرش را تکان داد. سپس به سمت تخت میا رفت. دوباره تلفن را همانگونه نگه داشت. پچ پچ ضعیفی شنیده می شد انگار که داشت زیر لب با خود حرف می زد. او مدام به بچه ها و سپس به گوشی خود نگاه می کرد. او هرگز به من نگاه نکرد. پس از ایستادن کنار تخت میا به مدتی که به نظر طولانی می آمد، دوباره سرش را تکان داد و به وسط اتاق برگشت. سپس سرش را انگار که نیایش می کند یا چیزی را قبول می کند کمی به پایین خم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. در نرم و آرام بسته شد. هیچ صدای پایی شنیده نمی شد اما صدای ضربه ای مداوم که قبلا وجود نداشت شنیده می شد. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم آن صدا، صدای ضربان قلبم بود و اینکه حالا کاملا از خواب بیدار شدم البته اگر از قبل بیدار نبودم. بلند شدم به سمت در دویدم و در را باز کردم. راهرو خالی بود. از طریق پنجره ای که در انتهای راهرو و مشرف به عقب خانه بود می توانستم در دوردست نور آتش بازی جشن سال نو را ببینم. به طرف پنجره دویدم که از آنجا راهرو به دو شاخه چپ و راست تقسیم می شد که به دو طرف خانه می رفت. هیچ کس دیده نمی شد.
قبل از صبحانه خانه را ترک کردیم. هیچ قطاری نبود پس از راننده مایکل همان کسی که قرار بود ما را سوار کند به عنوان توافقی محرمانه بین من و خودش خواستم که اگر می تواند ما را تمام مسیر تا خانه ببرد. بر روی نرخ هر مایل یک پوند توافق کردیم که همان لحظه به نظر آمد این بهترین ۲۵۰ پوندی است که تا به حال خرج کرده ام. اگر مایکل را می دیدم با او خداحافظی می کردم اما هنوز بیدار نشده بود پس اینکار را نکردم. ساعت ۷ چمدان هایمان را از پله ها پایین بردیم، راننده منتظر ما بود. او به من و کیت کمک کرد که چمدان های خود را در صندوق عقب بگذاریم.
ماشین در مسیر ورودی طولانی خانه به راه افتاد. در طول شب هوا سرد بود و بر روی چمنزار ها و گل یخ بسته بود پس راننده آرام حرکت کرد. وقتی چند صد متری از خانه دور شدیم، کلی پیام و تماس از دست رفته روی گوشی من ظاهر شد. گوشی را بیرون آوردم و نگاهی انداختم، هیچ چیز مهمی نبود، فقط آوار الکترونیکی زندگی مدرن بود. راننده خندید و گفت: “این اتفاق همیشه می افتد.” صاحب قبلی اینجا را دیوانه می کرد. هر کاری می توانست کرد که داخل خانه فرکانس دریافت کند، اما هیچ کدام جواب نداد. او در خانه چرخ می زد تا بتواند سیگنالی هر چند ضعیف پیدا کند. از این وضع متنفر بود چون او عاشق ابزار های الکترونیکی اش بود. ما قبلاً می گفتیم دو عشق زندگی او ابزار الکترونیکی و بچه هایش هستند. و امر ناراحت کننده هم این است که او به همین خاطر مرد. اینجا رانندگی می کرد و سعی می کرد پیام بفرستد که بگوید دیر می رسد. رانندگی و نوشتن پیام، این ترکیب بدی است. ماشین چپ کرد، او مرد. وقتی او را از ماشین بیرون آوردند، گوشی هنوز در دستش بود.
گفتم: “ماشین را نگه دار”. لحظه ای توقف کردیم. متوجه شدم که دارم تند تند نفس می کشم. کمربند ایمنی را باز کردم و از ماشین خارج شدم. چمن از یخ پوشیده شده بود. بر روی در ماشین که باز کرده بودم خم شدم و گفتم: صاحب قبلی اینجا- یک مرد قد بلند بود؟ اما منتظر جواب نماندم، چون می دانستم جواب چه خواهد بود. ایستادم و به خانه نگاه انداختم. در کنار پنجره اتاق بچه ها، قواره ای آشنا به شکل یک شبح ظاهر شد. نمی توانستم او را واضح ببینم اما نور شدیدی از آنجا تابید و بعد تابشی دیگر و بعد یکی دیگر. متوجه شدم که نور از چیزی که در دستانش بود و به اطراف جا به جا می شد می تابید، همانطور که او بر می گشت و حرکت می کرد و جا به جا می شد نور خورشید اول صبح به آنچه در دستش بود می خورد و به ما منعکس می شد، مدام در حال حرکت بود، مدام در حال تنظیم کردن، همیشه در تقلا برای آن چیز دست نیافتنی، همیشه در جست و جو، زندانی در لحظه ای که هرگز پایان نمی یابد، در تلاش برای یافتن سیگنال.
۱- مرکز راه آهن لندن
۲- منطقه ای در جنوب غربی لندن
۳- شهرکی در منطقه ایلینگ شهر لندن
۴-یک شهرستان تاریخی در شمال انگلستان
۵- مجموعه غارهایی در استان ننگرهار در شرق افغانستان
۶- نسل سوم شبکه تلفن همراه و روشی برای انتقال اطلاعات در تلفنهای همراه و سیستمهای بدون سیم.
۷- نوعی نوشیدنی الکلی
۸- – اصطلاحی در زبان انگلیسی؛ زمانی استفاده می شود که شخصی هر آنچه نیاز دارد در اختیار داشته باشد با این حال از مشکلات کوچک و کم اهمیت شکایت کند.
۹- کسی که شکار را از نهانگاه برای کمک به شکارچیان می راند
۹- قبلی