شهروند ۱۲۳۲ پنجشنبه ۴ جون ۲۰۰۹
بوداى چوبین سخن گفت
بر گوشهى رف نشسته
چون هندویى پارسىگوى
با واژگانى شکسته.
لرزیدم از بیم و حیرت
کز بعدِ چندین هزاره
چون شد که پیوست با تن
آن جانِ از تن گسسته.
چون حیرتم دیده بگشود
بر منظر من دو بادام
چون وحشتم دید، خندید
در پوست همتاى پسته.
جرأت گرفتم که پرسم
احوالى از نیروانه.
گفت:
«آن چه دانم به بامش
هر تار تن تار بسته
دالان تنگش فشرده
حجم ازل تا ابد را
خورشید لنگش فسرده
در تشت خون دست شسته
خوش باوران در هوایش
رفتند و دیدند کان جا
از جهل انسان این قرن
هر سو نشانى نشسته.
آن حق ستایان – که دانى –
بر خون ناحق دلیرند
دیوند و از دام ایشان
آدم تبارى نربَسته…»
بوداى رنج آزموده
از هر «نباید» که بوده
نالید و بس شِکوه سر داد
با لحن بیزار و خسته…
وان گَه به پهلو در افتاد
فریاد کردم: «چه رخ داد!…»
. . .
در قلب او تیغِ خنجر
در مشت او عاجِ دسته!