دامن گل دار زنی که از من یک شاخه گل می گیرد از زیر بارانی که زیپ ندارد توی چشمم می پرد.

می پرسد: “شاخه ای چند؟”

“هر چی کرمته”

“زود باش بگو الان چراغ سبز می شه نمی تونم پولتو بدم”

“نگران نباش چراغ اتوبان هاشمی به ولیعصر به این زودیا سبز نمی شه!”

“چرا؟ نمی شه، مگه می شه”

“چراشو نمی دانم فقط  وقت کافی برای انتخاب کردن و پرداخت پول را دارید.”

دستش را از  پنجره همانطور که  اسکناس به آن چسبیده است بیرون می آورد و گل ها را برانداز می کند.

دامن گل دار روی ران پایش مثل تتو کردن روی پوست شق و رق می ماند. دامن گل دار بهتر از پوست عریان است و مزیتش آن است که هیچ وقت  پلاسیده نمی شود. پایش را تکانی می دهد، گل روی آن لای پا گم می شود و واژه گل دار مرا از فانتزی شومم می ترساند. اختلاف وضعیت من در آنجا با گل روی دامن زن فقط در حد موقعیت واژه است.

وسواس عجیبی فکرم را درگیر واژه گل دار کرده است. یکی به گل می زند و یکی به دار. فکرهایم منقطع و کوتاه شده. از شاخه ای به شاخه دیگر می پرد. می رود و بر می گردد. می خواهد چیزی را دنبال کند نمی تواند. مثل کلاس اولی ها آن را هجی می کند؛”گل و دار”

گل گیاهی هست آلرژی زا که  آدمها برای نقشه کشی و گاهی خوشمزگی آن را به یکدیگر تقدیم می کنند. یا بچه کوچیک ها را با آن نامگذاری می کنند. مثلا می گن چه بچه گلی و  یا چه بچه گهی. گل فروشی که از آن گل می خرم می گوید که گل همان گه است که آدمهای متمدن به یکدیگر تقدیم می کنند.

گل همه جا هست و در هر خاکی ریشه می زند، جان می گیرد و بیرون می آید  تا وقتی که بی جانش کنند. هر کس گل را یک جوری تلفظ می کند، طوری که می گویند در حمد و سوره هم آمده است که: «گل هو الله احد» این به لهجه ی آدمها بستگی دارد، مثل همین زنی که پشت چراغ قرمز توی ماشینش لمیده و با لهجه آذری می گوید: “این گل چنده؟ نچده؟”

مرد کچلی از توی پرایدش شیشه را پایین کشیده است و می گوید: “نیمه اول ایران دو تا گل خورده، نوش جونش، گوشت بشه بچسبه به تنش.”

پسر بچه جوراب فروش دستش را بلند می کند و عدد دو را نشان می دهد.

ای بابا!!!!

زن دوباره با لهجه آذری می گوید: “آخرش گل رو شاخه ای چند حساب می کنی؟”

با خنده می گویم: «آخر آخرش همون قیمتی که داور هر گل رو با سرمربی حساب می کنه.

واقعا شما پیش دکتر جراح زیبایی هم می روید این قدر چانه می زنید!”

صورتش را درهم می برد و می گوید: “هی شوخی نکنا جدی دارم صحبت می کنما”

اگر مثل این زن آذری جدی صحبت کنم  گلهای مصنوعی را به گل های طبیعی ترجیح می دهم مخصوصا گل های کاغذ رنگی که بچه ها مثل فرفره  با آنها بازی می کنند. لااقل آنها این ترس را توی جانت نمی اندازند که تا شب پلاسیده می شوند. دستم خیس از عطر گل است و به بوی آن آلرژی دارم. همیشه عطسه می کنم و احساس تهوع دارم ولی نمی دانم چرا گل می فروشم. مثلا آدامس خرسی یا نعنایی نمی فروشم، اسپند نمی چرخانم و فوت نمی کنم تو ماشین های مردم، شیشه پاک کنی  و یا حاجی فیروز نمی شوم. همه دستفروشای این راسته مرا به اسی آلرژی می شناسند. اما اگر بخواهم بی پرده صحبت کنم  یک حسی با فروش گلها مرا از آن ها دور می کند  و دوباره روز بعد با یه بغل گل در انتهای اتوبان هاشمی حاضر می شوم تا گل فروشی کنم. همین حس اتصال و انفصال است که مرا وادار به ادامه این شغل کرده است. حسی که درد و لذت را در خود دارد. مثل ذلت و لذت، بوی یاس و لاس  و یا نظافت و کثافت. حالا صبح است و کنار اتوبان هستم و باید تا شب تمام این یه بغل گل را بفروشم؛ یه بغل گلایل و….

تا حالا که چیزی نفروخته ام و همه اش روی دستم باد کرده و این زن آذری هم اینقدر چانه  می زند که انگار می خواهد چانه اش را جراحی کند.

چانه زدنش پشت این چراغ قرمز ابدی آن قدر زننده و چندش آور است که دوست دارم گل لگد کنم یعنی کنار کوره سفال گری پاچه شلوارم رو بالا بزنم و خودم را حسابی گل مالی کنم و از توی آن  کوزه، کاسه بشقاب و لیوان در بیاورم با طرح های قدیمی صفوی، قجری و شب بروم نرسیده به تجریش روبروی سد مهدی حلیمی بساط پهن کنم.

داد و فریاد: “آی خانوما  آقایون، این کوزه چو من عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست”…..

فکر می کنم سودش هم بیشتر از گل فروشی باشد. دود اگزوز ماشین هم تو حلقت نمی رود. وسط این حرفها ماشین شاستی بلند شهرداری همه ذهنم را پاک می کند، این است که دوباره چشمم می افتد به دامن گل دار زن آذری که هنوز سر جایش هست و از اینکه آنجاست راضی به نظر می رسد. اما من ناراضی ام. دخل و خرجم با هم نمی خواند، دانشگاه را هم نصفه نیمه ول کردم و کلا بی کس و کارم. زیر همین بوته و گل به عمل آمده ام. خدا رو شکر عمل ندارم اما خرج عمل آپاندیسم را پارسال با فروش همین گلها در آوردم. اه خسته شدم، مغزم چه کلاف سردرگم نا فرمی است، نا کس با این که پرت و پلاگویی می کند تا مرا فریب دهد، اما باز حواسش به گل روی دامن زن است که با تکان خوردن به آرامی درون لای پا گم می شود. وسواسم دوباره اوت کرده و به بخش آخر واژه گل یعنی واژه دار گیر داده است و پافشاری می کند. وای دارم دیوانه می شوم خیلی گیر می دهد. من که قرصم را نیم ساعت پیش خوردم؛ لورازپام، ونلافاکسین و رسپریدون. اینها نسخه روانپزشک میدان تجریش است که خیلی ها می گویند فقط دکتر عمومی است.

پس چرا زودتر ذهنم را کدر نمی کند. خسته شدم. اشکم دم مشکم است. این واژه ها، نشانه ها و نمادها آگاهی ام را به بازی گرفته اند. آگاهی گفتی، وای آگاهی تهران مرا یاد پرپر شدن گل گلایل روی چراغ قرمز، دستگیری مردی که دو سال پیش زیر همین چراغ جوانی را با چاقو افقی کرد، حالا بعد از یک سال قرار است فردا با حضور اولیای دم  زیرهمین چراغ قرمز دارش بزنند، می اندازد. این چراغ قرمز قاتل است،  طناب دار را به گردنت می اندازد بعد زیر پایت گل پرپر می کند. شکنجه ات می کند تا تمام معمای ناتمام علامت قرمز و سبز را پنهان  کند و همه چیز را زرد نشان دهد. هنوز صورت قاتل یادم است که عصبی و نگران بود و می خواست بی درنگ از چراغ زرد رد شود، اما خوب نشد.

چند ماه پیش به عیادتش رفتم، یکی از آرزوهایش این بود که برای همیشه پشت چراغ قرمز زندگی کند. 

همانجا غذا بخورد، تولید مثل کند و بخوابد ولی زنده بماند. چند بار هم پیش اولیای دم رفتم تا رضایت بگیرم اتفاقا گل هایی با روبند سیاه برایشان بردم، ولی رضایت ندادند که هیچ، همه گل های گلایل را هم جلوی چشمانم پرپر کردند. بغض کرده بودم مثل زمان های دور وقتی سه یا چهار ساله بودم. یادم می آید یک شب خواستم برم توی اتاق خواب بغل مامانم بخوابم که مادر بزرگم ننه سارا از کنار دار قالی به آرامی صدایم زد، بعد در گوشم گفت که امشب وضعیت قرمز است. نه اینکه جنگ است، نه اینکه باید به پناهگاهها برویم، فقط خوابیدن توی اتاق بغل مامان قدغن است. گریه کردم و نشستم کناردار قالی ننه سارا تا کارش تمام بشود. گل قالی ننه سارا هنوز سر دار بود اما او مرا بغل کرد و رفتیم اتاق بالا که بخوابیم. از پشت شیشه بالای درب  اتاق خواب مرد گردن کلفتی را دیدم که کنار مادرم خوابیده بود و مادرم سعی می کرد با دست های ظریفش گل های قالی را پرپر کند. انگار که درد داشت چون ناله می کرد. مثل کسی که جان می کند اما از جان کندن لذت می برد. بعد از آن شب دیگر به علامت چراغ قرمز و جوان های گردن کلفت،  پیرهای پولدار حشری و….عادت کردم. چند ماه بعد هم که ننه سارا قبل از آنکه نقش گل های قالی سر دار را تمام کند اجل به سراغش آمد و او را به  قبرستان بالای تپه روستا کشاند، گل های شکسته ساقه، گل های پرپر شده روی ننه سارا حالم رو از زندگی و مردگی به هم زد. حیف که عدم بی معناست وگرنه از مردگی هم فرار می کردم. زن آذری پشت چراغ به من خیره شده است. چراغ قرمز برای او فقط قانون محدودیت ترافیکی است اما برای من محرومیت از یک آغوش گرم است.  زن آذری صدایم می کند «هی خاروقلی». دوست دارم گل های دامن زن آذری را پرپر کنم و معمای مجهول چراغ قرمز را بشکنم.

چراغ قرمز ابدی هنوز قرمز است.

زن آذری پول را از پنجره ماشین بیرون پرت می کند و گاز ماشین را می گیرد….

دختری که پشت چراغ قرمز جلوی من ترمز می کند جای زن آذری را می گیرد، و از زل زدن من که در جستجوی گل روی دامنش می گردم خنده اش می گیرد و می گوید:

” نکنه قرصاتو پشت و رو خوردی؟”

می خندم و می گویم:

“خانم گل نمی خوای”

“گل رو واسه سر قبر مادرم ببرم. یه چی می گی ها”

“روز عشاق نزدیکه ها”

“پول نمی خواد بدی همین جوری بذار جلوی داشبورد، قشنگه به ماشینت میاد.”

دختر با موهای زرد فرفری صورتش را روی فرمان می گذارد و داد می زند: “آی فاک چراغ قرمز”

بعد موزیک را زیاد می کند.

دستانم خیس از عطر است و پشت سر هم عطسه می کنم، آب دماغم هم آویزان است.

دختر  پشت ترافیک می گوید:

“خود فروشی از گل فروشی بهتره به خدا” می گویم:

“چیزی زدی؟”

“چطور؟”

“صبوری و انتظارت پشت چراغ قرمز غیرطبیعیه!”

“آره گل زدم.”

“گل زدی!”

“ترش نکن نه از این گلا که مثل بچت بغل کردی!”

” آها پس از اون گلا. اون گلا خوبیش اینه که دیگه پلاسیده نمی شه”

 چراغ هنوز قرمز است؟ می ترسم کنار ننه سارا بخوابم. دماغ دراز و صورت فک دارش مثل شبحی است که سالها مرده است.

گل ها را دستم می گیرم و گوشه ای می نشینم. فردا قرار است مردی را زیر چراغ قرمز دار بزنند و من هم همه گل ها را می فروشم. همین دستان خالی  از گل مرا ارضاء می کند.

برگرفته از سایت کانون فرهنگی چوک