گریز

۳۲

مارینا زمزمه کرد: “دیگه حس خوبی نسبت به آدما ندارم.”

شید چیزن نگفت.

مارینا اما یادش آمد که دو شب پیش چی دیده بود و گفت: “دو شب قبل وقتی از خواب پریدم، دیدم تراب رو که بهم خیره شده بود، توی چشماش چیزی بود مث گرسنگی، مث این که من خوراک لذیذی براش باشم.”

“چرا به من چیزی نگفتی؟”

“تو چه کاری می تونستی بکنی؟”

شید آهی کشید و با شرمندگی گفت: “لابد می خندیدم و می گفتم، مارینا که همه چیز رو می بینه و می فهمه، مث من که احمق نیست!”

آنها خفاش هایی هستند که به شیوه ی خودشان غذا می خورند. غول اند، و هیچ حیوانی حتی جغدها هم از وجودشان خبر ندارند. شید یکباره احساس کرد که از خودش متنفر است. برای اینکه به گات اعتماد کرده بود. به هر حرفی که او زده بود باور آورده بود. می خواست با او به جنگل برود و ارتش درست کند و پرندگان و جانوران را برای همیشه شکست بدهند. فکر کرده بود آنان هم پیمانانش هستند. گمان برده بود این هم بخشی از وعده ی موعود است.

مارینا گفت: “دلت می خواست مث اونا بودی؟”

شید با سرشکستگی تأیید کرد. اما در درون خویش فریاد کشید، به من نگاه کن! به جثه ی فسقلی من نگاه کن! چطور خفاش لاغر مردنی ای مانند من نمی خواهد که از قدرت آنان بهره مند شود. قدرتی که قادر است جغد بکشد. قدرتی که نمی گذارد جغد آشیانه اش را به آتش بکشد. قدرتی که به گروهش کمک و پدرش را پیدا کند…

و پرسید: “راستی چرا اونا مارو فوری نخوردن؟”

“برای این که به ما احتیاج داشتن که راه رو نشونشون بدیم. بعد این که نقشه ی ستاره ها رو یاد می گرفتن دیگه محتاج ما نبودن و لابد یک لقمه ی چربمون می کرد.”

مارینا در حالی که صدایش به شدت گرفته بود جواب داد: “به نظر می آد یکی از خفاشای جا مانده از گروه مارو شکار کرده باشه!”

شید دیگر بار لرزید، و بیشتر به همدیگر چسبیدند و با بالهاشون همدیگر رو در آغوش گرفتند.

مارینا آهسته گفت:”انگار می خواستن همه ی مارو بکشن! آدمارو می گم، اما نتونستن. به نظر میاد گروه من حق داشتن که می گفتن آدما شیطان صفت هستن.”

شید دندان برهم فشرد و نمی دانست جواب مارینا چیست!

مارینا افزود: “ماشینشون یه راست به طرف ما اومد. انگاری از قبل می دونستن ما کجائیم.”

“از کجا می دونستن؟”

مارینا نفس تازه کرد و گفت: “لابد از طریق حلقه ها. باید همین باشه. حلقه ها به اونا می گن ما کجا هستیم.”

مو بر اندام شید راست شد. فکر آن ماشین فلزی پرنده دیگر بار به ذهنش باز گشت، آن همه نیزه که به سوی آنان انداخته بودند و گفت: “حلقه ها هیچ معنایی ندارن. تو فکر می کنی دارن؟”

مارینا به تندی جواب داد: “کاری که حلقه می کنه اینه که منِ علامت گذاری شده هرجا که باشم دیده می شوم. انگاری که برای ابد نفرین شده باشم.”

شید با خشم پاسخ داد: “تو نفرین شده نیستی!”

مارینا ادامه داد: “حق با تو بود آدما نمی خوان به ما کمک کنن و تا زمانی که من با تو هستم، تو هم در معرض خطری.”

شید دیده بر هم نهاد و آرزو کرد می توانست همه ی این توهم ها را از سرش برون کند. انگار همه چیز ویران شده بود. دیگر نمی دانست به چه باور دارد. برعکس آن روز که از اتاق پژواک آوایی بهشت درختی بیرون آمده بود و یقین داشت همه چیز را می داند، اکنون به هیچ چیز ایقان نداشت. با خود اندیشید به راستی چه می داند؟ حال حتی حلقه ها هم دیگر هیچ معنا و محتوایی نداشتند. پس پدرش زندگی خود را برای چه به مخاطره انداخته بود؟ آنچه فریدا می دانست چی؟ اگر اصلا فردای موعودی در کار نباشد چه؟ همه اینها افسانه بود، دروغ بود، و بت شیبا تنها محق ماجرا به حساب می آمد و بس!؟ تنها واقعیت ها شب و روز و قانون های محدود کننده بودند و بس!

با تلخی تمام گفت: “می ریم گروه رو پیدا می کنیم و حقیقت رو درباره ی حلقه ها هم خواهیم فهمید. حقیقت همه چیز رو خواهیم فهمید.”

درست در همین حال گات سرنگون شد. نیزه به نشیمنگاهش فرو رفته بود. و بالهای بی رمقش را برگهای یخزده از کار انداخته بودند. مانند تلی از گوشت کم جان روی زمین افتاده بود و همه چیز پیش چشمش می چرخید. حتی برای بلند کردن سرش هم باید تلاش بسیار بکار می برد. یک بار کوشید اما گردنش مانند مستان تلوتلو خورد. با این همه ته نیزه را به دندان گرفت و با تکانی به عقب بیرونش کشید. و خون از جایش فوران زد. جای زخم در تهیگاهش بالا و پایین می رفت. در نیزه نوعی سم بکار رفته بود، سمی همانند سم سوزن هایی که آدمیان به او فرو کرده بودند.

“مقاومت کن.” گات بسیار خسته و سنگین بود. بعد هم تاریکی بود و دیگر هیچ… جرق و جروق برگهای خشک بلند شده بود، زمین هم لرزید و یک جفت دست کش او را بلند کرد. کات چشمش را بسته نگاه داشت،  اما در همان احوال ناگهان به هوش و حواس آمد. و خود را روی دست کش ها هوشیار و متمرکز کرد. توان انگشتان را سنجید و دانست در نقطه ای که انگشتان، او را گرفته بودند ضعیف هستند. اندکی یک چشم را گشود و و دید که آدمی دستکش به دست او را در چنگ گرفته است. گات چشم بست. نفس عمیق و آهسته ای کشید و یورش را شروع کرد، بال گشود و بر صورت مرد کوبید. مرد نالان به پشت خم شد و تلو تلو خورد. دستش شل شد و او مهلت یافت تنش را عقب بکشد و آزاد کند، و به کلاه سه گوش مرد یورش برد. چنگالهایش را در کلاه فرو برد و پاره اش کرد و از کله ی مرد بیرونش کشید. مرد گیج و منگ شد و پی چیزی گشت، نیافت، در هرحال کوشید کاری کند که گات از موقعیت سود برد و پایین پرید و چنگالهایش را در چهره ی مرد فرو برد. مرد شیی در دستش را رها کرد و کوشید گونه های خونچکانش را محفوظ نگهدارد. در همان حال گات خود را از میان شکاف درختان به سوی آسمان بالا کشید و فریاد زد: “لعنت زاتس بر تو باد.”

توی مزرعه ای در همان نزدیکی چشمش به همان پرنده ی آدمیان افتاد که روی زمین در حال استراحت بود، و دو مرد دیگر هم از میان درختان به سوی مرد زخمی در حال دو بودند. گات داد زد: “شید! مارینا! تراب!”

تراب جواب داد: “من اینجایم.” و به سوی گات پرواز کرد.

گات از دیدن او شادمان شد. تراب اما ترسان گفت: “فکر کردم کشتنت!”

“نه بهم داروی خواب آور داده بودن، پرواز کن باید ازشون دور شیم. اون دوتای دیگه کجان؟”

چشمان تراب برق مجرمانه ای زدند.

“تراب؟”

“نمی دونم.”

“مگه همانطور که بهت گفتم مارینا رو نکشتی؟”

“فکر می کردم کشتمش…”

تراب به لکنت افتاده بود: “خفاش بال براق تک و تنهایی رو دیدم و خوردمش. بعد فهمیدم مارینا نبوده و …”

” بعد چی تراب؟”

“بعد اول اون خفاش مردنی صحنه رو دید.”

گات با تنفر داد زد: “احمق! پس به این دلیل بود که شید آنطور عجیب و غریب رفتار می کرد، خیال کردم می خوان فرار کنن.”

و نگاه پر از سرزنش و تحقیری به تراب کرد و گفت: ” گذاشتی فرار کنن!”

“از هر طرف نیزه می آمد، نمی تونستم ببینم…”

“خفه ابله.”

تراب گفت: “اما ما دیگه به او محتاج نیستیم، خودمون می تونیم راهمون به جنوب رو پیدا کنیم. بدون کمک اون دو خفاش فسقلی که مدام عقب می موندن، در عوض سریع تر هم به جنگل می رسیم.”

“من برای اجرای نقشه ام به خفاش مردنی نیاز دارم.” گات خشمگین و غمگین سکوت کرد. باید خودش کار را به دست می گرفت. اگر مارینا جوری کشته شده بود که پنداری کار جغدان است، شید آن موقع تمام و کمال در خدمت او قرار می گرفت. حالا اما چی؟ حالا که همه چیز خراب شده بود. و شید فهمیده بود که آن ها خفاش خوار هستند. حال چگونه می توانست اعتماد او را بار دیگر به دست بیاورد؟ هرچند هنوز هم قصد نداشت از اراده خویش دست بردارد. با خودش گفت، که این دو خفاش فسقلی نمی توانند او را شکست بدهند. او به زاتس وعده داده است و زاتس کمکش خواهد کرد. او شکست نخواهد خورد. گات خطاب به تراب گفت: “تعقیب شان می کنیم، پیداشون خواهیم کرد.”

ادامه دارد