زمستان-بخش سوم
برف باریدن گرفته بود. در آغاز دانه های برف آهسته و نرم فرود می آمدند. و شید از میانشان مارپیچ پیش می رفت. مفتون شکل های پیچیده ی برف در حال باریدن شده بود. در عین حال به یاد بار نخستی افتاد که توی باران گرفتار شده بود و پرواز برایش در میان دانه های درشت باران چقدر سخت بود؛ از آنجا که گیج و خسته و تا مغز استخوان خیس شده بود به آسمان نگاه کرد و دید که گویی ستارگان آرام آرام می مردند و این امر دچار حیرتش کرد.
مارینا گفت: “نگاه کن، می تونی حتی ازشان بنوشی!”
و شید شروع کرد به شکار دانه های برف، روی زبانش می گذاشتشان تا ذوب شوند. در شگفت بود که می توانست در میان آسمان و در حال پرواز آب بنوشد. از شدت شادی می خندید و صدای خنده اش حتی خودش را می ترساند. حال دو شب بود که گات و تراب را ترک کرده بودند. یک سره پرواز کرده و مسیر خود را پی گرفته بودند. خیلی کم با هم حرف می زدند. امشب هوا گرمتر شده بود و مه رو به بالا می آمد، ساعتی با مارینا در برف بازی کردند و خندیدند و توی همان آسمان نقره ای غلت و واغلت زدند، و کوشیدند همه چیز را فراموش کنند. اما چیزی نگذشت که بادی برخاست و دانه های برف را با شدت هرچه بیشتر به گوش ها و بالهای شان کوبید. دیگر ستاره ها هم مدتی بود که ناپدید شده بودند. ادامه ی مسیر برای آنان آسان نبود. مارینا گفت: ” بهتره بریم پایین برای اینکه نمی تونیم بفهمیم کجا داریم می ریم.”
شب بعد هنگام که شید از اقامتگاهشان در درخت غان سرش را بیرون آورد، زمین و زمان زیر و رو شده بود. همه جا سفید سفید بود. شید از اینکه همه جا مانند ماه درخشان بود ترسید. برف که در زیر نور ماه می درخشید و همه ی پستی و بلندی های زمین را پوشانده بود به زمین شکل روشن ماه را بخشیده بود. از درختان هم نوعی روشنایی دیده می شد و به نظر گنده تر از همیشه می آمدند. این همه بر ترس و تردید شید افزود. تمام جنگل می درخشید. حتی برای کسر ثانیه ای از آشیانه بیرون رفتن این گمان را دامن می زد که گرما را سرما از دل پوست می مکد و خود به جایش می نشیند. شید در همان حال که دندانهایش پیاپی به هم می خوردند، از مارینا پرسید:
“هیچوقت چنین سرمایی دیده بودی؟”
مارینا جواب داد: “تنها راه گرم ماندن پرواز است.”
هیچ بویی به مشام نمی خورد. گویی بوها هم یخ زده بودند و شاید بینی شید یخ زده بود. بینی اش را مالید، چند ثانیه ای زمان برد تا پره های بینی اش به حال اول بازگشتند. همه جا جور خوف انگیزی خاموش بود. نه وزوز حشرات و نه غورغور قورباغه و نه صدای جیرجیر جیرجیرکها را می شد شنید. شید دچار ترس شد. با خویش اندیشید لابد سرما حشرات را می کشد و یا فراری می دهد. اما سرانجام باید به کجا بروند؟ یعنی آنان هم کوچ می کنند؟ ” حالا ما چی بخوریم؟”
” اوضاع رو به راهه. غذا هم هست.”
مارینا دور و بر بن و بیخ نارونی را به شید نشان داد و گفت: “اونجا رو می بینی؟”
“اونایی رو که اون پایین در حال پرواز هستند، می بینی؟” شید دید که برف های صاف و سفید و هموار را نقطه هایی خالدار کرده بود. اما بی درنگ متوجه حرکت همان نقطه ها شد، متوجه جهش یا چیزی مانند آن شد. مارینا گفت: ” کک های برفی.” انبوهی کک دیده می شد. شید و مارینا از این درخت به آن درخت پریدند و شکارشان کردند. شید گفت: ” بدم نیستن، حتی از پشه ها بهترن.”
مارینا در مزرعه ای توی همان حوالی کیسه ای پر از طعمه یعنی تخم آخوندک نشانش داد که از شاخه ای آویزان بودند، میان شاخه های دراز و باریک درخت افرا یک پیله ی شاپرک هم بود که رویش را برف پوشانده بود. مارینا روی تنه ی درختهای خشکیده جاهایی را به شید نشان داد که پوست درختان را سوسکها حکاکی و مورچه های نجار خورده بودند تا در تنه ی درختان فرو رفتگی برای خویش ایجاد کنند. حال دیگر زمان زیادی از هنگامی که شید معده اش پر و تنش گرم بود نگذشته بود. برای همین احساس سر حالی می کرد. شید با ستایش به مارینا گفت:
“تو حیرت انگیزی!”
مارینا خندید و جواب داد: “تو چون این اولین زمستون زندگیته، عادیه که خیلی چیزارو بلد نباشی.”
“اینا رو از کجا یاد گرفتی؟”
مارینا به دور دست نگاه کرد و گفت: “پدر و مادرم بهم یاد دادن.” شید ناراحت شد که او را به یاد پدر و مادرش انداخته بود.
مارینا افزود: “مادرت بهت یاد می ده، شق القمر که نیست!”
شید گفت: “از اینکه اینارو نشونم دادی ممنونم.”
“قابل نداره!”
شید به آسمان نگاه و ستاره ی راهنمایش را پیدا کرد. به نظرش رسید از هر زمان دیگری ستاره روشنتر به نظر می آمد. در حالی که ستارگان دیگر از نظر او در تاریکی سرد و کم سوء به نظر می آمدند. اما آنها در دل همین شب نقره ای به پرواز ادامه دادند. شید حال بیش از هر زمان دیگری به پدرش فکر می کرد و گاهی که باورش نمی شد حتی یک دقیقه ی دیگر بتواند به پرواز ادامه بدهد، خود را مجبور می کرد که با هیپنوتیزم هم که شده پرواز کند. یعنی به خود امید می داد که با هر بال زدن یک گام به یافتن پدرش نزدیک تر می شود. به آنجا، آنجا، آنجا، فکر می کرد، پیش از این از تصور اینکه پدرش نزد آدمهاست احساس آرامش می کرد، حال اما تصور این که او را جغدان گرفته باشند برایش تحمل ناکردنی و موحش بود.
مارینا ناگهان گفت: “این چیه؟”
شید کمی دورتر چشمش به شبه تیره ای افتاد که از نوک شاخه ی درختان آویزان بود. نزدیک تر رفت و از آنچه دید ترسید. یال های خفاشان خورده شده بودند. بالهایی که روی شاخه های نوک تیز درختان از هم دریده شده و در چشم انداز برف های سپید پراکنده بودند. شید شروع کرد به شمردنشان و به شماره شصت که رسید شمارش را رها کرد. با نگاه به موهایشان می توانست بداند که خفاشان بال خاکستری بودند.
مارینا گفت: “جغدان! باید خیلی بوده باشن.”
مارینا بقایای آن ها را در برف ها نشانش داد. شید توانست خود را راضی کند که نزدیک تر برود و نگاه کند. می دانست چه خواهد دید. چرخی زد و مانند بهت زدگان خیره نگاه کرد. لابد در حال کوچ بوده اند که جغدان سر رسیده و قتل عامشان کرده اند. هیچ کس به درستی نمی دانست چند جغد بوده اند و چند خفاش را کشته و خورده اند. اول بالهایشان را که گوشت کمتری دارند قطع کرده بودند، چیزی که شید دیده بود گات و تراب انجام می دادند. بیچاره ها احتمالن خبر از آسمان بسته نداشته اند.
شید با کلماتی که به زحمت شنیده می شد ادامه داد: “از آسمون بسته بی خبر بودن که جغدهای جنایت کار سر رسیدن…و قتل عامشون کردن.”
مارینا با خشم گفت: ” من از گات و تراب متنفرم، این هم نتیجه ی یکی دیگه از اشتباهات اوناست. اگه اون دو کبوتر شپشو رو توی شهر نکشته بودن، چنین حوادثی رخ نمی داد.”
شید از این حوداث ترسیده بود، هرچند به روی خویش نمی آورد و مدعی بود، همه ی خفاشان پیش از آنکه جغدان فرمان بسته شدن آسمان را صادر کنند، پرواز کرده بودند تا زمستان را در امن و امان توی لانه های زمستانی شان سر کنند. و با تعجب گفت، اما چرا این بال خاکستری ها نتوانستند از مهلکه جان سالم به در برند.
این در حالی بود که هیچکس به درستی نمی دانست که: “پیک های جغدان تا کجا رفته و فرمان کشتار خفاشان را برده بودند.”
شید دندانهایش را بر هم فشرد و با خود گفت: ” کاش مانند گات بودم، آنوقت حساب همه ی جغدان قاتل را می رسیدم. واقعن می کشتمشون، درست حسابی می کشتمشون…”
مارینا نزد شید پرواز کرد و از سر مهر به پهلویش زد و گفت: “باید از اینجا دور شیم. ممکنه جغدا برگردن.”
شید با غیظ جواب داد: “دلم می خواد برگردن تا درست حسابی حساب یکی شون رو برسم.”
و ناگهان گریه امانش را برید و نتوانست آنچه را می خواست بگوید ادامه دهد. برای همین نفس در سینه حبس کرد و تنش را محکم نگاه داشت تا دچار لرز نشود. بعد بریده بریده نفس کشید و آرزو کرد مارینا گریه اش را ندیده باشد: “متاسفم.”
مارینا سرجنباند و گفت: “برای چی؟” و شید دید که چشمانش خیس اشک هستند.
“در هر صورت باید از انیجا دور شویم.”
ادامه دارد