در روزهای اول مهاجرت به کانادا، طبق توصیه دوستی از ایران، نزد حیدر رفتم. حیدر در یک مؤسسه خدمات برای تازه واردین کار می کرد. او به من طرز نوشتن رزومه و کاریابی و اینجور چیزها را یاد داد. اتفاقا یک کار شبانه در فروشگاهی در همان نزدیکی دفتر حیدر پیدا کردم که به آن “کانونینس استور” می گفتند. با این که حقوق ناچیز ساعتی هفت دلار می داد ولی در ناامیدی روزهای اول که دائم پول ها ته می کشید غنیمت بود. آن موقع حداقل حقوق رسمی ساعتی هشت دلار بود. صاحب مغازه پس از دادن آموزش های لازم ساعت هفت شب مغازه را به من تحویل داد و رفت.
اولین مشتری که وارد مغازه شد تا مرا دید از دور گفت: حیدر.
فهمیدم که مرا نزد حیدر دیده و حالا هم که آمده مغازه چیزی بخرد می خواهد بگوید که مرا و دوستم حیدر را می شناسد.
با لبخند گفتم: آره حیدر دوست من است.
در طول شب چند نفر دیگر از مشتریان هم با گفتن کلمه حیدر آشنایی دادند که من هم به همه شان لبخند زدم و موضوع را تایید کردم.
روز بعد باز نزد حیدر رفتم. چون مزد ساعتی هفت دلار کم بود و دنبال کاری با حقوق بیشتر می گشتم. ضمن صحبت به او گفتم: حیدر تو چقدر دوست و آشنا در این محل داری. دیشب تو مغازه خیلی از مشتری ها تو را به اسم می شناختند و به خاطر تو مرا هم خیلی تحویل می گرفتند.
گفت: مطمئنی؟!
گفتم: آره، اصلا تا منو می دیدن اسم تو را می گفتن و بعد خریدشونو می کردن.
حیدر گفت: شب می آم پیشت.
شب حیدر آمد و نزدم نشست و باز مانند شب قبل چند نفر از مشتری ها با دیدن حیدر اسم او را می گفتند و مشغول خرید می شدند.
حیدر هم جواب شان را به خنده ای یا سلامی می داد. او یک ساعتی نشست و رفت. موقع رفتن گفت: فردا می بینمت.
گفتم: باشه.
فردا که نزد حیدر رفتم توضیح داد که مشتری ها حیدر نمی گفتند بلکه های در می گفتند که یک نوع سلام صمیمانه تر است.
☐ ☐ ☐
یک شب خانمی وارد مغازه شد و پرسید که پشمک داریم.
از شنیدن کلمه پشمک خیلی خوشحال شدم و شاخک های نوستالژیک وطن پرستی ام فعال شدند و با خود گفتم آفرین به یزدی های عزیز که شهرت پشمک شان تا این ور دنیا هم آمده و خواهان دارد و پیش خود چقدر افسوس خوردم که پشمک نداریم. به همین جهت جواب دادم:
خیلی خوشحالم که شما از شیرینی های ما ایرانی ها خوش تان آمده ولی متاسفانه پشمک نداریم.
خانم همین طور مرا نگاه می کرد. وقتی دید پشمک نداریم بدون خداحافظی می خواست از مغازه خارج شود که گفتم:
صبر کنید. من می تونم آدرس چند مغازه ایرانی در خیابان یانگ بالا را بدهم که پشمک دارند.
خانم با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: خیابان یانگ بالا چرا برم. همین جا چند مغازه بالاتر از این دستگاه خودپرداز دارند که پشمک هم می دهند.
مثل این که آب سردی رو سرم ریختند. نگو خانم کش بک می خواست و من با پشمک اشتباه گرفته بودم.
☐ ☐ ☐
یک شب یه آقا پسری آمد و خاک انداز خواست.
کلمه خاک انداز را طوری سلیس و فارسی وار تلفظ کرد که من شک نکردم که از این خاک اندازهای فلزی قدیمی ایرانی که در بازار مسگرها یا حلبی سازها می ساختند و مادر بزرگ من داشت می خواهد. حتما مادرش هوس کرده مانند مادر بزرگش از ابزار دست ساز استفاده کند.
با شرمندگی گفتم: از اون خاک اندازهایی که شما می خواهید ندارم ولی چند نوع خاک انداز پلاستیکی جارو سرخود یا با برس دارم که ببینید اگر به دردتان می خورد بردارید. و از گوشه مغازه دوسه تا نمونه آوردم و نشانش دادم.
گفت: اینا چیه؟! من که نمی تونم اینا رو بخورم. من خاک انداز می خوام. تو مثل این که تازه واردی و نمی دانی خاک انداز یه خوردنی سرد و شیرین است که در رنگ ها و طعم ها و بسته بندی های مختلف عرضه می شه و تا خریدی باید بخوری و گرنه آب می شه.
گفتم: مثلا یه چیزی شبیه بستنی؟
گفت: بله من بستنی خاک انداز می خوام.
قسمت بستنی فروشگاه را نشانش دادم. رفت و چند لحظه بعد با یک بستنی برگشت و در حالی که آن را لیس می زد گفت: بستنی خاک انداز از همه بستنی ها خوشمزه تره و من تازه کلمه هاگن داز را در کنار کاغذ پوشش بستنی دیدم.
☐ ☐ ☐
یک شب خانمی که معلوم بود که شیرین سی و شش سال را دارد آمد و سیگار خواست. ظاهرش داد می زد که غمگین است و خسته و ناامید و افسرده. یک آن تصمیم گرفتم خوشحالش کنم. گفتم: ببخشید طبق بخشنامه که در ویترین سیگارها هم نصب کرده ایم، ما مجاز به فروش سیگار به افراد زیر نوزده سال نیستیم. ممکنه کارت شناسایی شما را ببینم.
خانم تا این را شنید گل از گلش شکفت و رنگش از تیرگی به روشنایی گرایید و با خنده گفت: بله حتما. بفرمایید این هم کارت شناسائیم. به کارت نگاه کردم و گفتم: بله حالا می توانم به شما سیگار بفروشم. مرا ببخشید. چون ظاهر شما خیلی جوان تر نشان می دهد.
خانم با خوشحالی سیگار را گرفت و برخلاف آمدنش که غمگین و “اسلوموشن” بود، خوشحال و با حرکت “فست موشنگ از مغازه بیرون رفت.
☐ ☐ ☐
یک شب یک دزد دخل را زد. داستان از این قرار بود که هوا خیلی سرد بود و برف سنگینی هم می بارید. آقایی وارد مغازه شد که سر و صورتش را با کلاهش بسته بود. من تا دیدمش با خود گفتم حتما خیلی سردش است که اینجوری خودش را پیچیده است. نزدیک تر آمد و در دستش تیغه چاقویی را نشانم داد. فکر کردم می خواهد تیز کند. گفتم: ببخشید ما چاقو تیز نمی کنیم.
گفت: هر چه تو دخل هست رد کن بیاد.
تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. خیلی ترسیدم ولی در ظاهر خونسردی خودم را حفظ کردم و حدود صد دلار در صندوق بود به او دادم.
گفت: بقیه اش.
گفتم: همین بود. باور نمی کنی بیا خودت نگاه کن.
تا آقا دزده از آن طرف بیاید پشت دخل، من این طرف پریدم و از مغازه زدم بیرون. چند کلوپ شبانه آنجا بود. داد زدم و از جوان های بیرون کلوب برای دستگیری دزد کمک خواستم. چند جوان آمدند و بیرون مغازه ایستادند. آقا دزده هم در داخل مغازه چون نتوانست پول دیگری پیدا کند، چند پاکت سیگار برداشت و آمد بیرون. انتظار داشتم آن چند جوان آقا دزده را دستگیر کنند. ولی یک آن احساس کردم یک فیلم اسلوموشن تماشا می کنم. آقا دزده آهسته فرار می کرد و جوان ها هم آهسته به دنبالش می دویدند. آقا دزده از پرچینی خودش را انداخت آن طرف و ناپدید شد و جوان ها هم برگشتند. البته بعدا فهمیدم که اینجا کسی به دزد آنهم مسلح نزدیک نمی شود.
زنگ زدم ۹۱۱ که پلیس ها آمدند و بعد زنگ زدم به صاحبکارم و داستان را تعریف کردم. انتظار داشتم او با دو برادرش که با هم شریک بودند همان موقع خودشان را برسانند. ولی با تعجب شنیدم که گفت: من می خوابم و فردا صبح می آیم. اگر پلیس مقدار پول سرقت شده را پرسید بگو در حدود چهارهزار دلار دزدیده. در ضمن اگر پلیس نوار فیلم دزدی را خواست بگو فردا صاحب کارم می آد و می ده!
☐ ☐ ☐
یک روز در روزنامه ای به نام جاب یک آگهی دیدم برای استخدام کارگر بسته بندی با حقوق ساعتی ۱۷ دلار. در ضمن علاوه بر حقوق بالا، سابقه کار کانادایی نمی خواستند، معرف نیازی نبود و آموزش رایگان می دادند. خیلی خوشحال شدم. بسته بندی که کار سختی نباید باشد. حقوقش هم از دو برابر حقوق این مغازه بیشتر است. معطل نکردم. زنگ زدم و برای روز بعد ساعت دو بعد از ظهر قرار گذاشتم. روز بعد چند دقیقه قبل از ساعت دو آنجا بودم. آقایی که آموزش می داد مرا برد جلوی یه دستگاهی که چند چراغ و صفحه مونیتور اهرم و پدال و این جور چیزها داشت. گفت: این دستگاه بسته بندی ما است. کار تو اینه که جلوی این دستگاه بایستی. با شکمت جلوی بسته را می گیری تا از نوار نقاله پایین نیفته. با چشم راستت دستوراتی که در مونیتور مقابلت نوشته می شه می خونی. با چشم چپت به این دو چراغ قرمز و سبز نگاه می کنی. باید گوش هات هم به دستوراتی که از بلند گو پخش می شه گوش بده. با دست راستت این اهرم را فشار می دی و با دست چپت این دگمه را. با پای راستت این پدال را فشار می دی و با پای چپت یه لگد به این صفحه می زنی. به این شیلنگ هم که مقابل دهنت است فوت می کنی تا هوا به داخل محفظه برود و بسته را ضد ضربه کند تا اگر زمین افتاد آسیب نبیند.
به او گفتم: شما فکر همه چیز را کرده اید و از همه اندام ها و سوراخ های بدن من استفاده بهینه می کنید. ولی از یک سوراخ بدنم غافل مانده اید. من یک سوراخ هم در پشتم دارم که پیشنهاد می کنم دسته آن جاروی بلند گوشه کارگاه را در آن فرو کنید تا هنگام بسته بندی قر بدهم و محل کارم را هم تمیز کنم. این طوری دیگر شما نیاز به نظافتچی هم ندارید. این را گفتم و برگشتم به همان کانونینس استور ساعتی هفت دلار.
☐ ☐ ☐
به صاحب کارم گفته بودم که حقوقم کم است و اگر کار بهتری پیدا کنم می روم. او هم می خواست کسی را زیر سر داشته باشد.
یکی از دوستانم به نام شهرام که در ایران هرکدام مان مدیر یک قسمت شرکت بودیم آمده بود کانادا. البته خانم بچه هایش را نیاورده بود تا اگر راضی نبود برگردد. به من سپرده بود تا کاری برایش پیدا کنم.
پرسیدم: چه نوع کاری می خواهی؟
گفت: من حاضر نیستم کارهای کم ارزش بکنم. دنبال انتری جاب و سوروایوینگ جاب و این جور کارا نیستم. من کانادا نیومدم که زمین جارو کنم. تو خودت چه کار می کنی؟
گفتم: منم از اون کارهای چیپ خوشم نمی آد و در یک شرکت بزرگ گروسری، کاستمر سرویس رپرزنتتیو هستم و باید حتما موقع کار کراوات بزنیم.
گفت: منم دنبال چنین کاری هستم و اگر گیرم نیاد برمی گردم ایران.
شب که صاحب کارم آماده می شد برود خانه، شهرام داخل شد. صاحب کارم گفت: یوسف بیا به این آقا کار تو یاد بده. همکار جدیدمونه. اسمش هم شهرامه. مخصوصا ماپ زدن و جارو کردن و طه کشیدن رو خوب یادش بده.
☐ ☐ ☐
آدرس ایمیل نویسنده: khosh1335@yahoo.ca