روز جهانی بزرگداشت مولانا، عشق ناب، بر راهیان عشق خجسته باد
بخش دوم و پایانی
مولانا برای برگشتن شمس به قونیه، چندین نامه منظوم برای یار سفر کرده
فرستاد. در این نامه ها ضمن شرح روز و حال خویش و این که در نبودِ او چندی ترک غزل
سرایی و سماع کرده، با فروتنی تمام از او میخواست که بازگردد. از این نامه ها
گویا چهار نامه بیش به جا نمانده، که خلاصه یکی از آنها چنین است:
به خدایی
که در ازل بوده است
حی و
دانا و قادر و قیوم
نور
او شمع های عشق فروخت
تا که
شد صد هزار سر معلوم
از
یکی حکم او جهان پر شد
عاشق
و عشق و حاکم و محکوم
در
طلسمات شمس تبریزی
گشت
گنج عجایبش مکتوم
که از
آن دم که تو سفر کردی
از
حلاوت جدا شدم چون موم
همه
شب همچو شمع می سوزم
زآتشش
جفت و زانگبین محروم
هان
عنان را بدین طرف برتاب
زَفت
کن پیل عیش را خرطوم
بی
حضورت سماع نیست حلال
همچو
شیطان طرب شده مرجوم
یک
غزل بی تو هیچ گفته نشد
تا
رسید آن مشرّفه مفهوم
پس به
ذوق سماعِ نامهی تو
غزلی
پنج شش بشد منظوم
شام
ما از تو صبح روشن باد
ای به
تو فخرِ شام و اَرمَن و روم
مولانا در زمان دریافت نامه شمس از شدت رنج دوری محبوب چنان ضعیف و ناتوان شده بود که با همه ی اشتیاقی که داشت، توان آن که خود به جستوجوی او برخیزد و بار سفر بندد، نداشت. بنابراین، فرزند خود، سلطان ولد را که به شمس ارادتی خاص داشت و از رنج پدر در رنج بود، با شمار زیادی از مریدان و با تاکید بسیار بر ابراز فروتنی و حالت نیاز در برخورد با شمس به دمشق فرستاد تا با نشانههایی که از او در دست بود او را پیدا کنند و با خشوع تمام او را دعوت به بازگشت نمایند.
سلطان ولد و همراهان با زحمت فراوان شمس را یافتند و ضمن عرضه شرحی از حال مولانا در فراق، نامه مولانا را تقدیم کردند و چنان که خواست مولانا بود، با فروتنی و نیاز از وی تقاضای بازگشت نمودند.
شمس دعوت را پذیرفت و کاروان راهی قونیه شد. سفر تا قونیه یک ماه به طول انجامید. آنچه را که در آن روزهای انتظار (۴) برمولانا گدشت، فقط کسی که با عاشقی مولانا آشناست ممکن است اندکی در یابد. میچرخید و میسرود:
آب زنید راه را هین که نگار می رسد
مژده
دهید باغ را بوی بهار می رسد
راه
دهید یار را، آن مه ده چهار را
کز رخ
نوربخش او نور نثار می رسد
رونق
باغ می رسد چشم و چراغ می رسد
غم به
کناره می رود مه به کنار می رسد
باغ
سلام می کند، سرو قیام می کند
سبزه
پیاده می رود غنچه سوار می رسد
پیشباز پر شور و سروری که در قونیه از شمس شد بی مانند بود. بزرگان شهر،
صوفیان و مریدان خاص مولانا و جماعت اخیان در بیرون دروازه از شمس استقبال کردند.
شمس از راه
سفر یکراست به خانهی مولانا وارد شد و وقتی مولانا او را در آغوش گرفت دیگر
اندوهی وجودش را آزار نمی داد. سماع، بیدرنگ آغاز شد و چند شبانه روز، همراه با
غزلسرایی های مولانا، بی وقفه ادامه یافت:
بار دگر
آن مست به بازار درآمد
وان
سَردِه مخمور به خمّار درآمد
یک
حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه
و یارانه که آن یار درآمد
یک
حمله دیگر به شکرخانه درآییم
کز
مصر چنین قند به خروار درآمد
یک
حمله دیگر بُنهی خواب بسوزیم
زیرا
که چنین دولت بیدار درآمد
بربند
لب اکنون که سخن گستر بی لب
بی
حرفِ سیه روی، به گفتار درآمد
بار دیگر دو عاشق، و نیز دو معشوق، در کنار هم قرار گرفتند. مولانا شورو
ذوق شاعرانه خود را باز یافت . . . و غزل های ناب، فوران آغاز کرد – غزل هایی که اوج عاشقی و مستی
را به تصویر می کشند:
آمد بهار
خرم، آمد نگار ما
چون
صدهزار تُنگِ شکر در کنار ما
آمد
مهی که مجلس جان زو منوّرست
تا
بشکند ز بادهی گلگون خمار ما
این دوره را میتوان خوشترین روزها و شبهای همه دوران زندگی مولانا دانست.
هجران کشیدهایست که قدر لحظههای وصال را میداند:
از بامداد
روی تو دیدن حیات ماست
امروز
روی خوب تو، یا رب، چه دلرباست
امروز
در جمال تو خود لطف دیگرست
امروز
هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز
آن کسی که مرا، دی بداد پند
چون
روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد
چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این
وام از کی خواهم و آن چشم، خود که راست؟
ابروم
می جهید و دل بنده می تپید
این
می نمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاصتر
درخت در این باغ ها منم
زیرا
درختِ بختم و اندر سرم صباست
چون
بگذرد خیال تو در کوی سینه ها
پای
برهنه، دل به در آید که جان کجاست
در
روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا
آسمان نگوید کان ماه بی وفاست
…
ساقی
بیار باده که ایام بس خوش است
امروز
روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی
ظریف و باده لطیف و زمان شریف
مجلس
چو چرخ روشن و دلدار مه وش است
….
امروز
روز نوبت دیدار دلبرست
امروز
روز طالع خورشید اکبرست
دی
یار قهرباره و خون خواره بود لیک
امروز
لطف مطلق و بیچاره پرورست
ای
آنک باده های لبش را تو منکری
در
چشم من نگر که پر از می چو ساغرست
پیش آ
تو شمس، مفخر تبریز، شاه عشق
کاین
قصهی پرآتش از حرف برترست
در این دوره غزلهای شاد و آهنگین بسیاری بر زبان او جاری شده که
بازگوکننده هیجانهای مستانهی اوست:
من طربم،
طرب منم؛ زهره زند نوای من
عشق
میان عاشقان شیوه کند برای من
ناز
مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ
فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
من سر
خود گرفته ام من ز وجود رفته ام
ذره
به ذره می زند دبدبهی فنای من
یار
برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و
خمار می تپم تا به صبوح، وای من
تا که
صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز
چو سروِ تر شود پشت خم دوتای من
ساقیِ
جانِ خوبرو باده دهد سبو سبو
تا سر
و پای گم کند زاهد مرتضای من
بهر
خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر کف
پیر من بنه از جهت رضای من
گفت
که “باده دادمش در دل و جان نهادمش
بال و
پری گشادمش از صفت صفای من“
پیر
کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست
در آن صفت که او گوید نکته های من
ساقی
آدمی کُشاَم، گر بکشد مرا خوشم
راح
بود عطای او روح بود سخای من
باده
تویی سبو منم، آب تویی و جو منم
مست
میانِ کو منم، ساقی من سقای من
شمس
حقی که نور او از تبریز تیغ زد
غرقه
نور او شد این، شعشعه ضیای من
شمس که بود؟
شمسالدین ملکداد تبریزی بی تردید یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین عارفان تاریخ تصوف ایران است. جدا از آنچه که مولانا در دیوان خوداز جلوههای شمس بازتاب میدهد، اندیشه و حکمت او در مقالات شمس، این ادعا را ثابت میکند.
مجموعه مقالاتی که به نام شمس دردست است، نشان می دهد که شمس در عرصه عرفان و مذهب صاحب نظر و کامل بوده و شناختی دقیق از دانشهای زمان خود داشته است. روایت شده که در مجلسهایی که شمس سخن می گفته بیان او چنان شور و حالی ایجاد میکرده که مولانا دستور می داده تا سخنان او را بنویسند، که “مقالات شمس” همان سخنرانیها ست. اگر شمس، بنابر برخی شایعهها(۵)، از آگاهیها و معرفت برتری برخوردار نبود شخصیتی چون خداوندگار بلخ چگونه دلباختهی او میشد؟ زبان نثر مقالات، که زبان خودِ شمس است، به گواهی اهل ادب، بسیار روان، شیوا، ادیبانه و زیباست و نشانهای از کمال دانش اوست.
در کودکی به دلیل سیرها و عوالم روحانی که داشت پدرش او را دیوانه میپندلشت
و به حالش می گریست! وی در تبریز و شهرهای دیگر چندی را در کلاس درس استادان
نامدارِ زمان خود گذراند ولی به رضایت روحی نرسید. سیراب نمیشد. به سیر و سفر پرداخت
تا کسی را بیابد که توان درک سخنش را داشته باشد و خود نیز از او بیاموزد. در این
سفرها با بزرگانی چون اوحدالدین کرمانی در بغداد، شهابالدین سهروردی (شهید) در
حلب، محیالدین ابن عربی در شام، و جز اینها نیز دیدار و گفتوگو کرده، اما هیچ
کدام را مطلوب خود نیافته است.
او را
“شمس پرنده” یا “شیخ پرنده” نیز خواندهاند؛ چرا که در هیچ جا
رخت اقامت نمی افکند و دوست نداشت شناخته شود. با کار تدریس و معلمی و حتا کارگری،
روزگار میگذراند واینکه برخی میگویند، شمس از رهروان بزرگ فرقه ملامتیه بوده و
کوشش می کرده هیچ وقت مورد پذیرش کسی قرار نگیرد به نظر درست نمیآید؛ بلکه او خود
هیچ کس را نمیپذیرفته زیرا سخنش را نمیفهمیدند. با اجتماع نمی جوشید، شاید به
این دلیل که دیدگاه های خاص هستی شناختیاش را نمیپسندیدند و او کسی را نمییافت
که یکپارچه “دل” باشد، و از این بابت آزار می دید. چنین بود که ترجیح میداد
ناشناس بماند. نیازبه کسی داشت که او را درک کند و مجذوبش شود. برای یافتن چنین
کسی بود که پیوسته سفر میکرد.
چنان که از گفتارهایش (مقالات) بر میآید، “شمس با هیچ کس تعارف
ندارد، به هیچ کس بدهکار نیست، از هیچ کس نمیترسد، و به هیچ کس باج نمیدهد. زبان
شمس زبانیست رُک و راست، تیز و بُرّنده، فشرده و موجز، و به سادگی و بدون حاشیه
رفتن و تردید و مسامحه، اصل مطلب را تعریف میکند.” شاید بهترین سرچشمهی
شناخت شمس، مقالات باشد؛ زیرا در این مجموعهی ارزشمند، شمس، رو در رو، بخش های
مهمی از زندگی خود را تعریف میکند و خطاب به شنونده، مریدان، مولانا، و دیگران
حرفهایش را میزند، بی پروا و بدون رودربایستی.
“ناسازگاری
در طبع او بود، و همین طبع ناسازگار بود که او را از تعلق … به عادات، دور نگه
داشته … و در عین حال، تضادی در احوال او به وجود آورده بود که شناخت او را برای
آشنایان دشوار میکرد. موجودی ناعادی بود که ناشناسانه با مردم عادی میآمیخت.
موحدی بود در جستوجوی خدا که ملحد جلوه میکرد. از بررسی زندگی او در مییابیم که
از روزگار خردسالی عشق به خدا (حق) در دلش خانه داشته است. علوم اهل مدرسه را
آموخته بود ولی اینها را مانع از رسیدن انسان به کمال میدانست. مصاحبت صوفیان را
هم خوش نداشت، که آنها را از حقیقت درویشی بسی دور میدید.” (۱).
به سخن خودش، از سالهای پیش از بلوغ در مجلسهای سماع صوفیان حاضر می شده است. سماع را مایهی رهایی از خود و رسیدن به مقام “دیدار” – نزدیکی به خدا – میدانست. در بارهی چله نشینی درویشان گفته است، “یکی که چهل روز او را در خانهای باید رفت تا او خیالی بیند، او آدمی باشد یا او را کسی گویند؟”
شمس هرگز ادعای شیخی و ارشاد نکرد. زیرا تظاهر به زهد و انتساب به سلسله را دوست نمی داشت و تنها در پیِ یاقتن کسی بود که نه تنها اهل حرف نباشد بلکه سخن وی را دریابد. “مرا در این عالم با عوام کاری نیست، برای ایشان نیامدهام. این کسانی که رهنمای عالمند، انگشت بر رگ ایشان مینهم.”(۳). وی این ویژگیهارا تنها در مولانا یافت. و تنها مولوی بود که “غریبه” را در همان برخورد نخست شناخت و دل بدو سپرد.
این سرعت دگرگونی و رسیدن به کمال مطلوب، به یقین نشانگر آن است که مولانا سالها، شاید ناآگاهانه، انتظارش را میکشیده است. مولانا از دوران خردسالی از چندین استاد بهرهمند شد، ولی شمس چیز دیگری بود “چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد”:
گر شاخها دارد تَری، ور سرو دارد سروری،
ور گل کند صد دلبری، ای جان تو چیزِ دیگری
شمس با مولانا چه کرد؟
نشانههایی دردست است گویای آنکه ۱۵ یا ۱۶ سال پیش از آن روز سرنوشتساز
تاریخی، آن دو در دمشق دیداری داشتهاند. اما به نظر می رسد که در آن روزگار نه
مولانا این مولانا بوده و نه شمس این شمس! افلاکی در مناقب اشارهای دارد:
“اول بار. . . روزی در هنگامهی مردم شهر دمشق حضرت مولانا دست مبارک مولانا
شمسالدین بگرفت؛ فرمود ᾿صراف عالم مرا دریاب᾿! تا حضرت مولانا شمسالدین از عالم استغراق
خود به خود آمد مولانا رفتهبود.”
شمس نیز در
مقالات در چند مورد اشاره میکند به یک شکیبایی پانزده ساله:
“…این سخن که زهی صبر تو پانزده سال، بر وجه سؤال نگفت…”؛
و:
“مطلوب شانزده سال در روی دوست مینگرد، که طالب بعداز پانزده سال او را اهل
سخن یابد…”؛
و:
“… از مولانا به یادگار دارم، از شانزده سال
که میگفت
که خلایق همچو اعداد انگورند {کثرت}
عدد
از روی صورت است،
چون
بیفشاری در کاسه، آنجا هیچ عدد هست؟“
بنابراین،
شمس مولانا را از سال ها پیش از دیدار سرنوشتساز، میشناخته و دورادور مراقب حال
او بوده است. بررسی زندگی و روحیات سلطانالعلما و مولانا آشکار میکند که هم پدر
و هم پسر، در عین برخورداری از برترین مقام و موقعیت علمی و منزلت اجتماعی، به
دلیل تفکر عرفانیشان، بین مدرسه و خانقاه سرگردان بودهاند. این نکتهای است که
از دیدهی جستوجوگر و گوهرشناس “صراف علم معنا” – شمس پرنده – هیچگاه دور نمانده
بود. شمس میگوید:
“به
حضرت حق تضرع میکردم که مرا به اولیای خود اختلاط ده و همصحبت کن!
به خواب دیدم
که مرا گفتند، تو را بایک ولی همصحبت کنیم.
گفتم
کجاست آن ولی؟
شبِ
دیگر دیدم که گفتند: در روم است.
چون
بعد چندین مدت بدیدم، گفتند که وقت نیست هنوز!”
…
“میلم
از اول با تو قوی بود؛
الّا
میدیدم در مطلع سخنت که آن وقت قابل نبودی این رموز را.
اگر گفتمی مقدور نشدی آن وقت، و این ساعت را به زیان برده بودیمی! زیرا آن وقتت این حالت نبود!”
شمس هنگامی که احساس کرد زمان مناسب فرارسیده تا سخن گوید، فرصت را از دست نداد و از همان آغاز، بسیار صریح و رُک با مولانا رو به رو شد:
“بسیار خوب، ما وعظ تو را شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامهی دهری و همه جیز را خیلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت راهم نه یک بار و دوبار بلکه هزار بار خواندهای …”(۳). لحن برُنده و رُک شمس خطاب به مولانا در مقالات بسیار چشمگیر است:
“اول بر او همهی راهها را بستم – که من نقل نخواهم شنیدن و البته گوشها بگیرم. از تو خواهم سخن؛ از آنِ تو کو؟“
“سخن بگو! تو کیستی؟ … از آنِ تو چیست؟”
روشن است که
هدف شمس این بوده که مولانا پیلهای را که مجلسهای وعظ و دانشهای زمان و
استادان پیشین و حرمت و عزت اجتماعی و، به ویژه ، مریدان به دور او پیچیدهاند،
بدراند و گوهر خود را- همان گوهری که شمس در او یافته – آشکار کند. شمس به مریدان
مولانا، که میخواستند او یک سلطانالعلمای دوم باشد، میگوید:
“شما قدر این گوهر را نمیدانید!”(۳).
شمس این
توانایی را داشت که در ذهن و روح مولانا تصرف کند و او را متحول سازد. البته،
نباید آمادگی شگفت انگیز مولانا راهم برای این دگرگون شدن شگرف نادیده گرفت. او
بسان بشکه باروتی بود که کلام شمس، چاشنی انفجارش شد.
به تحقیق زرین کوب، آموزههای شمس را در دو تعلیم میتوان خلاصه کرد: “ترک باطل، که به اعتقاد وی انسان خداجوی را ازاشتغال به چون و چرای فلسفی و تسلیم به خیال های مُترسّمان صوفی یا مدعیان ولایت مانع میآید؛ و گرایش به سماع، که سالکِ راه را از خودنگری و هم از غیرنگری – که تظاهر به عفت و طمأنینه و سکون و وقارِ مجعول ِ به خود بربسته، لازمهی آن است – رهایی میدهد و با جهیدن از ورطهای که بین انسان و خدا فاصله میاندازد، اورا به آنچه مطلوب اوست میرساند.
آنچه مولانا از شمس آموخت، در مدرسه، از پدر، و از استادان دیگر نیاموخته بود. شمس با علم حال سرو کار داشت و مولانا این گوهررا تنها در او یافت، که در هیچ کس دیگر ندیده بود. پس، همین بود که عاشق شمس شد و از همه دنیا و دیگران برید و تنها با شمس نشست. دیدار آن دو با هم، دیدار دو گوهرشناس بود با گوهر:
رفتم آن جا مست و گفتم: “ای نگار
چون
مرا دیوانه کردی گوش دار!”
گفت:
“بنگر گوش من در حلقه ایست
بستهی
آن حلقه شو چون گوشوار“
زود
بردم دست سوی حلقه اش
دست
بر من زد که: “دست از من بدار…
اندر
این حلقه، تو آنگه ره بَــری
کز صفا
دُرّی شوی تو شاهوار
حلقهی
زرّین من، وآنگه شبه؟
کی
رود بر چرخ، عیسا با حمار؟!”
مولوی آن چه را که شمس از همان آغاز، قاطعانه از او خواسته، و نتیجهای را
که حاصلش شده، چنین بیان میکند:
مرده بُدم
زنده شدم؛ گریه بُدم خنده شدم
دولت
عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت
که: “دیوانه نهای، لایق این خانه نهای“
رفتم
و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت
که: “سرمست نهای، رو! که از این دست نهای“
رفتم
و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت
که: “تو کشته نه ای، در طرب آغشته نه ای!”
پیشِ
رخِ زنده کُنَش کشته و افکنده شدم
گفت
که: “تو زیرککی، مست خیالی و شکی“
گول
شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم
گفت
که: “تو شمع شدی، قبلهی این جمع شدی“
جمع،
نیام شمع نیام، دودِ پراکنده شدم
گفت
که: “شیخی و سری پیش رو و راهبری“
شیخ،
نیام، پیش نیام، امر تو را بنده شدم
گفت
که: “با بال و پری، من پر و بالت ندهم“
در
هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم.
همین یک
غزل، اگرچه بسیار غزلهای دیگر هم هست، بی هیچ تردید، دگرگونی سترگ روحی مولانا را
پس از همدمی و مصاحبت با شمس بازگو، و تمامی سیر او را از حالت دوران فقاهت به
دوران عاشقی، تصویرسازی مینماید.
کسی هرگز تصورش را هم نمیکرد که روزی مولانا با آن همه عزت و مرتبه و منزلت علمی و اجتماعی چنان مجذوب غریبهی تازه از راه رسیدهای، که تازه معلوم نیست چه موقعیت و منزلتی – البته در چشم بیخبران – دارد بشود که یکباره همهی احترام اجتماعی وزندگی پر جلال خود را نادیده گیرد و در خدمت و گوش به فرمان او بنشیند. مولانا پیش از دیدار شمس همه چیز داشت و “همپر جبریل” پرواز میکرد ولی در خدمت شمس، آن پر و بال را به دور افکند:
همپر جبریل بُدم، ششصد پر بود مرا
چونک رسیدم بر او، تا چه کنم من پر خود
شمس در زمینهی پرورش مرید، استادی بس سختگیر و بی محابا بود. با آنکه می دانست آنکه را که میجُسته در مولانا یافته ولی آزمونهای بسیار دشوار در راه او مینهاد تا از استحکام ارادت و پایداری او در سفر عشق اطمینان حاصل گردد. هیچ بیانی جز کلام خود مولانا نمی تواند شرح این دشواریها را به گونهی نمادین به تصویر بکشد:
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت
ک”ز دریا برانگیزان غبار“
باز
آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت
ک”ز آتش تو جاروبی برآر“
کردم
از حیرت سجودی پیش او
گفت
“بیساجد سجودی خوش بیار“
آه
!بیساجد سجودی چون بود؟
گفت
“بیچون باشد و بیخارخار“
گردنک
را پیش کردم گفتمش
ساجدی
را سر ببر از ذوالفقار
تیغ
تا او بیش زد سر بیش شد
تا
بِـرُست از گردنم سر، صد هزار
من
چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر
طرف اندر گرفته از شرار
و . . .
شاه
شمس الدین تبریزی مرا
مست
میدارد خمار اندر خمار
و باز
در غزلی دیگر:
یار
مرا می نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل
یارم که مرا می فشرد در بر خود
گاه
چو قطار شتر می کشدم از پی خود
گاه
مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو
نگینم بِـمَـزَد تا که به من مُهر نهد
گاه
مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
خون
ببرد نطفه کند، نطفه برد خلق کند
خلق کُشد
عقل کند، فاش کند محشر خود
گاه
براند به نِیام همچو کبوتر ز وطن
گاه
به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه
چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه
مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود
گاه
مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه
مرا خار کند در ره بداختر خود
من به
شهادت نشدم مومن آن شاهد جان
مومنش
آن گاه شدم که بشدم کافر خود
مولاناچنانکه
از اظهارنظرهای شمس در باره او فهمیده میشود از همه آزمونهای دشوار پیرش،
آنگونه که از یک مرید راستین انتظار میرود، پخته و به کمال رسیده بیرون میآید،
آن سان که شمس رسالت خود را به پایان رسیده می بیند.
تأثیرگذاری متقابل
در مورد تاثیرگذاری این دو شخصیت بر یکدیگر و نیز تاثیرپدیری آنان از
یکدیگر، بررسیها و تفسیر و تعبیرهای فراوانی شده است. چه شد که مولوی زندگی پر از
حشمت و جلال خود را ترک گفت و به عارفی شوریده حال تبدیل شد، و چه شد که شمس
پرنده، رام درگاه مولوی شد؟
مولانا، پیش
از دیدار با شمس، فقیهی بود دانشمند، با اندیشههای عارفانه. او در دامان کسانی
چون سلطان العلما و سید برهان الدین محقق ترمذی پرورش یافته و از عرفان شیخ نجم
الدین کبری، مراد پدرش، بهره برده بود. این استادان، و نیز عطار نیشابوری، درون
آتشناک او را کشف کرده و شناخته بودند که سخنان شگفت انگیزی در باره او بر زبان
آوردند. عطار که گفت، “زود باشد که این پسر آتش در سوختگان عالم زند” و
شهاب الدین سهروردی که وقتی در حلب مولانا را دید که از عقب پدرش روان است گفت،
“بحر از عقب جوی روان است!” با این حال، هیچ یک از این شخصیت ها، که در
روزگار خود سرآمدعارفان به شمار می رفتند، دگرگونی سترگ روحی را که شمس در او جاری
ساخت، ایجاد نکردند.
شک نیست که
مولانا هم اثری شگرف بر شمس داشته است. از خود شمس بشنویم:
“خوب گویم و خوش گویم. از اندرون، روشن و منورم.
آبی
بودم ، بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم،
تا
وجود مولانا بر من زد، روان شد. اکنون میرود خوش و تازه و خرّم.“
وی بارها
وبارها مقام مولانا و عظمت او را مورد ستایش قرار داده است. در جای جای مقالات میخوانیم:
“… صدهزاران همچون شمس الدین تبریزی از عظمت مولانا ذرهای بیش
نیست…“
“خُنُک
آنکه مولانا را یافت! من کیستم؟ من، باری یافتم؛ خُنُک من!”
“زهی
آدمی که هفت اقلیم و همهی وجود ارزد. ایشان آدمیاند! . .
محمد دستِ
تو بگیرد، به موسا و عیسا بنماید که ᾿چنین کسی امّت من است᾿ .
. .”
“والله که من در شناخت مولانا قاصرم. در این سخن هیچ نفاق و تکلف نیست . . .
مرا هر روز از حال وافعال او چیزی معلوم میشود که دی نبوده است . . .”
مولانا نیز در بارهی شمس سخنها دارد:
شاه ما از
جمله شاهان پیش بود و بیش بود
زانک
شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه
ما از پردهی برجان چو خود را جلوه کرد
جان
ما بی خویش شد زیرا که شه بی خویش بود
وی در مثال، خود را به ایاز تشبیه میکند در برابر محمود و او را سلطان سلطانان
جان میبیند:
شمس
تبریزی، تویی سلطان سلطانانِ جان
چون
تو محمودی نیامد، همچو من دیگر ایاز
شمس روشنگر حقایق است و بر روی زمین ظاهر شده تا دل امکان یابد که بر آن
جان غیر زمینی بوسه زند:
خورشید
حقایقها، شمس الحق تبریز است
دل،
روی زمین بوسد آن جانِ سمایی را
لوح و
قلم ازلی به ظهور نام شمس مباهات دارند:
شمس
الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله
که بسی منت بر لوح و قلم دارد
و ...
شمس
الحق تبریزی شاه همه شیرانست
در
بیشه جان ما، آن شیر وطن دارد
و ...
خداوندی
شمس الدین تبریز
که
بوی خالق جبار دارد
و ...
تافت
ز تبریز، رخ شمس دین
شمس
بود نور جهان را کلید
و ...
شمس
الحق تبریزی در آینه صافت
گر
غیر خدا بینم باشم بتر از کافر
و ...
شمس
الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
وان
آب کجا یابد جز دیدهی نمگینک
در غزلی دیگر
مولانا از شمس تصویری پیش روی ما میگذارد که مقام و منزلت او را آنچنان که خود میدیده
نشان میدهد، و اعتراف میکند که:
همه را
بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو
فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر
خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو
شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه
عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که
سمنبری، لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیات
مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه
مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه
روز شاهیات را چو شدم غلام و چاکر
به
جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم
بگفت “برپر ز مسافران گردون
چه
شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد!”
برو
ای تن پریشان، تو و آن دل پشیمان
که ز
هر دو، تا نَرَستم، دل دیگرم نیامد
و هرگاه
بخواهیم همه سخنانی را که مولانا در بارهی شمس گفته در اینجا نقل کنیم، دوهزار
غزل خواهد بود!
غیبت دوم (و همیشگی) شمس
دوران بسیار خوش زندگی مولانا که دوران عاشقی در کنار معشوق بود، چندان دوام نیاورد. مولانا برای ماندگار کردن شمس در قونیه و علاقمند ساختن مریدان و شاگردان خود به وی، برای شمس مجلسهای سخنرانی ترتیب داد و خود نیز در صف شنوندگان نشست. همچنین دستور داد تا دبیران سخنان او را بنویسند، که کتاب مقالات شمس دستاورد همین تلاش است. سخنان شمس را، اما، برخی از مریدان به جان میگرفتند و بهره میبردند و برخی بر نمی تافتند، چرا که شمس بی پرده، رُک، و بدون تعارف و ملاحظهکاری سخن میگفت و خیلی ها را خوش نمیآمد. آنها به گفتارهای نرم و پر از مهربانی مولانا عادت کرده بودند و همان را میخواستند.
از سوی دیگر مولانا بیشتر وقتش، یا بهتراست بگوییم همه وقتش، در جلسههای پُر خلسهی سماع و شعر و سرود خوانی، که قوالان شهر هم در آن حضور داشتند، با شمس میگذشت و در نتیجه، مانند دوران فقاهت گذشته به مریدان نمیرسید. خودش هم دستی بر رباب داشت و گاهی همراه با غزلسرایی رباب مینواخت (۶).
همه اینها، به اضافهی ازدواجِ حسادت برانگیز شمس با کیمیا، سبب شد که بار دیگر کینه و دشمنی آنان که وجود شمس را مانع از بهرهمندی خود از مولانا به سیاق سابق می دیدند، آغاز شود و عرصه را بر شمس تنگ کند. تا آنجا که سرانجام شمس پس از آنکه چند روزی را صرف بررسی اندیشهی ترک قونیه کرد، تصمیم گرفت برای همیشه، قونیه را رها کند و به دوردستها برود.
شاید برترین انگیزهی او آن بود که در پایان این دوره کوتاه احساس میکرد که، “مولانا با رهایی از آنچه مانع نیل وی به کمال ممکن خویش بود، دیگر به هدایت و ارشاد شمس نیاز نداشت. شمس که در طی این مدت مولانا را از قید جاه فقیهان و غرور علم مردهریگ اهل مدرسه رهانیده بود، او را در مرتبهای از کمال مییافت که وجود وی دیگر نمیتوانست در نیل به مراتب بالاتر به وی کمک کند. خود او هم با آنکه از صحبت مولانا تمتع روحانی بیش از حد یافته بود، احساس میکرد تمدید اقامتش در قونیه وی را در بند تعلقهایی که با زندگی لولیوارو طبیعت مردمگریز او سازگاری ندارد خواهد افکند. . . . از این رو درست به هنگام آنکه یک غیبت بی بازگشتش خود او و مولای محبوبش را از رکود و توقف میرهانید، از افق قونیه افول کرد و دیگر ردِ پایی هم از خود باقی نگذاشت (۱)
عامل دیگری که به تصمیم شمس برای ترک قونیه کمک کرد، پایانِ ناخوشایند
ازدواج وی با کیمیا، دخترخواندهی مولانا، بود. گرچه همه نشانهها گویای آن است که
شمس کیمیا را بسیار دوست میداشت و برایش والاترین پدیده عشق زمینی به شمار میرفت.
با کیمیا زیباترین عشق زمینی را تجربه میکرد. کیمیا نیز افزون بر احترام و ارادت
نسبت به شمس، او را دوست میداشت. در این میان، علاقهی علاءالدین، پسر کوچکتر
مولانا، به کیمیا و حسادت و عنادی که از روز نخست به شمس داشت، سبب آتشافروزی و
خشم شمس میگردید. این جوان چند بار نیز به دلیل رفتارهای نا خوشایند و گردشهای
گاه و بیگاه در اطراف خانه کیمیا، که از چشم تیزبین شمس دور نمیماند، مورد عتاب و
خطاب شدید شمس واقع شد. علاءالدین هیچگاه از عناد با شمس کوتاه نیامد و، گفته شده
است که دیگران را هم به دشمنی با شمس تحریک میکرد.
به هر روی،
شمس به دنیای آوارگی بازگشت. او دیگر مولانا را به خود نیازمند نمی دید و این
گریز را برای او و خود مایهی رهایی میدانست.
بار دیگر
مولانا ماند و درد فراقی عظیم و غافلگیرانه. این فراق، چنانکه سلطان ولد نقل کرده،
مولانا را به مرز جنون کشاند:
آن دلبر عیار جگرخوارهی ما کو؟
آن
خسرو شیرینِ شکرپارهی ما کو؟
بی
صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن
پرنمک و پرفن و عیارهی ما کو؟
باریک
شده ست از غم او ماه فلک نیز
آن
زُهرهی بابهرهی سیارهی ما کو؟
از
فرقت آن دلبر، دردی است در این دل
آن
داروی درد دل و آن چارهی ما کو؟
لوامه
و اماره بجنگند شب و روز
جنگ
افکن لوامه و امارهی ما کو؟
شمس
الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست
و
اندر پی او آن دل آوارهی ما کو؟
شاید این ندای درونیاش بود که باید داروی دردش را در سماع بجوید، که آموزش
شمس هم بود و مایهی تعالی روح. بنابر این، این بار در سکوت و گوشهگیری فرو نرفت،
بلکه به موسیقی و سماع و شعر روی آورد:
روشنی
خانه تویی خانه بمگذار و مرو
عشرت
چون شکّر ما را تو نگهدار و مرو
عشوه
دهد دشمن من، عشوه او را مشنو
جان و
دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن
ما را و تو را، بهر خدا شاد مکن
حیله
دشمن مشنو، دوست میازار و مرو
هیچ
حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنج
سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
با
ابن حال، گاهی شگفت زده مینمود و ناباورانه میپرسید:
عجب!
آن دلبر زیبا کجا شد؟
عجب!
آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان
ما چو شمعی نور می داد
کجا
شد، ای عجب، بی ما کجا شد؟
دلم
چون برگ می لرزد همه روز
که
دلبر نیم شب، تنها کجا شد؟
برو
بر ره بپرس از رهگذریان
که آن
همراه جان افزا کجا شد؟
برو
در باغ، پُرس از باغبانان
که آن
شاخ گل رعنا کجا شد؟
برو
بر بام، پُرس از پاسبانان
که آن
سلطان بی همتا کجا شد؟
بگو
روشن که شمس الدین تبریز
چو
گفت “الشمسُ لایخفی” کجا شد؟
“در تمام قونیه قوّالی نماند که وی او را به سماع خویش نخواند، دعوتی نماند که وی آن را تبدیل به مجلس سماع نکرد. شهر از شور و حال او پر ولوله گشت، و خلق از بیقراری او قرار و سکون را از دست داد.(۱)
میرقصید و میچرخید و میچرخید؛ تا آنجا که گویی فلک از چرخشهای او به
ستوه میآید:
گفت مرا
چرخ فلک: “عاجزم از گردش تو!”
گفتم
“این نقطه مرا کرد که پرگار شدم“
غلغله
ای می شنوم روز و شب از قُبّهی دل
از
روش قبّهی دل گنبد دوار شدم
چرخ
بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم
یار
بنالید بسی تا که در این غار شدم
خاطرهها او را رها نمیکردند. در همه جاهایی که زمانی گذرگاه معشوق بوده،
او را میدید و داغش تازه میشد و نمی خواست اسیر ناامیدی شود:
صنما جفا
رها کن، کرم این روا ندارد
بنگر
به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک
فتاد طشتم، به محیط غرقه گشتم
به
درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا
همی رسیدم خبری که می پزیدم
ز غمت
کنون دل من خبر از صبا ندارد
. . . و غبطه میخورد به دیاری
که شمس در آن لحظه بر آن گام میزد:
دل من کار
تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه
نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
گفته اند که در پی یافتن شمس با انبوه مریدان سفری به دمشق کرد و یاران را
به هرسو فرستاد تا نشانی از او بیابند. در آنجا نیز از پای ننشست. مجلسهای سماع و
غزل مولانا شهر رااز جا کند و یکپارچه شور وحال کرد. و نیز گفته اند که غزلهایی
که به زبان عربیست فوران شورو حال او در مجلسهای سماع دمشق است.
مولانا چون
جست و جو در دمشق را بی حاصل یافت به قونیه بازگشت. درد فراق چنان ناگهانی و بزرگ
بود که زمانی دراز طول کشید تا مولانا به ارامش نسبی برسد و به آرزوی دیدار محبوب
دل خوش کند:
ساقیّ و
سردهی ز لب یارم آرزوست
بدمستیی
ز نرگس خمّارم آرزوست
بعد
از چهار سال نشستیم دو به دو
یک ره
به کوی وصل تو دوچارم آرزوست
تبریز
چون بهشت ز دیدار شمس دین
اندر
بهشت رفته و دیدارم آرزوست
. . .
بنمای
رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای
لب که قند فراوانم آرزوست
ای
آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان
چهرهی مشعشع تابانم آرزوست
یعقوب
وار، وااسفاها همی زنم
دیدار
خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله
که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی
و کوه و بیابانم آرزوست
یک
دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی
چنین میانهی میدانم آرزوست
بنمای
شمس مفخر تبریز رو زِ شرق
من
هدهدم، حضور سلیمانم آرزوست
“در
پایان جست و جوهای بسیار . . . بالاخره شمس را بدان گونه که در خود مییافت،
پذیرفت. گمشدهی او در وجود خودش زندگی میکرد و او بیهوده نشان او را از دیگران
میگرفت. این احساس به او آرامش میداد(۱)”، بی آنکه یاد و نام شمس الدین
لحظهای او را تنها گذارد:
مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن
چون
زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام
شمس الدین به گوشت بهترست از جسم و جان
نام
شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا
بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن
چون جان او بنواز تن تن تن تنن
تا
شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا
شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس
دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس
تا ببینی
مردگان رقصان شده اندر کفن
اکنون دیگر آفتاب شمس در ضمیرِ خودش طلوع کرده بود. از آن پس، مولانای عاشق تبدیل به عشق شد. سخنگوی عشق شد و عاشقانههای طربناک از چشمه دلش جاری گردید. . . تبدیل به نور شد، یک پارجه نورِ ناب، که پیوسته میتابید. . . و تا به امروز تابید و تابید تا همچنان
“آتش در سوختگان عالم زند“:
گر
جان عاشق دم زند، آتش در این عالم زند
وین
عالم بی اصل را چون ذرّهها برهم زند
دودی
برآید از فلک، نی خلق مانَد نی مَلَک
زان
دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد
آن دم آسمان، نی کون مانَد نی مکان
شوری
در افتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
خورشید
افتد در کمی از نورِ جان آدمی
کم
پُـرس از نامحرمان آنجا که محرم کم زند
افتد
عطارد در وَحَل آتش درافتد در زحل
زَهره
نماند زُهره را تا پرده خرم زند
نی
قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی
عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب
نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی
باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی
درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی
نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب
در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان
ربی الاعلی گُـوَد دل ربی الاعلم زند
حق
آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش
بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید
حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر
پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند
۱-دکتر
عبدالحسین زرین کوب، پله پله تا ملاقات خدا، انتشارات علمی، چاپ ششم، تهران
۲-محمدعلی
موحد، باغ سبز، نشر کارنامه، تهران، ۱۳۸۷
۳-مقالات
شمس، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم، ۱۳۸۷.
۴-از
زمانی که سلطان ولد قونیه را پشت سر گذاشت تا زمانی که با شمس بازگشت، نزدیک به سه
ماه شد
۵-برخی
بر این باورند که شمس تبریزی درس نیاموخته بود و سواد نداشت. واقعیت این است که از
شمس
آثاری که خود
تدوین کرده باشد به جا نمانده ولی این مسئله به معنای بی سواد بودن شمس که بعضیها
شایع کرده
بودند نیست.
۶- میگویند مولانا با اندکی
دستکاری در رباب، رباب جدیدی ابداع کرده بود.
نخستین نشر در فصلنامه صوفی شماره ۸۶