از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
شهرک مهاجرنشینِ «بانیوله» (Bagnolet) دارد به یک«ایرانجلس» تبدیل می شود، بدون زَرق و برق و مال وُ منالِ لوس آنجلسی ها!
شهردارِ این شهرک کمونیست است و نام لنین و استالین و ماکسیم گورکی و…در کوچه ها و خیابان ها دیده می شود.
چند سال پیش، دنبال آپارتمانِ کوچکی در پاریس بودیم ولی به کمکِ مرتضی جانِ نگاهی، دکترمحمّد عاصمی (سردبیرفصلنامۀ کاوه)آپارتمان تمیزش در«بانیوله» ر ا-باتمام وسایل- در اختیار ما گذاشت و از آن هنگام به اینجا کوچیده ایم.
«مادام راکومله» (مسئول این مجموعۀ مسکونی) با اینکه سن وسالی دارد امّا -با لباس های شیک و چشم های آبی اش- بسیار جذّاب و زیبا می نماید. او در زمان شاه به ایران سفر کرده و خاطرات خوشی از ایران وایرانیان دارد و این امر سبب شده تا من بتوانم در اینجا برای برخی دوستان خانه هائی دست وُ پا کنم.
بعضی ها این منطقه را«کوی نویسندگانِ ایران درتبعید» می دانند،چون بسیاری از نویسندگان و شاعران تبعیدی دراینجا سکونت دارند،ازدکترغلامحسین ساعدی و رضا مرزبان تا نعمت آزرم و محسن حسام…و بعد، شهریارِ محجوب، پسرِاستادمحمدجعفر محجوب.
سکونت دکترغلامحسین ساعدی موجبِ «مرکزیّت»این شهر برای بسیاری ازهنرمندان و شاعران و نویسندگان شده ،با این حال، در میان آن همه «تن ها»-غلامحسینِ تنها را می بینی که از پُشت پنجره اش رفت وآمدِ آدم ها را «رَصَد» می کند.
حضور میهن جزنی و رفت وآمدِ نیروهای چپ و جبهۀ ملّی به خانه اش نیز«بانیوله» رابه مرکزِ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران بدَل کرده است. با میهن جَزنی (و بابک و مازیار جزنی) در این مجتمع ساختمانی آشنا شده ام و تقریباً هر روز همدیگر را می بینیم. میهن در طبقۀ ۱۵ و ما در طبقۀ ۹ زندگی می کنیم (ظاهراً این هم نشانۀ «اختلاف طبقاتی»است!!).بااین وجود، روابط خانوادگی ما با میهن آنقدر گرم و صمیمانه است که دربِ خانه های مان به روی همدیگر باز است.
نام«میهن» برایم احترام انگیزاست؛ این نام نوعی احساس«امنیّت» و«اطمینان خاطر» به من می دهد و در تبعید، مرا به میهنِ محبوب (ایران) وصل می کند. هنوز نمی دانم پدر و مادرِ میهنِ (به جای نام هائی مانندصُغرا، کُبری، زینب و زهرا) چرا نامِ میهن و ایران را برای دختران شان انتخاب کرده اند؟ آیا این امر-مانند نام ایرانِ درّودی- بازتاب فرهنگِ دورانِ رضاشاهی بود؟
خانۀ میهن پایگاه رفقائی است که خود را «میراث خوارِمشیِ بیژن جزنی» می دانند. در مسیراین رفت وآمدها، برخورد با برخی رهبران سازمان های سیاسی معروف نیز جالب است چنانکه چند روز پیش، «ف.ن» در بازگشت از خانۀ میهن، سری هم به من زد (باتعدادی از افرادِ «هیأت سیاسی سازمان»ش). حرف هایم بیشتر دربارۀ دوران رضاشاه ومحمدرضاشاه و«انقلاب شکوهمنداسلامی»بود واینکه: در بهترین و درخشان ترین دورۀ تاریخ معاصر ایران، ما به ارتجاعی ترین قشرجامعه (روحانیّت شیعه) باخته ایم و…
بهنگام خداحافظی،«ف.ن» سه تارِ دخترم -سالیا- را می بیند و با تعحّب می پرسد:
-تار هم می زنی!؟
به طنز و طعنه گفتم: بله! ولی صدای تارِ من فرداها درمی آید!!…منظورم کتاب «آسیب شناسی یک شکست» بود!
میهن دارای جانِ شیفته ای است که وی را از«رفقا» متمایز می سازد.دلبستگیِ میهن به موسیقی و ادبیّات و خصوصاً صدای دلکش اش-ازوی چهره ای هنری و دوست داشتنی می سازد.این امر «مرز» ها یا «مَرَض های ایدئولوژیک»را ازبین برده است و این (باتوجه به «گرایشِ رویزیونیستیِ» من!! در بارۀ «انقلابِ شکوهمندِ اسلامی»، رضاشاه، مصدّق،محمدعلی فروغی و محمدرضا شاه) برای خیلی از«رفقا»عجیب است!
***
دیشب پیشِ میهن بودیم. مینا، «نازنین مریمِ» محمد نوری را خواند و میهن هم شعرِ«طاهرۀ قُرّه العین» را باصدائی که چنگ بر جگر و جان می زد:
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غمِ تو را نکته به نکته مو به مو
از پیِ دیدنِ رُخت همچو صبا فتادهام
خانه به خانه،دربه در،کوچه به کوچه،کو به کو
میرود از فراق تو خونِ دل از دو دیدهام
دجله به دجله یَم به یَم،چشمه به چشمه،جو به جو