نگاهی به رمان “بلانش و ماری” نوشته، پراولوف انکیست
ترجمه، اردشیراسفندیاری. نشر مهر اندیش. تهران ۱۳۹۷
نویسنده سوئدی“پرالوف انکویست” تجربه های داستانی اش به گونه ی متعارف رمان نیست، او رابطه میان متن و خواننده رمان را دیگرگونه می چیند. اسلوب او در تجربه رمان متکی به قطعات مستندی از زندگی خصوصی و اجتماعی چند شخصیت واقعی است که عموما در تاریخ غیرسیاسی و غیررسمی، نام و جایگاهشان در سایه رویداد های بزرگ، نادیده مانده است. این نویسنده هر چند از مسیر اوراق شخصی بازمانده از چهره ها و آرشیو روزنامه ها به پستوی تاریخ سر می کشد، اما حاصل کارش یک پژوهش تاریخی و روایت تاریخ نیست؛ اثری ست ادبی برگرفته از تاریخ و غالبا با مضمون طبیعت پیچیده عشق در قامت رمان(۱). بی گمان شکل دادن پراکندگی های موجود در گوشه های تاریخ و تبدیل آن به یک پیکر هنری؛ خاصه از جنبه روایت زبان و زبان روایی، از دشواری های خلاقه ای برخوردار است که در این زمینه پرالوف انکویست با بازآفرینی ادبی توانسته است خوانشی متفاوت از تاریخ را در برابر خواننده قرار دهد. از این روست که او را ” برجسته ترین رمان نویس سبک تاریخی و مستند در اسکاندیناوی”می دانند.
صدای تاریخ و صدای ما
کتاب”بلانش و ماری” که اردشیر اسفندیاری(۲) آن را به فارسی برگردانده از نوع رمانی است که پراولوف انکویست در شیوه آن به استادی رسیده است. در این رمان او متمرکز است بر زندگی خصوصی بلاش ویتمن دستیار ماری کوری دانشمند مشهور در آزمایشگاه، و زندگی خصوصی و اخلاقی ماری کوری برنده دو جایزه نوبل.
در رمان بلانش و ماری چهار نوع صدا و روایت را می توان از هم مجزا کرد. صدای تاریخ یا واقعیت اجتماعی سال های پایانی قرن نوزده و سال های ابتدایی سال قرن بیست – فرانسه و اروپا – که از طریق روزنامه ها و افکار عمومی و ذهنیت و رفتار آدم های آن دوران به گوش می رسد که صدایی خودکامه، ضد زن، اخلاقگرا و غریبه ستیز است.
صدای دیگر گفتار شخصیت اصلی بلانش ویتمن است که رمان به استناد یادداشت های او پیش می رود و صدایش همچون وجود فردی و جسمی اش، قربانی تاریخ و علم می شود و فردیت عشقی اش لگدکوب می گردد و نادیده می ماند؛ و در نهایت به عالم روحی ای می رسد که در عشق فردی به دگر جنس، به آمیزه ای از بیرحمی و شفقت، و در عشق به همجنس فریفته، و در خودسپاری به علم متعصب و “شهید آن” می شود. صدای ماری کوری صدای زن آینده است. نه تنها بخاطر اتکا به نقشش در علم و اکتشاف، بلکه به خاطر نوع رابطه عاشقانه اش که در دوره زندگی اش تابو بود، و هم به دلیل همدلی و همسویی با زنان مبارز لندن و انگلستان در اوایل قرن بیست برای کسب رای.
و بالاخره صدای نویسنده/راوی که عموما خاموش است اما هدایت صدای پنهان مانده تاریخ متبوعش را سمت می دهد و از طریق او شخصیت های رمان (به تعبیر باختین) به نوبه خود فرصت می یابند دیدگاه های خاص خود نسبت به جهان را در قالب زبان معنا ببخشند.
تمثیل عشق
در کتاب”یادداشت هایی درباره بلانش و ماری”، “بلانش ویتمن” در جنون عشق هم قربانی است و هم قاتل. او در سن ۱۸ سالگی به بیماری روحی هیستری شایع در میان زنان اواخر قرن نوزده در اروپا، دچار شد، و پس از رهیدن از آن، در همان بیمارستان “سالپتریر” در پاریس، که در بخش روانی آن بستری بود به استخدام درآمد و در آزمایشگاه “ماری کوری” دانشمندی که دوبار به کسب جایزه نوبل نایل شد، به دستیاری او رسید. بر پایه سه دفتر بجا مانده از یادداشت های بلانش که کتاب زرد، کتاب سیاه و کتاب سرخ نام دارند، در می یابیم او عاشقانه ماری کوری را دوست داشته، چنان که گفته های رمزآلودش از عشق چهره ای همجنسگرایانه دارد و در همان حال زبان استعاریش که “خواستم تمثیلی اسطوره ای از ذات عشق آفریده باشم”، از سرشت چند وجهی عشق می گوید و بر خواست تنانه عشق پوشش می نهد. طبیعت پیچیده، متفاوت و متضاد عشق درونمایه “بلانش و ماری” است.” عشق” از نگاه کتاب، و شخصیت اصلی اش” بلانش”، در وجود انسان چهره های گوناگون و ناشناخته دارد؛ چیزی که انکویست در بیان آن، پیش از این و به همین سیاق، در رمان دیگرش – فرشته مطرود – نیز آن را تجربه کرده و دستمایه کارش قرار داده است.
روایت پراولوف انکویست تنها به تاریخ مستند و استناد تاریخی معطوف نیست، اگر چنان بود و روایت و پیشبرد رخدادها در همان محدوده ی داده های مکتوب اعضای داستانی، باقی می ماند، اثرش از خلاقیت ادبی و از امتیاز هنر رمان دور می ماند.
جان باخته عشق
از معدود فرصت هایی که نویسنده به روال مستند کتاب از یک واقعیت به طور مستقیم حرف می زند چیزی است که پایه توجه و ارتباط او با زندگی بلانش را بنا می نهد و می گوید وقتی که ده ساله بود جنگ دوم جریان داشت:”آن وقت خواب می دیدم به دختری بور و بسیار زیبا و دوست داشتنی عاشق شده ام که فلج بود. او در یک صندلی چرخدار می نشست و ویلن می زد. من نمی دانم این تصویر را از کجا دارم. حتی یک فیلم هم با این اوصاف ندیده ام.”
بلانش چهره های اصلی این رمان تاریخی که نویسنده و ما از طریق یادداشتهای او به زندگی خصوصی ماری کوری پی می بریم، از ابتدای جوانی، سال ها در آسایشگاه روانی بستری بود و در همان جا از او به عنوان مدل توضیح هپنونتیزم درمانی”پرفسور مارتین شارکو” معروف، استفاده می شد و این خود البته برای وی که دختری بسیار زیبا هم بود، نام و شهرتی در پاریس به همراه داشت. علت بیماریش اما چندان شناخته، و در عین حال جدی نبود. پرفسور شارکو شاید از بیمار نبودن بلانش آگاهست ولی به سبب عشقش به این دختر زیبا او را از خود دور نمی کند. بلانش نیز به شیوه خود عاشق شارکو، مردی همسن پدر خود است. اما عشقش دو سویه است، چنان که چهره تلخ و نفرت آمیز عشقش، شارکو را از پای می اندازد و پس از مرگ معشوق، بلانش از بیماری منتسب رهایی می یابد. همین رفتار متناقض آمیخته به نفرت و عشق بلانش را می توان نسبت به پدرش، در روزهای رو به مرگ او نیز دید. در صفحاتی از رمان بی آن که نویسنده بیماری بلانش و بستری شدن طولانی مدتش در بیمارستان را به حوادث پیشین زندگی او نسبت دهد، از روی اطلاعات مستند منابع رمان درمی یابیم بلانش در سن ۱۶ سالگی به دستور پدر و به طرزی خشونت بار، محکوم به سقط جنین شده و دو سال بعد آن حادثه کارش به بخش بیماران روانی بیمارستان می کشد.
بلانش پس از سال ها که بیماریش پایان می یابد، در کنار فیزیکدان معروف ماری کوری که در بخشی از همان بیمارستان به اکتشافات علمی مشغول است، قرار می گیرد. و پس از چندی به خاطر تاثیر اشعه و رادیوم در آزمایشگاه، به مرور تبدیل به انسانی علیل می شود و دو پا و یک دست خود را از دست می دهد. چیزی به مانند آن دختر بور و زیبا در خواب ده سالگی! “در نهایت از بلانش ویتمن یک شهید به جا می ماند. یک انسان بی دست و پا”. چیزی که خود او در یکی از دفترهای خاطراتش این گونه وضعیت خود را تشبیه می کند: “می خواستم تمثیلی اسطوره ای از ذات عشق آفریده باشم.”
در تلاطم علم و عشق
در رمان بلانش و ماری اما نوع دیگری از عشق هم وجود دارد. عشق ماری کوری پس از مرگ شوهرش به همکار بیمارستانی اش “پل لانژو” که دارای همسر و فرزند است و فرجامی فاجعه بار می یابد. ماری و پل، بارها در خانه ای که مخفیانه در اجاره خود دارند با هم همبستر می شوند اما ماجرای عشقی آنها از طرف همسر پل کشف و به روزنامه ها کشیده می شود و بدتر از آن نامه های عاشقانه میان ماری کوری و پل لانژو مورد دستبرد قرار می گیرد و سر از روزنامه های پاریس در می آورد و ماری کوری یک شبه از یک افتخار علمی، از طریق نوشته روزنامه ها، در سطح اجتماع به خائن، سارق حریم خانواده دیگران و غریبه ای روسپی (آمده از کشور لهستان) که دامن فرانسه را به ننگ کشانده تشبیه می شود. مردم پاریس هر جا او را می بینند با زشت ترین کلمات او را از خود می رانند. او در اوج فروپاشی روحی و قصد خودکشی به روستایی دور افتاده پناه می برد، اما از طریق مطبوعات مکان زندگی موقت او و دو دختر خردسالش، افشاء می شود و مردم روستا به خانه او حمله می کنند و در نهایت او به لندن می گریزد. حضور ماری در لندن همزمان است با روزهای تظاهرات زنان و مردان انگلستان برای کسب حق رأی برای زنان. پلیس به شدت تظاهرات حق رأی را سرکوب و معترضان را دستگیر و زندانی می کند. با این وجود سران جنبش از سفر ماری کوری که دانشمندی معروف و جهانی ست، به لندن آگاهند و از او استقبال می کنند و از او در خانه یکی از رهبران جنبش زنان نگهداری می کنند. ماری کوری اما هنوز از عواقب مسئله عاشقانه و جنسی رهایی نیافته و از سویی نگرانی پرورش دو دختر خردسالش او را می آزارد و در همین حال آتش عشق “پل” هنوز در او شعله ور است. همه ی این وقایع در روزهایی اتفاق می افتد که کمیته نوبل برای ماری کوری نامه فرستاده است تا برای دومین بار برای دریافت جایزه نوبل به سوئد سفر کند، چیزی که روزنامه های پاریس درصددند با “رسوایی اخلاقی” ماری کوری، کمیته نوبل را از دادن جایزه به او بازدارند. خبر به روزنامه های استکهلم هم رسیده است اما در سوئد رفتار اجتماعی چنان که فرانسه در تعصب اخلاق است، تاثیر بارزی ندارد و کمیته نوبل ماری کوری را در سال ۱۹۱۱ برای دومین بار سزاوار دریافت نوبل می داند و جایزه نوبل شیمی را به او اعطا می کند.
همه این حوادث کم و بیش در دفتر خاطرات بلانش که که برای اولین بار در سال ۱۹۳۰ در سطحی محدود چاپ و منتشر شد، آمده است. او که خود عشقی همجنس خواهانه به ماری داشت، از زبان او، از جزئیات رابطه عشقی او با پل لانژو نیز آگاه بود. اما روزی که ماری خبر “بسیار تکان دهنده” مرگ بلانش را شنید و در کنار جسدش حاضر شد گوشه ای از عشق ماری به بلانش ویتمن نیز بر ملا شد: “ماری کوری می خواست به تنهایی او را در تابوتش بگذارد. برای وداع کنار کالبد یخ زده او روی صندلی نشسته بود، و یکی از دست هایش را روی تابوت گذاشته بود. حمل کنندگان تابوت به مدت یک ساعت در اتاق مجاور همچنان انتظار می کشیدند. ماری کوری هیچ نمی گفت؛ فقط با زمزمه این جمله را سر داد: “هرگز ترکت نخواهم کرد.”
در رمانی که سویه های عشق فراتر از مفاهیم صورت های گوناگون و ناشناس و ناشناخته دارد و گاه واژگان در توصیف حالات جنون آسای آن به تن و عشق تنانه می رسد، تیغ سانسور در چاپ و نشر کتاب در ایران، جان کتاب را می گیرد؛ و ارشاد اسلامی ناشر را وامی دارد تا صفحاتی را چنان که قابل چاپ باشد بازنویسی کند! دها کلمه و سه صفحه تغییر یافته چیزی است که مترجم دور از ایران را واداشته در دو صفحه به قطع ” A 4″ ضمیمه کتاب کند!
۱- ” فرشته مطرود” نوشته پراولوف انکویست، ترجمه اردشیر اسفندیاری
۲- اردشیر اسفندیاری مترجم و شاعر مقیم نروژ است. آثار بسیاری از ادبیات نروژ و سوئد، در دو دهه اخیر با برگردان این مترجم به فارسی منتشر شده است.