جمعه شب گذشته کانون کتاب جلسه ای در معرفی و نقد دیدگاه های دکتر علی شریعتی برگزار کرد. تصویر آکادمیک بی طرفانه ای که مجتبی مهدوی در این جلسه ارائه داد مرا به شوق آورد تا این مطلب را بنویسم.
***
شانزده ساله که بودم فکر می کردم کمونیست هستم. در خانه و در مدرسه، پیش دوست و آشنا سرم را با غرور بالا می گرفتم و از مارکسیسم حرف می زدم. کمونیسم را بیش از آن چه با عدالت اجتماعی و برابری طبقاتی تعریف و تعبیر کنم با ضدیت با مذهب می شناختم. معلم تعلیمات دینی مدرسه را ـ که عضو انجمن حجتیه بود و بهائیان را خطرناک تر از شاه می دانست ـ با بحث های ساده ای که از پس اش برنمی آمد عاجز کرده بودم. شب های قتل در اتاقم با صدای بلند موسیقی پخش می کردم و به نصیحت بزرگترها پوزخند می زدم و هر که را نماز می خواند و روزه می گرفت به دیده ی تحقیر نگاه می کردم. در مدرسه چند بار کارم به دفتر رئیس دبیرستان کشید و یک بار به بازجویی ساواک و بالاخره به اخراج از دبیرستان دانشگاه شیراز (که آن روزها “پهلوی” اش می نامیدند و من و دوستانم به عمد “شیراز”ش می گفتیم). همان سال بود که اولین فیلمی که ساختم به وسیله ی ساواک توقیف شد. فیلمی بود به نام “ما نمی شنویم” براساس داستانی به همین نام از غلامحسین ساعدی. اما همه ی این اتفاقات نه تنها نتوانستند آرامم کنند، بلکه آتش مخالفت با شاه و مذهب را در دلم تندتر کردند. بنابه تعبیرهای معمول آن زمان من هم شاه را عروسک خیمه شب بازی امپریالیسم می دانستم و مذهب را ابزاری در دست او برای افیونی کردن توده ها. و امیدوار بودم که با نابودی این دو پوزه ی امپریالیسم را به خاک بمالم.
این طور ها بود تا روزی برادر بزرگتر یکی از دوستانم که دانشجو بود و از دنیا و سیاست سردرمی آورد “آری این چنین بود برادر!” را به دستم داد تا بخوانم. تا پیش از آن اسم شریعتی را نشنیده بودم و نمی دانستم تئوریسین مذهبی است ـ که اگر می دانستم قطعاً کتاب را با ریشخند پس می دادم و نگاهش هم نمی کردم. احترام این برادر بزرگتر را همیشه داشتم. اگرچه فعال سیاسی نبود اما گاه به گاه کتاب های ممنوعه را برایم می آورد تا بخوانم. کلام نیرومند شریعتی به شدت تکانم داد. از همان برادر بزرگتر پرسیدم این دکتر شریعتی مسلمان است؟ و وقتی تأیید کرد با همان صداقت شانزده سالگی پرسیدم چرا؟
بعد از آن یکی دو کتاب دیگر را هم پنهانی خواندم. پنهانی نه از ترس ساواک، بلکه از ترس بی آبرویی در بین دوست و آشنا. نوشته های شریعتی بیشتر و بیشتر با خودم درگیرم کرد. از سویی مفتون نظریات او شده بودم و از سوی دیگر خجالت می کشیدم اعتراف کنم نوشته های مذهبی می خوانم. مدتی گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم پیش دوستم ـ که با هم قرار گذاشته بودیم به دانشگاه که رفتیم چریک بشویم ـ سکوت را بشکنم. در حالی که عرق بر پیشانی ام نشسته بود سرم را به زیر انداختم و گفتم من فکر می کنم اسلام آن قدرها هم که می گویند بد نیست. دوستم که شوکه شده بود کمی سکوت کرد و بعد با ریشخند گفت پس تو هم بریدی؟! که منظورش این بود که دست از مخالفت با شاه برداشته ام و دیگر نمی خواهم سیاسی باشم. توجیحات بعدی ام کار را از آن که بود هم خراب تر کرد و به یک باره چنان حس حقارتی به من دست داد که بعد از آن هیچگاه تجربه اش نکردم. اما چند روزی بعد تیتر صفحه ی اول روزنامه ی کیهان به دادم رسید:”دو مارکسیست اسلامی در درگیری با نیروهای امنیتی کشته شدند” … آها! مارکسیست اسلامی ! … این همانی است که دنبالش می گشتم. همان موقع به سراغ دوستم رفتم و به او پیشنهاد کردم دکتر شریعتی را بخوانیم. خوشبختانه این بار بعد از بحث و جدل های فراوان توانستم دوستم را قانع کنم، اما این روزهای خوب هم چندان دوام نیاوردند چون چند روز بعد که این کشف بزرگ را با همان برادر بزرگتر در میان گذاشتم برایم توضیح داد که چیزی به اسم مارکسیسم اسلامی وجود خارجی ندارد و این عنوانی است که شاه بر روی همه ی مخالفانش از مارکسیست گرفته تا اسلامی می گذارد. باز افتادم توی هچل! و این بار قضیه جدی بود. بالاخره باید بین مارکسیست و اسلامی یکی را انتخاب می کردم که کردم و به خیل دوستداران دکتر علی شریعتی پیوستم.
امروزه دیگر آن سوداهای شانزده سالگی از سرم پریده اند. در نقطه ای که امروز ایستاده ام احتیاجی ندارم هویتم را در وابستگی به یک عقیده یا دیدگاه تعریف کنم. و احتیاج ندارم از ترس تنها ماندن در جمع حرفم را قورت بدهم. امروز دیگر نه به مارکسیسم اعتقاد دارم و نه به اسلام و در عین حال برای هر دو احترام و علاقه ی زیادی قائل هستم. به مارکسیسم نه به عنوان یک مذهب جدید که رساله های علمیه و ولی فقیه های خودش را دارد، بلکه به مثابه ابزار قدرتمندی که با آن می توان پیچیدگی های دنیای امروز را تجزیه کرد نگاه می کنم. و به اسلام به عنوان یکی از مهم ترین ستون های سازنده ی تمدن امروزین بشری.
نه گناه آن چه امروز در چین و کره شمالی می گذرد و دیروز در شوروی گذشت را به گردن مارکسیسم می اندازم و نه اسلام را با جمهوری اسلامی یکی می کنم. از آن های و هوی و شر و شور دوران نوجوانی تنها دو اعتقاد برای همیشه در وجودم حک شدند یکی سوسیالیسم و دیگری شعار معروف شریعتی: آزادی، برابری، عرفان.
با تمام احترام و علاقه ای که به شریعتی دارم بسیاری از دیدگاه های او را قبول ندارم و مهمتر از همه منکر شریعتیسم هستم. از دید من شریعتی معلمی باهوش، پرمعلومات، و توانا بود که درس هایش را داد و رفت. امروزه به جای درجا زدن در آموزه های او احتیاج به معلمان جوانتر، خوش فکرتر و امروزی تر داریم. و مهم تر از همه این که معتقدم امروز بیش از آن که به شریعتی های جوان در عرصه ی مذهب احتیاج داشته باشیم در میدان ضدمذهب احتیاج داریم. یکی از چند مبحث زیبایی که مجتبی مهدوی در سخنانش به آن اشاره کرد و من به آن اعتقاد بنیادین دارم این بود که به جای تلاش برای نابودی مذهب و روحانیت یا حبس کردن اعتقادات مذهبی در پستوی خانه ها باید سعی کرد آن را از عرصه ی قداست به میدان رقابت کشاند. باید مجبورش کرد دست از ادعای نمایندگی خدا بر روی زمین بردارد و به جای حواله دادن چون و چراها به غیب برای هر ادعایی استدلال زمینی و قابل فهم بیاورد. امید به نابودی مذهب همان سودای رمانتیک شانزده سالگی من است. این رویا همان اندازه خطرناک و ضدانسانی است که رؤیای جمهوری اسلامی در مسلمان کردن دنیا از راه اعدام کفار و سنگسار زناکاران.
تنها یک شریعتی غیرمذهبی است که می تواند تفکر سنتی راست و چپ ضدمذهبی را با مدرنیته آشتی دهد و آن ها را متقاعد کند که حضور مخالفان فکری نه تنها آسیبی به آنها نمی رساند، بلکه در درازمدت تداوم حضورشان را در عرصه های فکری و اجتماعی و سیاسی تضمین می کند. احساسات ضدمذهبی که بر بخش بزرگی از مخالفان جمهوری اسلامی سایه افکنده اگرچه قابل درک است اما کمکی به برپایی دموکراسی در ایران نمی کند. این احساسات ـ از حالت های افراطی اش که بگذریم ـ در معتدل ترین حالت به شکل بی اعتنایی به حضور نیروهای مذهبی مخالف جمهوری اسلامی بروز پیدا می کند. از تکفیر و تحریم مذهبی های جداشده از جمهوری اسلامی بگیر (مثل اکبر گنجی و محسن کدیور و یوسفی اشکوری) تا چپ های مذهبی که در سی سال گذشته به هر شکل با جمهوری اسلامی مخالفت کرده اند(مثل سازمان مجاهدین و نهضت آزادی). این بی اعتنایی را حتا در فرد خوشفکری مثل سعید رهنما هم می توان دید که در مقاله ی اخیرش (شهروند ۱۳۱۰، ص ۵) وقتی از تاریخچه ی جنبش های کارگری و گروه های چپ صحبت می کند هیچ اشاره ای به حضور و نقش چپ مذهبی نمی کند. حتا آنجا که از عضویت کارگران در گروه های چریکی مثال می آورد تنها به دو عضو سازمان چریک های فدایی خلق اشاره می کند و نامی از مثلا عباس داوری که هنوز زنده است و از نسل اول مجاهدین است و تا آنجا که خبر دارم عضو کمیته ی مرکزی این سازمان است، نمی برد. مشابه این بی اعتنایی را ـ حتا شدیدتر ـ در سازمان مجاهدین می بینیم که رفتارش چنان است که گویی غیر از آنها در عرصه ی سیاسی ایران کسی حضور ندارد.
نسل جدید ایران در این میان، بی توجه به تمام این اختلافات، دنیای دیگری برای خودش ترسیم کرده که این درگیری های ایدئولوژیک را در آن راهی نیست. شریعتی در جایی گفته بود قرن بیست و یکم قرن ایدئولوژی است. این یکی از بزرگترین اشتباهات او بود. قرن بیست و یکم، این چنین که می بینیم، قرن ایدئولوژی گریزی است. نسل امروزین ایران به این واقعیت آگاه است که جامعه ی ایران به همان اندازه که به لحاظ فرهنگی و قومی گوناگون است به لحاظ گرایشات سیاسی چندقطبی است.
در چند سال اخیر از طرف بخش مدرن مذهبی جامعه تلاش زیادی برای ایجاد پل بر دره ی عمیقی که مذهبی ها و سکولارها را از هم جدا کرده، شده است. اما هنوز در این سوی دره در بین سکولارها هیچ جنب و جوش و علاقه ای برای همکاری دیده نمی شود. تا این پل ساخته نشود ایجاد یک جامعه ی ماندگار و سازگار عملی نخواهد شد.
من به نظریه ی بازگشت به خویشتن شریعتی باور ندارم اما فکر می کنم اگر بخواهیم معنایی امروزی برای آن قائل شویم این معنا “ایرانیزه” کردن تئوری های فکری مطرح در جهان امروز است. از یک سو این اشتباه جبران ناپذیری است اگر بخواهیم با رد همه ی دستاوردهای فکری جهان تنها به سنت های کهنه ی خودمان ـ خواه اسلامی یا آریایی ـ تکیه کنیم. ازسوی دیگر اشتباه دیگری است اگر بخواهیم این تئوری ها را بی کم و کاست در جامعه ی ایران پیاده کنیم. این وظیفه ی یک شریعتی جوان است که وظیفه ی متحول کردن این تئوری ها را برعهده گیرد. یکی از مهم ترین این نظریه ها مسئله ی جدایی دین از سیاست است. این باور که اسلام یک دین سیاسی است اعتقاد بخش بزرگی از متفکران ایرانی است. نه می توان و نه باید این بخش از جامعه را طرد یا منزوی کرد. این تئوری را باید به جدایی ایدئولوژی از دولت تغییر داد. در یک جامعه ی دموکراتیک سیاست میدانی نیست که دربانی بر دروازه اش بگذاریم تا کسانی را اجازه ی عبور دهد و دیگرانی را نه. دربان را باید بر دروازه ی دولت گذاشت تا هیچ ایدئولوژی، اسلام باشد یا مارکسیسم، مذهب یا سکولاریسم، آن را خانه ی همیشگی خودش نداند.
شریعتی زمانی پا به میدان گذاشت که از سوی تمام بزرگان دین، از خمینی سنتی گرفته تا مطهری نوگرا، تکفیر شد، اما از پا ننشست و حرفش را زد و چون حرف زمان بود گوش های شنوای بسیاری پیدا کرد. امروز هم در بخش سکولار جامعه گوش های جوان بسیاری منتظر شنیدن ندای یک شریعتی جدید هستند. بادا که ظهور کند!
* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.