ترانه‌ای برای خانه‌ام

آه خانه‌ام، خانه‌ی من

چشم‌هایم خیس، پای‌بست ترا می‌بوسند

نبضم با زمین تو نفس خواهد زد

برهنه در رودهای تو، شادی

بوسه در تاکستان‌های تو، انگور

خواهم چید.

عشق را در سایه ‌سار درختانت به بازی گرفته ‌اند.

در شهر سکوت می‌پیچد

در آسمان، باد جن.

خون از خانه‌ ی خدا می‌رود

جنازه به تشییع سنگ.

ضربه ‌ها،

ضَرَبَ، ضَرَبا، ضَرَبوا،

اِضرب، اِضرب،

پوست را پاره، گوشت را تکه، به استخوان رسیده‌اند.

قسم به آب، باد، آتش، خاک

خانه اگر خراب،

سراب نمی‌شود

آخر کار

همیشه آباد

نزدیک است.

قطار، پاریس به کلن،

 ۲۹ژانویه ۲۰۱۰

پایتخت دماوند

تو ای تهران، پایتخت دماوند،

پایه های تخت ات بخت یار

دور از تو چنگال تعصب، خرافه، نفت نحس

خوشا گردش روزگارت به از عهد عتیق

آرزو که شادی دست به دامان شیران زنت

سبیل گرو بگذارند بر سبیلِ سابق مردانِ سرت

عشق لهجه ی حتا کوه ها، مرزها وُ لشکرت

هماره طاق نصرت روزهای زَرَت

آن پیچه های چناران به هم رفته دست وُ سر

در آن خیابان نامی،

ولیعصر، ولیعهد، ولی زمان وُ زمین،

ولی عروسان وُ دامادان وُ نوباوه گان

خوشه های یاس، آویز باغ کوچه های شعر وُ شاعرت

دست بوس حافظ، سعدی، ابوالقاسم خان،

فردوسی تمامن زیباسخنت.

بسی رنج بردیم در این سال ها

همه مردگان، عاشقان، زنده به نام تو اند.

دهان ها پر بهار

آسمان کهربایی

آفتابت کتان

شب حریری

زمینت بهشت

باران ببارد به شایستگی

نسیمت از دم باد صبا

زمینت نلرزد دگر

می از خون نگیرد

مست نشود

پاره گریبان نکند

نمیراند

نگیرد از تو کام، نگیرد جوان.

نخل ها مست کارون

زاینده به خرمای شهد

رودها همه زاینده رود

از سپاهان تا جان جانان من آذرآبادگان من

تا خراسان تا تاک های پیچیده به انگورِ یاقوت و شیرین عسل.

تهران،

پایتخت «گنبد گیتی، ای دماوند»     

تو باشی «ایرانیان را امید»    

پناه نگاهبانان، عاشقان ایران زمین

دور از تو چنگال تعصب، خرافه، نفت نحس

بکوشی، دور باشی از کابوس جنگ

۲۹ جولای ۲۰۱۷

نمی‌ایستد این حزن زیر پوست من

گریه کن، روی شانه‌های من

تو زیبایی،

حقیقت این است.

می‌بینم

مردمانی که می‌کوشند

تا بمانی و ببینی چه زیباست دماوند

با آن بوسه‌ای که به آسمان داده.

مرا لمس کن

سر بگذار بر شانه‌های من.

می‌خواهم که تو باشی، بخندی، برقصی،

چون گل‌های انار بر گیسوهای یک زن

می‌خواهم بنوشی

به سلامتی آن‌ها

که می‌میرند و می‌مانند برای تو.

ای خون ها،

کجا می برید این جوی؟

آرزویم لمس دانه دانه خاک تو

تا زمانی که زمین باشد.

تو زیبا‌ترین قسمت زمین

تو حقیقتی، تو ایرانی.

نگاه کن،

نمی‌ایستد این حزن زیر پوست من                    

از رگ‌های تن خون می‌شود بیرون

تا سلام کند بر تو

نگو خداحافظ.

اگر خسته ‌ای برو

اندکی بر دشت گل‌هایت بیاسای

دشتی با حرارات حیات تن‌ها

دشتی از گل‌هایی با گردش آفتاب

سپس بازگرد وُ

مرا به بسترت بکش

به من، به قله‌ها

بوسه‌ای از آسمان بده.

ساعت می‌چرخد

زمین می‌چرخد

خون می‌ریزد

و قلب با تپش‌های درمانده، آخرین ضربه را می‌زَنَد.

آتشی در درون دارم

از آب سهند و سبلانت در گلوی تشنه‌ام بریز

تنم شراره می‌کشد

از خزر موجی به سینه‌ام بکش.

من خیس خواهم شد

و غرق

در سرخاب جان

در گوشه ‌ای

در ترسناک‌ترین اتاق جهان.

چه بهایی‌ست یک لحظه لمس تو؟

فرهاد، نقش من می‌کَند بر کوه

تا من بوسه گیرم شورین از آب‌های گیلان و مازندران.

زیبا‌ترین،

را‌‌ن‌هایت به من بپیچ

با سنگینی تنت بر سینه‌ام، خستگی ازمن بگیر.

بر دشت‌هایت می‌نویسم

توهرگز نخواهی مرد.

گریه کن، گریه

روی شانه‌های من

تو زیبایی

حقیقت این است.