عزت گوشه گیر
سه شنبه اول آگوست ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
نیم ساعت است به صفحه خیره شده ام و فکر می کنم. هیچ کاری نکرده ام! نیم ساعت مثل تمام روز یکشنبه خالی و بی معنا بود. سخت است وقتی که دقیقه ها بی ثمر می گذرند و سلولهای زندۀ پرجنبش پیر می شوند.
رفسنجانی رئیس جمهور شد. کابینه اش را هم انتخاب کرد. خبرها سرم را به شدت به درد می آورند. مسایل سیاسی و پیچ و خم های فلسفی عصبی ام می کنند. هر چند منطقاً می دانم که چقدر به دانستن این ها نیاز دارم. اما مغزم توانایی گنجایش این همه فشار را ندارد. امروز یکی از گروگان های آمریکائی در لبنان توسط یک گروه حزب اللهی شیعه در لبنان به دار آویخته شد. این رخداد فضای ریور روم را متشنج کرده بود و طبیعتاً تشنج همکارانم مرا که ایرانی هستم متشنج می کند. دیشب در یک میهمانی، خانمی که تازه از ایران آمده بود دربارۀ مسایل کنونی اقتصادی، سیاسی و مذهبی و اجتماعی در ایران صحبت کرد. در حالی که دلم به شدت هوای مردم مملکتم را کرده بود، به خود گفتم: نه…اصلاً نمی توانم در آن شرایط زندگی کنم.
دیروز برای پایان کلاس قصه نویسی، هم کلاسی هایم همه کیک و شیرینی آورده بودند. پارتی خوبی بود بدون وجود استادمان جیمزمک فرسون. می گفتند کمرش درد می کند و نمی تواند بدنش را حرکت بدهد. مک فرسون همه اش می گوید مریضم!… ساعت ۵ بعد از ظهر با او قرار داشتم تا در مورد قصه ام با من صحبت کند. دلهره زیادی داشتم. قصه ام را بسیار دوست دارم و از این که ترجمۀ بدی از آن شده نگرانم. می دانم درک قصه ام برایش بسیار مشکل خواهد بود. آمریکائی ها با ادبیات جهان غریبه اند. کنجکاو دانستن نیستند. و چقدر از این جهت با ما متفاوتند. خب وقتی که جیمزمک فرسون کلاس را تعطیل کند، طبیعتاً در دفتر کارش هم حضور نخواهد داشت! با تمام تشنج و اضطراب در محل کارم، فیلیپ که لبنانی الاصل است وقتی با صدای مهربانی مرا صدا زد”عزت” شاد شدم. لحنش مرا شاد کرد. همین! آندره با چشم های سیاه و کنجکاوش نگاهم کرد. همین… یک صدا…. و یک نگاه عمیق…. چقدر حقیرانه…. آیا می توان حقیقتاً این ها را حقیر شمرد؟ اگر حقیر بودند چرا یک صدا و یک نگاه عمیق اندوه را از دلم برای لحظه ای پاک کردند؟ من می دانم که آندره چه شخصیت نفرت انگیزی برای همه است. که ظلم هایش زحمت کشان ریور روم را عاصی کرده است. اما چرا وسوسۀ چیره شدن بر او را دارم؟ آیا به خاطر اینست که مرا بیاد ایکس می اندازد؟ راه رفتنش، قد بلند و گاه لباس پوشیدنش…. چرا دوست دارم به دستهای بلند و رنگ مهتابی پوستش که گاه به شدت صورتی می شود، نگاه کنم؟ رنگ لب هایش، سرخ شدن ها و دستپاچه شدن هایش و دست و پا گم کردن هایش را در مقابلم دوست دارم. شاید شورش را دوست دارم در عین ظلم هایش. می دانم آدم هایی که تحقیر شده اند میل به تحقیر کردن دارند. دوروتی نوع سرکوفت شدۀ آن است. دلم برایش می سوزد. در عین خشم به این جور آدمها دلم به نوعی برایشان می سوزد. اما با خودم می جنگم که نگذارم آندره بر من غلبه پیدا کند. باید پیروزی از آن من باشد. غلبۀ آدم های احمق مثل توسعۀ استعمار است. مثل توسعۀ امپراطوری که یک غلبه به غلبۀ دیگر می انجامد. چیزی در درون من طغیان می کند. سربلند می کند. میل به مبارزه و جنگ جویی دارد. می خواهد تصاحب کند و بعد از یک درس آموزی که معمولاً با رنج بسیار توأم است رها کند تا فرد تربیت شود و بیاموزد. خب یعنی که چه. این وسوسه های احمقانه…تنفس بوی یک ادوکلن فرانسوی در هوای گرفته آشپزخانه و بوی غذاهای مانده و فاسد ظرفشویخانه…..
در فضای خفۀ بوگندو، بوی یک عطر فرانسوی یعنی پرورش رویا… باید جل و پلاسم را جمع کنم و از این شهر بوگندو بگریزم….کجا بروم؟ گاه خطر بیخ گوشم زنگ می زند. یک زنگ زدن ناگهانی و بعد مداوم….با بارقۀ تیزی از حس از دست دادن و از دست رفتن و به تمامی ویران شدن….
امروز با جیمزمک فرسون تلفنی صحبت کردم. لحن بسیار سرد و بی احساسش به شدت افسرده ام کرد. وقتی که کاوه گفت برای تولد دوستش ۲۵ دلار از چک من برداشت کرده، فقط به آرامی از پله ها آمدم بالا و چپیدم زیر پتو… و سعی کردم در یخبندان وجودم در تابستان آیواسیتی از جهان و آدمیان فرار کنم.
غروب، “کولین” به منزلمان آمد. برایش شام پخته بودم و با هم شراب نوشیدیم و هر دو خواب آلود شدیم. شب خوبی بود. “کولین” تنهاست و به نیم ساعت گفت و گو با کمک دندانپزشکش دلخوش بود. ۲۸ ساله است و هنوز کسی در زندگیش نیست. هنوز باکره است. به شدت مذهبی است و اسیر اخلاقیات…
چقدر حساس شده ام!
هنوز به خودکشی عباس نعلبندیان فکر می کنم. به خودکشی مهدی کفایی هم فکر می کنم. به صادق هدایت هم فکر می کنم و می فهممشان. می توانم آن خالی بودن وحشتناک در زندگیشان را تصور کنم. با تمام درک خلاء چیزی در ته وجودم می گوید: من زندگی را دوست دارم. چون جوهر عشق را دریافته ام. جوهر لذت های والا… جوهر شور و اشتیاق….جوهر محبت… دوست داشتن… مادر همه چیز بودن، همسر همه چیز بودن، مشترک در همه چیز بودن… زیبائی ها را شناختن…. و به کمال عاشق بودن….
وقتی که منزل نبوده ام جوئل تلفنی با کاوه صحبت کرده و به او گفته که دوست داشته است که با من صحبت کند. بعد گفته است که یک ماه دیگر به من تلفن خواهد کرد. جوئل دوست دارد با زنی که می داند با او به طور همیشگی خواهد ماند، ازدواج کند. سیلویا خانه اش را در نئوکالدونیا برایم توصیف کرده بود. خانه ای بسیار بزرگ با چند خدمتکار!… چرا جوئل نمی خواهد با یک زن فرانسوی ازدواج کند؟
به آینده ام که فکر می کنم، از خود می پرسم: چرا این قدر تصور ازدواج وحشتزده ام می کند؟ چرا ازدواج که مفهومش مشارکت در همۀ اصول و روابط است، تداعی اسارت می کند؟ مگر من هم اکنون بردۀ کار اجباری نیستم؟ آیا بعد از این همه سال مبارزه برای برابری، می توانم شکل زندگی ای را بپذیرم که خدمتکار داشته باشم؟
نه… نمی توانم…
در اخبار تلویزیون خبری شنیدم در مورد کلفت دزدی در بورلی هیلز لوس آنجلس! ثروتمندان نو کاسه به شدت به خدمتکار معتمد نیاز دارند. این خبر بسیار زیرکانه از تلویزیون پخش شد. خانه های مجلل پر زرق و برق را نشان دادند که هر آدم نیازمند گرسنۀ بی چیزی را به شکان و تکان می انداخت. تبلیغات پردامنه بود و مصاحبه با کلفت ها همه حاکی از رضایت تام و تمام آنان بود! همیشه کنجکاوی و حادثه جویی برای نویسندگی ام مرا وامی دارد که خودم را در قالب همۀ آدمها جای بدهم و آنها را در موقعیت های متفاوت ببینم و بشناسم. گاه نه فقط در دنیای تخیل… بلکه دوست دارم دل به دریا بزنم و شکل زندگیشان را تجربه کنم. شرایط مهاجرت و تبعید مرا نه در انتخاب، بلکه محکوم به تجربه های زندگی های پر از استثمار کرده است. به هر حال زمانی که در آنسوی جهان از آدم ربائی های سیاسی و کشتارهای فردی و دسته جمعی صحبت می شود، در تلویزیون آمریکا از کلفت ربایی، بچه ربائی و زن ربائی حرف زده می شود.
در تضادهایم در مورد زندگی آینده خودم و پسرم، دیدم که ما هر دو به شدت خسته ایم و احتیاج به مراقبت داریم. اگر خانه ای داشته باشیم که فکر اجاره ماهانه اش ما را نلرزاند، اگر بدون اضطراب به فردا فکر کنیم، اگر بدون دلهره از هجوم مسایل ریز و درشت، زبان یاد بگیریم، اگر با خیال راحت تحصیل کنیم، بردگی در کجای آن زندگی مشترک قرار می گیرد؟ به فیلم “ماریا براون” ساخته “فاسبیذر” فکر کردم و دیدم باید باید باید برای رسیدن به خواست هایم تلاش کنم حتی اگر نیمی از وجودم برای داشتن عشق و کمال فریاد بکشد….
این را متوجه شده ام که هر چقدر چشم هایت شیشه ای تر باشند، سریعتر در زندگی موفق می شوی. آندره همین طور دارد ماشین بی عاطفه گی اش را به جلو می راند، آنچه را که بر سر راهش قرار می گیرد به سرعت درو می کند. هر روز قدرت بیشتری کسب می کند. هر روز قلبش سخت تر می شود… مثل سنگ….اما سنگ حس دارد… چه کسی می گوید سنگ بی عاطفه است؟ در محل کارم ـ کار صبح ام ـ تغییرات زیادی داده شده است و تقسیم بندی هایی صورت گرفته. این معنی اش این است که محیط کار خشن تر، سردتر و استثمارگرانه تر می شود، آدم وقتی که در بطن پروسه تغییر قرار می گیرد، علت و معلول را بهتر می شناسد!
صبح ام را دوست نداشتم. اصلاً دوستش نداشتم. صبح شیشه ای سرد و یخبندانی بود!
ساعت ۵/۲ بعد از ظهر خبردار شدم که جمیزمک فرسون به دفتر کارش خواهد آمد. بعد از کار دویدم و دویدم و با شتاب خودم را به اتاقش رساندم. ساعت ۴ بعد از ظهر موفق به دیدارش شدم. حرف چندانی نداشت که در مورد قصه ام بگوید. از ترجمه ام پرسیدم، گفت: مشکلی نداشت به آسانی قابل فهم بود. وقتی که از اتاق کارش بیرون آمدم، اندوهگین بودم. او استاد خوبی نیست. همیشه افسرده و مریض حال است و از زیر کار در می رود. معلوم بود که داستانم را به دقت نخوانده بود و نوع برخوردش کاملاً با “باب هدلی” استاد نمایشنامه نویس ام فرق دارد. مثلاً فکر کرده بود که شخصیت مادر به بیماری سرطان دچار است و قارچ های روی سینه اش بازتابی از بیماری اش هستند. گفتم: نه….من می خواستم زیر ستم بودن زن را در یک جامعۀ پدر سالار ترسیم کنم. گفتم: بین قصه نویسی در آمریکا و ایران فرق زیادی هست. در آمریکا روند نوشتار، رئالیستی و اغلب ناتورالیستی است، اما در کشورهایی مثل ایران سمبولیسم و زبان استعاری موارد استعمال زیادی دارد. این زبان، تفکر مردم را به چالش می کشد و خواننده را به شدت درگیر نوشته می کند. تنها پرسشی که در مورد قصه ام از من کرد این بود که چرا نرگس شوهرش را ترک می کند؟ علتش چیست؟ و چرا مادر به او می گوید که او مرد زندگیت نیست؟ و چرا نرگس به خانۀ پدرش برمی گردد؟ گفتم: در ایران تنها مکان و پناه بچه ها پدران و مادران هستند.
گفت: در هر دو قصه ات “ویژگی های فرهنگی” نقشی اساسی دارند. پرسیدم: آیا من چون حالا در آمریکا زندگی می کنم و باید به زبان انگلیسی بنویسم، مجبورم آن گونه بنویسم که آمریکائیان می پسندند یا آن طور که خودم دلم می خواهد و عادت به نوشتن دارم؟ گفت: آن طور که همیشه نوشته ای بنویس.
سردی اش افسرده کننده بود. کاش با نویسنده دیگری کلاس می گرفتم!
به خانه آمدم. سیلویا و برایس به خانه ام آمدند و همگی با هم به استخر رفتیم. لیزا و آلکسیس هم به ما پیوستند. لیزا داستان زندگیش را برایم تعریف کرد. داستانی ویژه که درباره اش خواهم نوشت.