فلورا غدیری

بخش سوم و پایانی

تجربۀ شخص خودم در رابطه با یوگا و تاثیر آن

بعد از زایمان چند ماهی نگذشته بود که دچار افسردگی شدم. دوست صمیمی ام که از تغییرات من متوجه افسردگی ام شد مرا تشویق کرد که به دکتر مراجعه کنم. دکتر استاد سابق من و انسان بی نظیری بود. یادش گرامی و روحش شاد. او هم به خاطر بی توجهی به خودش دیر متوجه سرطانش شد و پس از شش ماه درگذشت. خیلی به من کمک کرد البته نه با دارو فقط با روان درمانی و معرفی کتاب مرا با روش کارن هورنای درمان کرد. خیلی خوب شدم. همیشه به کتاب فروشی می رفتم برای خرید کتاب. تقریباً ۱۷ سال پیش بود یک کتاب تمرینات یوگا خریدم و به خانه بردم. از آن روز هر روز یک ربع صبح ها از روی عکس ها شروع به تمرین کردم. کار آسانی نبود بدون مربی شاید بعضی از حرکات را هم درست انجام نمی دادم ولی شاید همین انگیزه ای شد که بیشتر تجسس کنم، البته همیشه به ورزش علاقه زیادی داشتم. هر هفته در تاریکی از خانه بیرون می زدم و تا سپیده می زد روی یال کوه بودم و آنجا با خورشید میعادی و دیداری داشتم. اگر یک هفته کوه نمی رفتم حالم خراب  می شد و بی قرار بودم. روزهای معمولی هم  صبح زود پیاده روی می رفتم، هفته ای سه روز هم ورزش Arobic ، به کلاسی در خانه خانم مربی ورزش می رفتم چرا که آن زمان هنوز سالن ورزشی در بیرون برای خانم ها نبود. عاشق طبیعت بودم. در مسیر کوه هر هفته با گیاهان، ماه، آفتاب، ابر میعادی عاشقانه داشتم، ولی علی رغم همه اینها از اضطرابی مزمن رنج می بردم که حاصل زندگی و اتفاقاتی بود که در زندگی ام رخ داده بود. گاهی اوقات به شدت عصبی می شدم که کنترلی بر خودم نداشتم، سیگار هم می کشیدم، البته نه زیاد، مشروب هم می خوردم آن هم نه زیاد. همیشه می خواستم خلاء محیطم را با دوستانم پر کنم دوستانی که زمانی خوب بودند و زمانی لطمات جبران ناپذیری بر روح و روان حساس من وارد کرده بودند، ولی به هر حال این طبیعت من بود که دوست بدارم همیشه و در هر شرایطی اول به دیگران فکر می کردم بعد خودم چه در زندگی خصوصی چه در ارتباطات اجتماعی و … به  هرحال تمرینات یوگا را شروع کردم. بعد از چند ماهی کم کم متوجه تغییرات خودم شدم. کم کم احساس کردم بر اعصابم تسلط کامل دارم. سیگار را به طورکامل کنار گذاشتم. کم کم به درون خودم رفتم و بیشتر خودم را مورد ارزیابی قرار دادم. کتابهای مختلف دربارۀ یوگا خریدم و شروع کردم فلسفه یوگا را خواندن. مرتب انگیزه ام قوی تر شد و کنجکاوی ام بیشتر، شدیداً به دنبال این بودم که کلاس یوگا و مربی خوبی پیدا کنم. فقط خانمی را یافتم که در خانه اش کار می کرد و به من گفت که نباید در کنار یوگا ورزش دیگری کنی و من که معتاد به کوه و ورزش های دیگر بودم نپذیرفتم. یک روز که در خیابان پیاده روی می کردم تابلوی انجمن یوگا را دیدم، به آنجا سر زدم و اطلاعات گرفتم. می خواستم مطمئن بشم که مربی خوبی خواهم داشت. یوگا را در آنجا شروع کردم. واقعاً درود بر آن بانوی محترم که اولین مربی من بود. بسیار از کلاسش لذت می بردم و کنجکاو دانستن بیشتر از عالم یوگا می شدم. الان دیگر متوجه شده بودم که ضمن این که دیگران را دوست می دارم باید خودم را هم دوست داشته باشم. این مهمترین درسی بود که من از یوگا گرفتم چرا که دریافتم اگر من مادر سالمی نباشم، همسر سالمی نباشم، دوست سالمی نباشم، اگر خودم را دوست نداشته باشم، به خودم عشق نورزم، چگونه می توانم به دیگران عشق بورزم و به آنها انرژی مثبت بدهم. دیگر از تنهائی بدم نمی آمد. با خودم، با دنیای جدید خودم آرامش داشتم. یک سالی که به انجمن یوگا می رفتم در آنجا کلاس مربی گری یوگا شروع شد و من شروع کردم دورۀ یک ساله را گذراندم. باز هم بیشتر به دنیای یوگا وارد شدم. وقتی که ریشه یوگا را در هند یافتم تصمیم گرفتم به آنجا بروم. هند برایم سرزمین انرژی های مثبت شد. می خواستم با یوگا زندگی کنم. به اشرام Vivekanandaرفتم و یک ماه در آنجا ماندم و دورۀ مربی گری را آنجا تمام کردم. شاید یکی از بهترین تجربه های زندگی من در اشرام بود با این که اصلاً آدم مذهبی نبودم و نیستم ولی با لذت و علاقه در محیطی که معنویت داشت زندگی کردم. در آنجا از بیشتر نقاط جهان انسان هائی را دیدم که از فشار زندگی ماشینی و کار و خستگی، استرس، نابرابری، بی عدالتی رو به آنجا آورده بودند تا وجودشان را پالایش کنند و با سادگی آن محیط ارتباط برقرار کنند.

برای من تجربۀ با ارزشی بود و لذت بخش. وقتی در اشرام هند دختران و پسران جوان اروپائی را دیدم اولین سئوالم از آنها این بود که شما چرا اینجا آمده اید؟ شما که آزادی دارید مثل من در فشار و اختناق و دیکتاتوری زندگی نمی کنید و جوابی که به دست آوردم این بود که آری متأسفانه انسان قرن ۲۱ تحت فشار حکومت های خودکامه ای است که بجز انباشت سرمایه در دست غارتگران و به بردگی کشاندن سایر انسانها رسالت دیگری ندارد. سیاست مداران نالایقی که انسان ها جز طعمه ای بر دهان حریص آنها نیستند، پس چه بهتر که در این جنگ نابرابر و فرسایشی خود را به سلاح دانش مجهز کنیم و آن را به افکار هدایت کننده ای تبدیل نمائیم تا که نابخردان را به گورستان تاریخ روانه سازیم. روح و روان خود را با یوگا پالایش کنیم و با نیروی مثبت کسب کرده جهان را ازآن خود سازیم. کینه و نفرت را دور بریزیم و عشق و محبت را جایگزین آن کنیم آن وقت است که به قول سیاوش کسرائی:

آری آری زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست

گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست