چهارشنبه ۱۸ دیماه ۹۸ برابر با ۸ ژانویه ۲۰۲۰ حامد اسماعیلیون توی صفحه ی فیس بوکاش نوشته که برای به خاک سپردن آرزوهای پریسایش و چشمهای ری رایش عازم تهران است، و عاشقانه های زیادی که میان سه نفرشان هست که تا مرگش پیش او می ماند، و همینطور ادامه داده و از پرواز اوکراین که هیچ از چند و چونش نمی داند، و می رود که آن چشمهای درخشان را به خاک بسپارد، و توان پاسخگوئی به هیچ پیغامی را ندارد، و راهی هیچستان است، و او را ببخشیم!
در خواب آلودگی ۷ صبح به نظرم می رسد حامد نویسنده چه داستان غم انگیزی آغاز کرده. با این “و”هائی که آورده نفس آدم می بّرد. عینهو داستانهای مجموعه “آویشن قشنگ نیست” یا رمان “دکتر داتیس”. کوبنده و نقس گیر. سرم را می گذارم تا خوابم را ادامه دهم. مدتهای مدید است که کابوسهای بیداری در خواب رویا می شوند. قضیه این پست چیست؟ داستان است؟ خواب از سرم می پرد. می غلتم تا دوباره صفحه فیسبوک را باز کنم. شاید گوشه ی پایین اش continue و یا more زده باشد. نه. هیچکدام را نزده. همه لایک و کامنت و ایموجیهای گریان. چشمم می افتد به کامنت یا شاید هم پست دو جمله ای و کوتاه یکی از نویسندگان ساکن اینجا؛ تورونتو که اینطور نوشته:
“نویسنده جوان، حامد اسماعیلیون، در ماتم از دست دادن دلبندانش است. …” و جمله ی دوم که “عزا پشت عزا هر کلمه و کلام را پوچ و دود میکند.”، زنگ کابوس بیداری را به صدا در می آورد. عزا پشت عزا. یکی یکی عزاها را به عقب میروم. تمامی ندارد.
دلبندانش. پریسا و ری را. دلبندانش “پریسا و ری را” کی ها هستند که برای به خاک سپردن آرزوی یکی و چشمهای دیگری دارد می رود تهران. هر که هستند، تهرانند. صفحه را میروم پائین. هر چه پائین تر مبهوت تر و حیران تر. اما هنوز فاصله دارم تا خوان بغض و گریه. حامد اسماعیلیون پریسائی و ری رایی از دست داده است. با شتاب یک پیام می فرستم توی تلگرام میم. تند جواب می دهد. او از من خیلی جلوتر است. خبر ناقص و بیات به او داده ام. او خوان بغض و گریه را ساعتهاست رد کرده است. در فکر چاره جوئی برای بچه هاست. به آنها چه بگوید. چگونه بگوید که همکلاسی شان ری را بر بالهای هواپیما پرواز کرده است. چگونه به آنها بگوید قرار دوشنبه آینده با دندانپزشک شان لغو شده است و هیچ قرار دیگری برای هیچ زمان دیگری نمی تواند برایشان با خانم دندانپزشک شان بگیرد. میاندیشم شاید برای نخستین بار بچه ها از اینکه روی صندلی دندانپزشک شان پریسا قرار نیست بنشینند، خوشحال نشوند. میم عکس دو نفره پریسا و ری را تکس می کند. آها “پریسا و ری را” را پیدا کرده ام. حالا که در آسمان گم شده اند و خاکسترشان روی زمین، لا به لای قراضه های هواپیما ته نشین شده، و در مستطیل تلویزیون قاب شده است. پریسا چه هوشیار و آرام کنار آن سالن سیاهرنگ بد ترکیب ایستاده بود. با چهره ای پر از لبخند. ری را کنارش. گاه هم می آمد سر میز کتابهای حامد. که مرتب شان کند. مرتب بودند. شاید می خواست بفهماند که دختر حامد است. ببینید کتابها را. روز رونمائی “توکای آبی”. شاید هم داشت تمرین روزهائی را می کرد که رونمائی کتابهای دیگر پدر پشت میز بنشیند و توضیح دهد.
حامد لحظه به لحظه می نویسد. از وضعیت اش و حس و حالش. و مردم دل ریش چه کامنتها که برایش نمیدهند. ایموجیهای گریان چندتا چندتا همینجور ردیف شده اند. از چشمهای این ایموجیها به چشمهایم نقب میزنم. میگریم.
آی ایموجیهای خوب و گریان! ایموجیهای فاجعه و رنج، چه کامل و درست، و چه به وقت همدلی می کنید. آی ایموجیهای خوب! ایموجیهای فاجعه و رنج، شما آن عزاهای پیش کجا بودید؟ آن روزها، و شبها، و فصلها، و سالها، و خوفها، و هولها، و دردها، و رنجها، و خناق گرفتگیها، تا بشتابید به سر تسلا دادن. نگذاشتند. گوش تا گوش خبردار نشد. نگذاشتند.
عصر میروم سر قرار فرزندم تا برویم Canadian tire. حالم را میپرسد. راستش را میگویم. چرایش را میپرسد. دارم صغرا کبرا میچینم جوری بگویم که ایراد نگیرد چرا اینقدر دنبال sad news هستم. حق هم دارد. او که از نسل من نیست. هنوز ف از دهنم در نیامده، میگوید:
plane crash?
تو هم میدونی؟
تنه اش را از فرمان می کشد عقب. Everybody knows mom . او می داند، و به دانشجوهایی اشاره می کند که آنها را نمیشناسد، اما تبار دانشگاهی یشان یکی است، و متاسف است، و حالا می خواهد بداند که حامد به انگلیسی هم نوشته است. ببین چگونه این فاجعه بند نافها را به هم گره زده است. بند ناف چند گوشه دنیا را. همه ی دنیا صاحب عزا شده است. این خوب است. این خوش شگون است.
آی ایموجیهای خوب دنیا شما کجا بودید؟ چه میکردید روزها و شبهای تابستانِ آنسالِ خوف، و هول، و درد، و رنج، و خناق گرفتگی. تا بشتابید به سر تسلا دادن. نگذاشتند! گوش تا گوش خبردار نشد. حتا همسایه دیوار به دیوار. نگذاشتند.
پنجشنبه است. قیمه بار گذاشته ام. برای میهمانهائی که از یکماه پیش دعوت کرده ام. در را که باز می کنم می گویند چه عطر و بوئی. سراسر راهرو پر شده از بوی قیمه. می گویند قیمه ام شده قیمه مراسم. می گویم قیمه مراسم پخته ام. مراسم عزا. می روم کتابهای حامد را می آورم. من از حامد میگویم و زن و دخترش، آنها از عروس و دامادها میگویند، و مردم که چه دلی دارند این عکسها و ویدیوها را پست می کنند.
و روزهای بعد، و مراسم پشت مراسم. همه در این نقطه بهم رسیده اند، گیرم هر کسی از ظن خود و حس و حال خود. و شلیک نهائی شلیکی است که از لاشه های هواپیما، و خاکستر سوخته ها کمانه می کند و هستی بازمانده ها و مردمان را هدف می گیرد. شلیک خطا. شلیک خلاص. اینها استادان شلیک اند. حتا از دور، و در تاریکی، و به آسمان. شلیک آن روزها، در آن فصل آن سال، از فاصله کم، انقدر که به نی نی چشمهای بچه ها با کینه خیره شدند، آنها هم با غیظ در چشمهای کور این ها خیره شدند، و بعد اینها شلیک کردند. خون که پاشید به دیوار سلولها، دیدند نمی ارزد به پاک کردن رد خون. بچه ها را حلق آویز کردند. نه خونی، نه پاک کردنی. پنداشتند رد خون نمیماند. رفتند توی شکم بازمانده ها که لال شوید، حرف نزنید، درد دل نکنید، عزا نگیرید، حجله و گلدسته نزنید، کسی نفهمد و الا بقیه تان را هم چنین و چنان می کنیم. دهانها پر خون بود و بسته. هیچکس ندانست که تابستان ۶۷ بر پاره ای از مردمان چه رفت. نه جهان، که همسایه دیوار به دیوار نفهمید، الا بازمانده ها. بازمانده ها در خود پیچیدند. عینهو پلنگ زخمی. درد از کف دادن یکطرف، درد دم برنیاوردن مچاله شان کرد. آخر حرفت را که می زنی، دردت را که می گویی، همدردی که می بینی، سبک می شوی. مثل حالا، همین حالا که همه صاحب عزایند. جهان صاحب عزاست. و این خوش شگون باید باشد.
آی ایموجیهای خوب! ایموجیهای فاجعه و رنج، چه کامل و درست، و چه به وقت همدلی می کنید. آی ایموجیهای خوب! شما کجا بودید روزها و شبهای آن فصل و آن سال خوف، و هول، و درد، و رنج، و خناق گرفتگی. تا بشتابید به سر تسلا دادن. نگذاشتند. گوش تا گوش خبر دار نشد. نگذاشتند.
شاید بگوئید چرا این را به آن وصل می کنم. من مثل گربه مرتضا علی شده ام. در هنگامه تراژدیها چار چنگولی می افتم روی روزها و شبهای هولناک تابستان آنسال. رد عزاها را می گیرم. رد بند ناف تراژدی ها را می گیرم. می رسم به زهدان تراژدی ها. زهدانی که هی بچه می کند.