بریده هائی از رمانِ آماده انتشارِ “روزی که من ایرانی- امریکائی شدم”

۱

…………………

کنارم نشست. نیمکتِ سبزرنگ رو به دریاچه داشت.

به هم لبخند زدیم. سری به نشانۀ سلام تکان دادیم. موهای سفیدش را دم اسبی بسته بود. شانه ای از جیب پیراهنِ قرمز رنگ اش درآورد و ریش و سبیل برف گونه اش را شانه زد.  ورزیده و بَروبازودار و بلند قامت بود.

چشم به دریاچه دوخت، با سبیل اش ورمی رفت.

“به نظر من پائیز زیباترین فصل ساله، اینطور نیست؟”

“بله، پائیزفصل زیبائی ست”

“لهجه قشنگی دارین می توونم بپرسم اهل کجا هستین؟”

“ایرانی – امریکائی هستم”

چیزی نگفت، چشم به برگ های زرد درخت هائی که چتری روی نیمکت زده بودند، انداخت.

“من هم آلمانی – امریکائی هستم، البته امریکائی ام اما دیدم شما گفتید ایرانی – امریکائی هستین منم به یاد پدر بزرگ و مادربزرگم افتادم، اونام مهاجر آلمانی بودند. چند ساله اومدین امریکا؟”

“بیست سال”

“امریکا رو دوست دارین”

“آره”

“سرزمینِ عجیبیه، وسط نداره، همه چی یا خوبه یا بد”

“یعنی چی؟”

“فراموش کن چی گفتم. ببین اون پرنده چقدر قشنگه، سیاه ست، وقتی نورخورشید بهش می خوره آبی تیره میشه، خیلی قشنگه، نه؟”
“آره، خیلی قشنگه”

“نور و روشنائی به هر چی بتابه خوبه، حتی به تاریکی و سیاهی.”

“همینطوره. می توونم یه سؤال ازتون بکنم؟”

“اینکه گفتین امریکا سرزمینِ عجیبیه، وسط نداره، همه چی یا خوبه یا بد، یعنی چه؟ من نفهمیدم منظورتون چیه؟”

“دیدین و شنیدین که سیاستمدارای امریکایی فقط از طبقه مرفه و متوسط صحبت می کنن، یعنی امریکا طبقه فقیرنداره، یا ازآدم های خوب و آدم های بد حرف می زنن، وسطی وجود نداره، به نظر شما این ها عجیب نیستن؟ “

“چرا، عجیبن” 

بلند شد، لبخند زنان دستی برایم تکان داد:

“به امید دیدار”

و رفت.

۲

سه شنبه سوم جولای سال ۲۰۰۱

تاریک روشنای صبحی دَم کرده بود.

تا محل برگزاری مراسم سوگند و شهروند امریکا شدن بیش از یکساعت راه داشتم.

 راه افتادم. 

تردید، نگرانی، خیال، شادی، دلشوره، دلهره، و نمی دانستم کدام شان دست از سرم برنمی داشت، چند روزی شروع شده بودند.

و شب، شب بیداری بود.

پس از ۸ سال زندگی در امریکا تصمیم گرفتم شهروند امریکا شوم. از شانزده هفده سالگی آمُخته و آموخته بودم که امریکا عامل همه ی بلاها و بدبختی ها و مشکل های مردم میهن ‌ام و جهان است، و تا همین چند سال پیش، یعنی حدود سی‌سال، شعار “مرگ بر امریکا” ورد زبان و فکر و عمل‌‌ام بود.

“شک نکن، تصمیم درستی ست”

چند روزی بود که می آمدند، یک ریز، چهره‌ها و یادها، همان‌هائی که شب‌هنگام کلافه‌ترم کرده بودند.

دکتر علی، جراح و اهل سیاست، بیش از دیگران به‌ سراغم می‌آمد. معنای تکرارِ بود این رفیق:

“…ببین! امریکا و فرانسه و انگلیس و آلمان همه‌شون یه گُه‌ان، آدمائی مثل بنی‌صدر و یزدی و قطب‌زاده‌ جاسوس اینا بودن و هستن. اینا عوامل امپریالیسم جهانی هستن. دکتر یزدی “گرین کارت” داره، بعضی‌هام میگن پاسپورت امریکائی بهش دادن. ببین! امریکا الکی به کسی گرین کارت و پاسپورت امریکائی نمیده، تا عاملش نشی و جاسوسی نکنی ازگرین کارت و پاسپورت خبری نیست. بقیه کشورهای امپریالیستی هم همینطورن. “مثلثِ بیق” عوامل امپریالیسم جهانی هستن.”

به گونه های سرخ شده از عصبانیت اش خیره شدم.

“این اباطیل چیه بهم می بافی، گرین کارت و پاسپورت امریکائی گرفتن چه ربطی به این حرفائی که می زنی داره؟ هیچکس از من نخواست که شهروند امریکا بشم، خودم داوطلبانه تقاضا کردم، هیچکی‌ام از من نخواسته جاسوسی کنم، آخه یه ذره فکرکن بعد حرف بزن.”

وراندازم کرد.

با صدائی لرزان پرسید:

” کی می خوای دست از این سطحی نگری برداری؟”

“وقته گُلِ نی”

 برافروخته  تر و با گونه هائی سرخ تر، رفت.

۳

 باد از دامن کوتاه اش چتری می ساخت تا پاهای بلند و سفید، و شورت نازک اش که پرچم امریکا بود، دهان ها به حیرت باز کند.

سینه های بزرگ و  مواج، درون پیراهن رکابی تنگ اش که نقش  پرچم امریکا داشتند، آرام نمی گرفتند.

گوشواره ها، دو پرنده ی در حال پرواز، و گردن بندِ نقره ای، پرچم امریکا بودند.

مرد با او می رقصید،  هم سن و سال به نظر می رسیدند. چیزی حدود ۴۰ سال.

زن کفش پاشنه بلند ِ قرمزرنگ را از پا درآورده بود، با پای برهنه می رقصید.

مرد با پیراهن سفید، کراواتی که نقش و رنگ پرچم امریکا داشت، و شلواری سورمه ای آرام نداشت. هر دو موهای بور و بلند شان را به باد سپرده بودند.

صف به آن دو چشم دوخته بود. بیش از ۵۰۰ نفر از ۷۳ ملیت.

جوان امریکائی، کارمند اداره مهاجرت، پرچم امریکا پخش می کرد، به آن‌هائی که در صف ایستاده‌ بودند، و به همراهان‌شان پرچم‌هائی دراندازه‌های کوچک می داد.

زن و مرد هنوز می‌رقصیدند، زیبا و پُرشور.

کارمند اداره مهاجرت، که پرچم پخش می کرد، گهگاه رو به زن و مردی که می رقصیدند، با شادی و خنده پرچم امریکا را تکان می داد.

کسل بی‌خوابی ‌بودم.

خمیازه کشیدنم  کلافه ام کرده بود.

۴

تأتر تابستانی‌ Epcot زیرهُرم تابش خورشید فلوریدا، گرم و آفتابی ترمی شد، به آفتاب و گرما و رطوبت  اما عادت داشت.

نسیم خُنکای دلنشین آب دریاچه را میان جمعیت پخش می کرد.

جمعیت شاد و سرحال به نظرمی رسیدند.

 زن روس همراه با دو زن دیگر دست در دست هم می‌رقصیدند. جمعیت دورشان حلقه زده‌ بودند، و رقصان و هلهله کنان کف می‌زدند.

گُله به گُله بساط رقص و شادی برپا بود.

سرحال و دِلی دِلی کنان به سمت پارکینگ رفتم.

علی و محمد، دلگیر و عصبانی  به ماشین ام تکیه داده بودند.

“چرا اینکاروکردی؟”

“چیکارکردم؟”

“خودتو فروختی، خیلی ارزون، امریکا به کسی الکی کارت سبز و پاسپورت امریکائی نمیده”

گفتم:

“برین کناربذارین باد بیاد”

باد گرم، با خنکا و نم و نای دریاچه و درخت ها و باغچه های اطراف اش، روی صورت ام لغزیدند.

آن سوتر غنچه‌ای زیبا، بر لبه‌ی دو رج عاج خوش‌تراش برای چندمین بارشکفت.

زن سرخ پوش، خندان و شاد برای همه دست تکان می‌داد:

“تبریک، تبریک”

زن روس هنوز می رقصید و می‌چرخید و باد از دامن کوتاه ‌اش چتری رنگین می‌ساخت. رقصان با علامت دست با همه خداحافظی می کرد.

در راه خانه، باز علی و محمد سر راهم سبز شدند:

“خودتو فروختی دکتر”

“گفتم که، برین کنار بذارین باد بیاد.”

پرنده‌هایم صدای بازوبسته‌شدن در را که ‌شنیدند، شروع به خواندن کردند.

برای شان دانه ریختم.

شنگول تر و خوش‌آوازتر از روزهای دیگر شده بودند.

۵

به عکس اش نگاه می کردم.

“آخه این خوش تیپ امریکائی چرا سر از تبریز در آورده؟ و چرا باید قربانی مشروطیت ما بشه؟”

پائیز بود، روی همان نیمکت نشسته بودم، تنها بودم، آنجلا هنوز نیامده بود.

خوش تیپ امریکائی اما کنارم نشسته بود. گفت:

“نام من باسکرویل است. دورهٔ سربازی ام که در آمریکا تمام شد، به‌ جای نقالیِ تاریخِ مُردگان، تصمیم گرفتم مشق نظامی به جوانان بیاموزم.”

 به تبریز آمد تا سینه اش را سربازان محمد علی شاه بدرند.

گفتم:

“آخه مرد حسابی تبریز چیکار می کردی؟  جنگیدن برای مشروطیت مردم کشوری دیگر؟ این چه کاری بود که کردی؟”

خندید:

“تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست.”

سکوت کردم.

 “شنیدی؟”

“درباره چی؟”

“اینکه ستارخان، تفنگ ام را که هنگام کشته ‌شدن در دست داشتم، با حک کردن نام و تاریخ کشته‌ شدن ام در پرچم ایران پیچیده و برای خانواده ‌ام به آمریکا فرستاده”

دست های آنجلا را روی شانه هایم حس کردم.

 پرسید:

“امروز دیگه کجائی؟”

 خنده ام گرفت.

کنارم نشست. چند شاخه لاله سرخ را جلوی صورت ام گرفت و گفت:

“واسه تو آوردم”

دست اش را بوسیدم.

زمزمه کردم:

“سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی

ما را ز سرِ بریده می‌ترسانی؟

ما گر ز سرِ بریده می‌ترسیدیم

در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم.” 

و آنجلا هاج و واج نگاهم  می کرد.

…………