نوشته: آلف بیورن یوهانسن و دنیس راوندال

برگردان: عباس شکری

دانشجوی بیست و شش ساله ی نروژی که شاهد کشته و زخمی شدن جمعی از تظاهرکنندگان در سال پیش بوده است، به روزنامه ی ” VG” می گوید که خود نیز پس از دستگیری مجبور به تماشای قتل و شکنجه دیگران شده است.

همین روزنامه از قول این دانشجو که به خاطر مسایل امنیتی نمی خواهد نام اصلی اش فاش شود، می نویسد: تنها چیزی که می توانستم به آن فکر کنم این بود که نوبت من کی خواهد رسید و چگونه خواهم مرد.

ماجرای این دانشجوی نروژی در اسنادی که ویکی لیکس منتشر کرده به دست آمده است. سندی که در آن سفارت آمریکا درنروژ به نقل از مقامات وزارت خارجه نروژ این ماجرا را برای دولت آمریکا گزارش داده است. با انتشار این سند، این دانشجوی گمنام! برای اولین بار امروز جمعه هفدهم دسامبر در برابر روزنامه نگار VG تجربه ی تلخ خود را بازگو کرده است. تجربه ای که سال پیش در روز عاشورا رخ داده است. در همین سند افشا شده در ویکی لیکس آمده است که سفارت آمریکا گزارش داده که وزارت خارجه ی نروژ نسبت به درستی این گفته ها تردیدی ندارد و نشان از نهادینه شدن خشونت و انحراف در دستگاه حکومتی ایران است.

در این گفتگو او می گوید: من شاهد عینی قتل سه نفر بودم که به دست شبه نظامیان بسیجی کشته شدند. من هم چنان مجبوربه تماشای به آتش کشیدن اتوبوسی شدم که مملو بود از مسافر.

روزنامه ی VG در گزارش خود می نویسد که پس از این ماجرا دولت نروژ با فراخواندن سفیر ایران اعتراض و ناخشنودی خود را به دولت ایران اعلام کرده است.

این دانشجو پیش از این در تابستان هم ماجرای تلخ خود را برای سازمان عفو بین الملل بازگو کرده بوده است اما با نام “لارس” که بدون نام بردن از حتا نام مستعار او، در گزارش سازمان عفو بین الملل نیز آمده است. 

“لارس” تعریف می کند که سال پیش او دانشجوی میهمان یکی از دانشگاه های ایران بوده است. روز بیست و هفت دسامبر سال پیش که برابر بود با روز عاشورا بار دیگر تظاهرات و اعتراضات مردمی که پیش از این نیز بارها رخ داده بود، تکرار شد. “لارس” در اتوبوسی که در مرکز شهر تهران در حرکت بود، نشسته بود و ناگاه راننده متوقف می شود تا سه زنی که تحت تعقیب نیروهای امنیتی بودند را نجات دهد. هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که شیشه جلو راننده خرد و خمیر شد و اتوبوس مورد حمله ی نیروهای بسیجی قرار گرفت که مسلح بودند به باتوم و میله های بلند فلزی. خون در کف اتوبوس جاری بود و من به عنوان مسافر خارجی مجبور به ترک اتوبوس شدم.

 “لارس” در ادامه می گوید که کلاهی را بر سرش کشیدند و بین دو بسیجی سوار بر موتوری که با سرعتی سرسام آور در حرکت بود به سوی محلی نامعلوم برده شد. در محلی که درگیری شدیدی بین تظاهرکنندگان و نیروهای بسیجی در جریان بود، کیسه از سر “لارس” برداشته می شود. آن محل پر بود از نیروهای بسیجی و به روشنی معلوم بود که جایی است که دستگیرشدگان را منتقل می کردند. صدای تظاهر کنندگان هم که در همان نزدیکی بودند نیز می آمد و می شد دید که سطل های آشغال را به آتش کشیده اند و کوکتل مولوتف پرتاب می کنند.


فردی که کلاه فنلاندی بر سر داشت و “لارس” او را فرمانده می پندارد، کنترل او را به نیروهای جوان بسیج که در آن محل حضور داشتند، واگذار کرد. “لارس” در کنار نرده ی پل عابر پیاده در گوشه ای از چهار راهی منتقل شد. او می گوید سه نفر دیگر هم که دستگیر شده بودند نیز به من ملحق کردند. آنها را بر زمین نشاندند و یکی از بسیجی ها صورت مرا به سوی آنها گرفت و محکم نگه داشت و گفت: “باید ببینی که در این سرزمین با دشمنان خدا چگونه رفتار می شود”. سپس پای یکی از تظاهرکنندگان اسیر را دراز کردند و با باتوم زانوی او را شکستند. یکی دیگر از دستگیرشدگان که زنی بود نیز با ضربه ی چاقو به شکمش او را ناکار کردند.

“لارس” توضیح می دهد که به ناگاه متوجه می شود اتوبوسی در آتش می سوزد. آتشی که نمی دانم چه کسی برافروخته بود را شاهد بودم. اتوبوس به سرعت در آتش سوخت.

مینی بوسی که پر بود از مسافر نیز طعمه شعله های آتش شد و تنها کسی که توانست از پنجره ی مینی بوس خود را در حالی که لباس اش در آتش می سوخت، نجات دهد، با تیر ترکش بسیجی ها فرو ریخت و بر زمین افتاد.

در لحظه ای دیگر باز هم کلاهی بر سر او کشیده می شود و به جایی دیگر منتقل. در آن لحظات او احساس می کند که صدای ضجه و فریاد به گوشش می رسد که کمک طلب می کنند و بوی انسان سوخته شده. “لارس|” می گوید که این لحظه ها آن قدر دهشتناک بودند که اکنون ترتیب درست آنها را نیز در ذهن ندارد. فقط می دانم که ترس بر من غالب شده بود و فرصت اندیشیدن نمی داد.

در ادامه او می گوید که شاهد دو مرگ و قتل دیگر نیز بوده است. یکی زنی بود که توسط یکی از خودروهای نظامی به زیر گرفته شد و سرش زیر چرخ خودرو خرد شد و دیگری مرد جوانی بود: او کنار دیواری ایساده بود و شعار “مرگ بر دیکتاتور” سر می داد. ناگهان ماشینی که مملو بود از دستگیرشدگان، متوجه او شد و با سرعت به سوی او راند و با دوبار جلو و عقب راندن او را که بین خودرو و دیوار اسیر بود، کشت و سپس راه اش را ادامه داد.

“لارس” توضیح می دهد که حدس می زند حدود سه ساعت در بند نیروهای بسیجی بوده است تا بار دیگر فرمانده ی کلاه فنلاندی بازگشت. پس از بررسی کارت شناسایی و مدارک، کنترل عکس های دوربین و … با هل دادن من و واژه ی “برو” مرا آزاد کرد. آخر چیزی علیه من نداشتند مگر این که من در محل اشتباه و در زمانی باز هم اشتباه حضور داشتم. البته بدیهی است که دیدگاه جهانی را هم مدّ نظر داشتند که اگر بلایی سر من می آمد، بدون پیامد بین المللی نبود.

“لارس” اضافه می کند که با سرعتی زیاد از محل دور شدم، که برای برون رفت از آن محل باید از دری که دروازه ی شکنجه نام دارد نیز می گذشتم.

همان شب به شماره ی اضطراری سفارت نروژ در ایران زنگ می زند اما این پیام را می شنود که سفارت تا روز دوم ژانویه تعطیل می باشد. روز موعود به سفارت رفت و ماجرا را بازگو کرد و درخواست کمک برای فرار از آن سرزمین. برای خروج از ایران پاسپورت نیاز بود که متأسفانه نزد مقامات نظامی و امنیتی ایران بود. روزها و شب های بدی را پشت سر گذاشتم و شب ها هم لباس هایم را می پوشیدم و می خوابیدم.

خبرنگار روزنامه ی ” VG” می نویسد در کشوری مثل ایران بازگو و حکایت کردن آنچه “لارس” اکنون می گوید، برابر است با از دست دادن زندگی. هم او از قول “لارس” می نویسد: من نمی توانستم با کسی در مورد  آنچه دیده بودم حرفی بزنم. در آنجا بهتر است که وانمود کنی که همه چیز عادی است و اتفاقی هم نیفتاده است. در این روزها مدام از مکانی به مکانی دیگر می رفتم و همه ی خاطرات ام را در قفسه ای گذاشته بودم که با خودم حمل نمی کردم.

در پایان ماه ژانویه سرانجام پاسپورت اش را گرفت و بلافاصله با هواپیمایی که به سوی وین، کپنهاگ و اسلو در پرواز بود، راهی سرزمین امن نروژ شد.

در پاسخ این پرسش که برخورد مقامات نروژ را در رابطه با آنچه تجربه کردی، چگونه می بینی؟ پاسخ می دهد:

به شدت از برخورد ملایم و محتاطانه ی وزارت خارجه که همه ی ماجرای مرا می دانست، متأسفم. توحش رژیمی را برای شان تعریف کردم که ذره ای برای حقوق بشر احترام قایل نیست اما فقط یکی از مقامات سفارت را برای اعتراض به وزارت خارجه فراخواندند که کاملا فرمالیته است. او از خبرنگار VG می خواهد که تاریخ ورود و بعضی مشخصات اصلی او را فاش نکند که هنوز در وحشت روزهای گذشته است. از روان شناسان کمک گرفته تا بتواند بر آنچه تجربه ی تلخ اش نام می دهد، فایق آید.

در تماسی که روزنامه نگار VG با آقای “یون پدر اگنس” رئیس مجمع عمومی سازمان عفو بین الملل، واحد نروژ داشته است، او هم همه ی سخنان “لارس” را تأیید می کند و اضافه می نماید که همه ی آنچه او شخصا شاهد بوده است را از طریق منابع دیگری هم دریافت کرده ایم.