از همه چامه های بهاری و نوروزی هیچیک به اندازه این غزل سعدی مرا دگرگون نمی کند. سعدی شاعری است که کمابیش از آبشخور اندیشه های پسااسلامی فرهنگ ایران مایه گرفته و شعرهایش به ویژه بوستان راه و آیین اندرزهای سخنوری سخت وابسته به «دین» را نشان می دهد. با این همه او در غزل هایش و برخی شعرهایش انگار از جنم دیگری است، اومانیستی میهن پرست و فرهیخته، نه شیخی دستار به سر و «امت» خواه. چرای این را بی گمان می توان در فرهنگ پر شاخ و برگ و گسترده ایرانی یافت.
باری نزدیک به چهار دهه است که دژ اندیشان و دژخویان دستار به سر، در پی برنده شدن بلیت بخت آزمایی شان و به گروگان گرفتن مردم مداراگر ایران تا توانسته اند به ریشه کن کردن مهربانی و زیبایی و زندگی همت گماشته اند. مردمی که مسلمان و نامسلمان تا پیش از پیدایش این «دیوان ژولیده موی از تخمه ی خشم» کنار هم در آرامش و مهر زندگی می کردند. نیازی نمی بینم از تیره ها و مردمان گوناگون با باورها و دین های گوناگون که در فلات ایران زیسته اند نام ببرم. این گستره، زیست گاه مردمان گوناگون با رنگ پوست های گوناگون بوده و امروز هم هست. به گواهی تاریخ مسیحیان، بوداییان، یهودیان، صائبین در آرامش در کنار زرتشتیان و مانویان زندگی می کردند و با هم داد و ستد داشتند. در دوران ساسانی که به ادعای تاریخ نویسان مسلمان تعصب دینی حکفرمایی می کرد، شاهان ساسانی را می توان دید که همسران مسیحی برگزیده بودند.
در میان آیین های این سرزمین با مردم و باورهای گوناگون در درازای تاریخ، نوروز همواره جای ویژه ای داشته است. برخی از آیین هایی که در میان باشندگان ایران رواگ داشت، با گذشت زمان و از راه رسیدن کوچندگان تازه دگرگون یا به فراموشی سپرده شدند. این کوچندگان گاه مانند مغول ها و عربهای نومسلمان از گوشه و کنار به ایران تاخته اند و این سرزمین را از آن خود کرده اند. اما کم کم این سرزمین و فرهنگ آن، آنها را از آن خود کرده است. زیرا زاد و ذات فرهنگ ایران فرهنگ مدارا و دوستی بوده است. در این کشور تا پیدایش اسلام دینی «رسمی» نبوده است و کمتر نشانه ای از جنگ های دینی و قومی در آن می بینیم. از میان آیین های ایران می توان از جشن های سده، مهرگان، تیرگان، آبانگان و اسفندگان نام برد که اکنون در میان گروه کوچکی از باورمندان به اندیشه های زرتشت و یا شماری از ایرانیان که بازآفرینی گذشته شکوهمندی را خواستارند، رواگ دارد. اما نوروز همچنان چونان خورشیدی بر آسمان فرهنگ و شهرنشینی ی ایران همواره درخشان بوده است. حتا در دورانی که گاهشماری عربی (هجری قمری) جایگزین گاهشماری ایرانی شده بود، رسم ها و آیین های نوروز همچنان نیرومند مانند چراغی فراراه تاریکی می تابید.
در همین غزل سعدی:
نارنج و بنفشه بر طبق نه
آتش بگذار در شبستان
اشاره روشنی به رسم سفره نوروزی دارد که حتا تا امروز نیز پابرجا مانده است. سفره ای که در آن، نماد همه ی داده های نیک به گرد آتش فراز آمده اند تا سالی نو و روزگاری نو را نوید دهند.
یا آنجا که می گوید:
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می کند گل افشان
در این راستا نوروز چونان امیدی است که در این زمهریر به باشندگان فلات ایران گرما می بخشد و به آنها شوق و نیروی رفتن می دهد. بی دلیل نیست که جمهوری اسلامی از هنگام قدرت گرفتن تلاش کرد از راه رودررویی با فرهنگ مردم و دشمنی با بزرگترین عناصر فرهنگی ایران یعنی آیین های نوروزی و گردهمایی سالانه ایرانیان در پاسارگاد زور و توان خود را به رخ بکشد. در این چهار دهه با این همه مردم از بزرگداشت آیین های نوروزی باز نایستاده اند و صف های کیلومتری را پای پیاده برای رسیدن به پاسارگاد طی کرده اند. «جمهوری دیوان ژولیده موی از تخمه ی خشم» کوشیده است حتا آیین چهارشنبه سوری را که یک آیین پسااسلامی است در هم بکوبد. بهانه شان همیشه خطرات جانی و آسیب هایی است که در چهارشنبه سوری می توانست پیش آمده باشد. گویی آنها مدافع جان و مال مردم بی پناه اند و گویی نیروهای مسلح شان آرمانی جز آسودگی مردم ندارند. گویی همین آبانماه امسال نبود که مردم را در نیزارها به گلوله بستند، گویی همین نیروهای مسلح مدافع جان و مال مردم مسافران بی پناه هواپیما را در اوج آسمان نشانه نگرفتند، گویی در جریان شبه انتخابات سال ۸۸ جوانهای مردم را به گلوله نبستند، گویی سال ۶۷ زندانی های بی دفاع را بی هیچ محاکمه ای نکشتند، گویی در زندان هایشان مردان و زنان دلیر را که تنها گناهشان عدالتخواهی است فوج فوج به بند نکشیدند.
جمهوری دیوان ژولیده موی تا توانسته است در این چهل سال خون ریخته است و به گفته زعیم عالیقدرشان گورستانها را آباد کرده است. امروز هم به یاری واگیری بیماری کورونا و ناکارآمدی مدنی و سیاسی مردم را فله ای می کشد و هیچ گونه راه گریزی برای آنها نگذاشته است. پیران خرفتی که خود را فقیه خبره می خوانند درست بر خلاف رهبرشان که روز نخست گفته بود پدران ما چه حقی داشتند برای ما حکومت تعیین کنند، خود برای همه نسل های در راه، نه تنها حکومت تعیین کرده اند بلکه نردبانی هم به سوی بهشت راه انداخته اند تا آنها را چه دلشان بخواهد چه نخواهد «بهشتی» کنند. این پیران خرفت راه رستگاری مردم را بهتر از خودشان تشخیص داده اند و مدعی اند پیرمردی کهنسال تر از خود آنها در ته چاهی نشسته است و از همه چیز خبر دارد. پیرمردی که از آن ژرفای چاه نه می تواند کورونا را درمان کند نه اقتصاد درهم شکسته ای را که مال خر است بهبود بخشد.
در کنار بی چیزی، بی پناهی، نبودن امکانات رفاهی برای مردم کشوری که سرزمین شان از ثروتمندترین جاهای جهانست، در سایه ی نبودن آینده ای که بتوان به سوی آن حرکت کرد، خبرگانی بی خبر با توسل به ائمه اطهار و خرافاتی که دورانشان دست کم بیش از هزار سال است به سرآمده، مردم را به سوی پرتگاهی می کشند که سرانجامی ندارد.
اما در این میان آنچه هنوز به این مردم ناامید امید می دهد نوروز است. نوروزی که به فتوای امامی از امامان بسیار آنها (امام محمد غزالی) «نوروز و سده باید که مندرس شود و کسی نام آن را نبرد.»
با وجود همه دشمنی ها با نوروز، به گفته سعدی:
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
ایرانی ها در این چهار دهه و به ویژه در همین یک سال گذشته دردهای بسیاری را تحمل کرده اند و زیر سرکوب رژیمی نادان و تمامیت خواه بیش از یک بار سوگوار شده اند. در چنین شرایطی به راستی سخت است که از خودمان انتظار داشته باشیم همچنان امیدوار نوروز را پاس بداریم. هنگامی که در یادداشت های روزانه حامد اسماعیلیون می خوانیم:
فردا روز نفرینیِ تولدِ من است. خواهش میکنم کسی تبریک نگوید چون آری گفتن به این زندگی کار آسانی نیست .پارسال همین موقع در لندن بودیم و چون روز تولدم بود به جاهایی میرفتیم که من بخواهم. ریرا میگفت “خوش به حالِ بابا. همیشه روز تولدش میریم مسافرت.”
در روز تولدم به برج لندن رفتیم، قلعهای هزار ساله کنار رودخانهی تیمز که تاریخ انگلستان را در خود دارد. همهجا را در ساعاتی طولانی و در هوایی بارانی گشتیم و به ناچار از بخشی از قلعه هم گذشتیم که گذشتهی تاریکی دارد، جایی که ریچارد سوم دو برادرزاده ی نه ساله و دوازده سالهاش را کشت. دو پسربچه را از وحشتِ تختِ پادشاهی کشت و کسی جسد آنها را هیچوقت پیدا نکرد و همیشه شایعاتی از پیدا کردنِ اجساد بود که حقیقت نداشت. شکسپیر هم در اینباره نمایشنامهای نوشته است. نمایشنامهای از این پادشاه بدنامِ تاریخ.
همیشه سعی کرده بودم ریرا را از شنیدنِ وقایع بسیار خشونتبار دور نگهدارم، همیشه سعی کرده بودم جنایات بشری را به زبانی سادهتر به او بگویم که هم ماجرا را بفهمد هم قلبش نسبت به انسان تاریک نشود. اما اینبار ما در قلب تاریکی بودیم، در قلب قلعه ای که دو کودک در آن جان دادند و کسی آنها را پیدا نکرد.
از قلعه در سکوت بیرون آمدیم و من با خودم متاسف بودم که در روز تولدم که باید روز شادی باشد صبح را اینطور آغاز کرده ام. عاقبت ریرا به حرف آمد و گفت: “بابا!”
گفتم: “جانم.”
گفت: “چرا ریچارد سوم اون بچهها رو کشت؟”
گفتم: “به خاطر قدرت بابا. به خاطر قدرت.”
نمیدانستم معنای حرفم را کاملن میفهمد یا نه اما چون دیدم خیلی غمگین است ادامه دادم: “ریرا جان! باید بدونی که ریچارد سوم بعد از این جنایت خیلی عمر نکرد. باید بدونی که دو سال بعد خودش هم دیگه زنده نبود. به نظر من هرکی با بچهها این کار رو بکنه خیلی زنده نمیمونه.”
ریرا لبخندی زد. دروغِ پدرانهای که گفته بودم اثر کرده بود و قرار بود باقیِ روز به شادی سپری شود. در عکس هم که بر لاندن بریج در نزدیکیِ برج لندن گرفتهایم پیداست که ریرا گیرم در ظاهر ماجرای شاهزادههای نگونبخت را فراموش کرده است اما پدرش چه؟ آیا پدرش از دروغی که گفته است خوشحال است؟ از اینکه خونآشامانی چهل و یک سال کودکان را در ایران و دیگر مناطق خاورمیانه کشته اند و هنوز زندهاند؟ اما پدرش چه که تولد سال بعدش را در تنهایی و در گریه به سر خواهد برد؟ شک ندارم تا لحظه ی آخر ریرا باور نکرده بود کسی میتواند چنین کاری با بچهها بکند. بله ریرا جان! من به شما حقیقت را نگفتم. حقیرتر و پستتر و زبونتر از ریچارد سوم هم در تاریخ هست، در همین قرن بیست و یکم. پستتر از او که ممکن است حتا بعد از کشتنِ بچهها هم سالها زندگی کند.
***
اما چطور می شود چهره بیگناه «ری را» را دید و همچنان انتظار داشت که نوروز را پاس بداریم؟ راستش من پاسخی ندارم. گرچه تنها می توانم بگویم در سال نو کنار نوروز و آیین های مهرورزانه ای که هزارها سال در فلات ایران پاس داشته شده با مصیبت زدگان سیل، زمین لرزه، خرابی و کشتار، و فاجعه های انسانی همراه باشیم و امیدمان را از دست ندهیم. این چیزی است که جمهوری دیوان می خواهد. به خواست آنها تن در ندهیم. ویژگی نوروز نوکردن جهان است. به نوکردن جهان بپردازیم و همراه شویم با حسین منزوی شاعر دیگری از همین روزگار خود که هفتصد سال پس از سعدی نوروز را چنین پاس می دارد:
نوروز ماندگار است، تا یک جوانه باقیست
باقیست جمع جانان، تا این یگانه باقیست
بار دگر بریدند نای و نواش اما
این ساز مینوازد، تا یک ترانه باقیست
سینه به سینه گفتند کوتاه تا شود شب
کوتاه میشود شب، وقتی فسانه باقیست
عید است و نامه دارم از من رسان به یاران
بشتاب ای کبوتر تا آشیانه باقیست
گم کردمش نشانیش، یک کوچه تا جوانی
پیداش کن پرنده! تا این نشانه باقیست
میچینمت دوباره از آسمان تهران
پرواز کن پرنده تا بام خانه باقیست
نور نگاه کوروش بر بردگان بابل
بعد از هزارها سال در همگتانه باقیست
زیباست حرف یاران در کوچههای تبریز
آواز مولوی هست، تا یک چغانه باقیست
دود اجاق وصلی کو در سفر برافراشت
بعد از هزار منزل در بلخ و بانه باقیست
در حیرتم که بعد از کشتار عشق اینک
در زیر سقف تاریخ عطر زنانه باقیست
فصل دگر برآید، این نیز هم سرآید
گر نیستت یقینی، حدس و گمانه باقیست
یغماییان ربودهاند محصول عمر ما را
بشتاب و کشت میکن، تا چند دانه باقیست
افراط کرد و تفریط، این ساربان گمراه
ای کاروان سفر خوش! راه میانه باقیست