شماره ۳۰۵

پنجشنبه ۱۴ ماه جون ۱۹۹۰ آیواسیتی

تصمیم گرفتم یک قصه بنویسم. و امروز اولین پیش نویس را تمام کردم. قصه ای بنام “الیزابت”. که هنوز یک طرح است و باید روی آن کار کنم تا کامل شود…

الیزابت

“الیزابت” تنها آمده بود. بدون “تام”.

آپارتمان “نسترن” بزرگ بود. به راحتی گنجایش بیست نفر جوان پر شور بیست و چند ساله را در خود داشت که می خواستند شبی را مست کنند و برقصند و ملال را یک جوری از توی دلشان بریزند بیرون. یک پارتی حسابی با کلی مشروب و پیتزا و غذاهای ایرانی و عربی و مکزیکی….

اوه، مرسی که اومدی! خیلی خوشحالم کردی. پس دوست پسرت کو؟

نسترن پرسید.

الیزابت دستپاچه گفت: دوست پسرم؟

آره. تام!

اوه… تام دوست پسرم نیست. دوستمه.

الیزابت می دانست که همه این را از او خواهند پرسید. برایش مهم نبود. تام دانشجوی رشته فلسفه بود و الیزابت یکجوری با او احساس همبستگی و راحتی می کرد. یک دوستی خوب و عمیق. تام یکجوری کاملش می کرد.

از وقتی که الیزابت وارد خانه شده بود، “فوٌاد” توی نخش بود. گویی تمام روز طرح آن را ریخته بود که هر طور شده در پارتی نسترن به او نزدیک شود و او را مست کند. همسر و بچه هایش برای تعطیلات تابستان برای دو ماه به ایالت دیگری سفر کرده بودند. و حالا فوٌاد تنها بود. چند تار موی سفید روی موهای سیاه و زمختش روییده بود که او قبل از آمدن به پارتی آنها را با قیچی از بن چیده بود.

الیزابت قدری احساس غریبگی کرد. نسترن همکلاس دوره دبیرستانش بود. پگی را هم می شناخت. فوٌاد را هم چند بار اینجا و آنجا دیده بود. و دیدارهایشان در یک سلام و احوالپرسی و چند جمله کلیشه ای خلاصه می شد. اما چهره های دیگر برای او غریبه بودند. هر چند ممکن بود که آنها را در محوطه دانشگاه دیده باشد. شعر، کتاب، دوستش تام که گاه به گاه با او قهوه می نوشید، و همچنین خیره شدن در ذات تنهایی، مشغولیات زندگی اش بودند.

فوٌاد، از زمان ورود الیزابت، با شیطنت او را زیر نظر داشت. نمی خواست بیاد بیاورد که چهل و دو ساله شده است و مهمانان همه بیست و چند ساله اند.  نمی خواست عرب بودنش حس غریبگی اش را صد چندان بکند. با دستپاچگی چند جرعه اسکاچ نوشید. در قسمت بار، در یک لیوان دیگر قدری اسکاچ ریخت با چند قطعه یخ و به طرف الیزابت آمد.  

الیزابت، چه خوبه که دوباره می بینمت… نسترن بهم گفته بود که تو هم امشب میای…

و لیوان را به طرف او دراز کرد.

اسکاچ با یخ؟

الیزابت قدری سرخ شد. از سرخ شدگی اش بشدت بیزار بود. هر چند شب بود. اما فوٌاد آشفتگی اش را به سرعت حس کرد.

حتمن!… می بخشین اسمتون رو فراموش کردم…

اوه، البته… من فوٌادم. در دپارتمان زبان و ادبیات انگلیسی درس می دم. من تو رو گاهی در دپارتمان شعر می بینم.

الیزابت لیوان مشروب را از او گرفت.

فوٌاد که مشغول نوشتن تز دکترایش درباره شاعر انگلیسی جفری چاوسر  Geoffrey Chaucer و قصه های کانتر بری در قرن چهارده انگلیس بود، شروع کرد درباره چاوسر صحبت کردن. بعد صحبت را به طاعون سیاه کشاند و با ظرافت موضوع را چرخاند به تئاتر ابزورد، ساموئل بکت و مسئله زبان و مشکل ارتباطات  انسانی در دنیای جدید… و حس غربت و تشویش و بیگانگی… الیزابت با تشویش جرعه جرعه مشروب اش را می نوشید. در حقیقت بی آنکه لذتی از مشروب ببرد قورتش می داد.  و با دستپاچگی به حرف های فوٌاد گوش می داد…

صدای قطعه های یخ بدون مشروب در لیوان، حرف های  فوٌاد را قطع کرد. فوٌاد خندید و لیوان خالی را از دست الیزابت گرفت. الیزابت به لیوان خالی با یخ نگاه کرد و او هم خندید. زاویه دید فوٌاد در تشریح حس بیگانگی و معنا باختگی هستی برایش بشدت جذاب شده بود. حس کرد کمی از تشویش او کاسته شده است.

فوٌاد گفت: میرم لیوان رو دوباره پر کنم.

و رفت بطرف بار. الیزابت چیزی نگفت. به اطراف نگاه کرد. صدای موسیقی را حالا می توانست بشنود و صدای خنده های بلند گاه و بیگاه را. و چشم های درخشان را در رگه های نور شمع و آباژورها… و بازوان در هم فرو رفته…

به خود گفت: چه شب متفاوتی!

فوٌاد با لیوان پر برگشت. و در حالی که آن را به دست الیزابت می داد، گفت: می خوام امشب تو رو مست کنم.

الیزابت لیوان دوم اسکاچ را گرفت. کمی گرم شده بود. به خود گفت: آیا من دارم مست می شوم؟

او عادت نداشت به پارتی های شبانه برود و مثل خیلی از همسن و سالهایش شب زنده داری کند. هرگاه که با تام به یک مهمانی سه چهار نفره دعوت می شد، معمولن بیشتر از دو لیوان شراب قرمز نمی نوشید. لیوان دوم را هم تمام نمی کرد. اما اتاق نشیمن نسترن پراز آدمهای جور واجور بود. اسکاچ هم قوی بود.  و او از فرط دستپاچگی به سرعت آن را نوشیده بود. حس کرد کاملن خود آگاه است و چیزی در او عوض نشده جز اینکه حس تشویش و خجالت در او کمرنگ شده بود. و احساس سر زندگی و نشاط می کرد. از اینکه از خانه بیرون آمده  و تغییری در مود و روزمرگی اش داده بود و یکجوری با خودهمیشگی اش فاصله گرفته بود، احساس رضایت می کرد. صدای موسیقی دلچسب بود. حالا می توانست به چینش واژه ها به ملودی ها دقت کند و با شفافیت معنایشان را بکاود و تصویرسازی کند.

موسیقی اوج گرفت. “پگی” و “جان”، “ملیسا” و “پیتر” شروع کردند به رقصیدن. رقصی آرام با ریتمی تکراری. یکنوع تکان دادن دست ها و پاها که بیشتر به حرکات نرم ورزشی می مانست.

فوٌاد فکر کرد حالا که کمی با الیزابت خودمانی شده است با تقسیم زندگی خانوادگی اش، الیزابت را می تواند کنجکاو کند. به خودش، به ملیتش و به فلسفه زندگیش. بسرعت گفت: من دو تا پسر دارم. می دونستی؟

الیزابت با یکنوع احترام گذاری ذاتی گفت: نه…

اما نگاهش به رقصندگان بود و تمام فکرش روی واژه های شعر متمرکز.

فوٌاد گفت: دلم بد جوری برای پسر بزرگم تنگ شده!

الیزابت گفت: چطور؟ مگه پسرت باهات زندگی نمی کنه؟

چرا! اما برای تعطیلات تابستانی با همسرم و پسر کوچکم رفتن به رود آیلند پهلوی فامیل های همسرم.

 اوه….

مادرم همیشه می گفت که پدر و مادر ها برده بچه بزرگشون هستند. و بچه ها برده پدر مادرهاشون… حالا می فهمم که اون چی می گفت!

چطور مگه؟ بچه بچه س. بزرگ و کوچیکی نداره که آدم بینشون تبعیض بذاره…

فوٌاد کمی مکث کرد. همینجا بود که موسیقی عربی با ریتمی پر شتاب نواخته شد. “هانی”، دانشجوی فلسطینی موسیقی را بلند کرد. دست پارتنرش “بکی” را گرفت و با چرخشی شورانگیز او را به صحنه کشاند. ضرباهنگ پاهایش روی فرش نازک اتاق، لرزش ماهیچه های ران هایش و بازوانش و پیشانی بلندش و ابروهای شکیل سیاه و لب های مرطوبش، ناگهان  او را مسحور و فریفته در جا میخکوب نگه داشت.

بازوان هانی مرطوب شد، عرق از پیشانیش سرازیر شد. تن الیزابت گرم شد. کف دستهایش را عرق پوشاند.

الیزابت به خود گفت: چه اروتیسم ناب و خالص و یگانه ای!

دوست داشت توی این بازوان کشیده و قهوه ای رنگ بلغزد و این مرد غریبه او را بچرخاند و خودش هم بچرخد دور او و آنقدر بچرخند تا روی قالی نازک شلال بیفتند و شورانگیزانه با او و در او بلولد… و مهم نبود اگر تام او را روی همین قالی نازک ببیند که  دارد توی بازوان این مرد که اصلن نمی شناسدش به اوج یک سفر ماوراء تصور برود.

الیزابت؟

تام؟

نه، تام کنارش نبود. فقط صدایش را شنیده بود. یک صدای درونی. یک دیالوگ که به صدا در نیامده بود.

تام؟ تو فقط یه بار لب هامو بوسیده بودی. خیلی سرد. بعد هم همه چی تموم شده بود. ما فقط دوست موندیم. من از کجا بدونم که تو همجنس گرا نیستی؟ خودت که چیزی به من نگفتی. با هیچکس هم به رختخواب نمیری…

فوٌاد پرسید: چی گفتی؟

هیچی!

 اوه

این مرد … لبنانیه؟ مثل تو؟

هانی؟ اوه، نه…اهل فلسطینه. منهم عراقی ام!

اوه….

فوٌاد سعی کرد که خودش را به الیزابت نزدیک کند. الیزابت مثل یک ماهی لغزید و تنش را به یکسو چرخاند. نگاه فوٌاد وحشی بود.  زل می زد به تمامی اجزاء چهره اش و با چشمهایش با او عشق می ورزید. عشق که نه… سکس می ورزید. آیا این یک شکل از فرهنگ ارتباطی در جهان خاورمیانه است؟  یکباره احساس نزجار کرد و از او فاصله گرفت. فوٌاد خود را اندکی کنار کشید.

میدونی! من یه آدم احساساتی هستم.

می بخشی. سرو صدا نذاشت صداتو بشنفم.

گفتم که من یه آدم احساساتی هستم. با مادرم و خواهرام بزرگ شدم.

اوه….

 پدرم سه تا زن دیگه هم داشت و یه گله بچه های قد و نیمقد!

چهار تا زن؟

آره.  پدرم اصلن منو نمی شناخت.

رقص هانی تمام شده بود. همه با ریتم موسیقی دست می زدند. خودشان را تکان می دادند و سوت می زدند. سوت زدن ها که آرام گرفت، هانی نشست روی یک چهارپایه و با دستمال کتانی سفید و سیاه فلسطینی اش عرق سر و صورتش را پاک می کرد. بکی پرید توی بغلش و لب هایش را بوسید. و هر دو رفتند بطرف آشپز خانه. الیزابت هانی را دیگر نمی دید.

فوٌاد با زبانی به زعم خودش زن پسند، خواست الیزابت را به دنیای عجیب و غریب زنان عشایر عرب دعوت کند. نگاه الیزابت به در آشپزخانه دوخته شده بود. دم در آشپزخانه، در نیمه تاریکی اتاق، نسترن دو بطری آبجو را به دو جوان دیگر می داد و خودش شراب سفید می نوشید. و هر از گاهی مثل “خانم دالووی” ویرجینیا ولف سر به سر مهمان هایش می گذاشت و خشنودانه نگاهی می انداخت به سراسر اتاق، تا جرقه های شادی را در چشم هایشان ببیند.

الیزابت به فوٌاد نگاه کرد. یک نگاه که خودش نمی دانست بخاطر احترام گذاری به او برای تقسیم خاطره است یا چیزی دیگر.

فوٌاد ادامه داد: میدونی! پدرم اصلن منو نمی شناخت. وقتی که شونزده سالم شد، به خودم جرأت دادم که بهش نزدیک بشم. پدرم داشت با دوستاش ورق بازی می کرد. دادزدم: پدر! دوستاش کمی مکث کردن. گفتم: من دارم مستقل میشم! با بی اعتنایی بدون اینکه سرش رو بلند کنه و نگاهم کنه، گفت: خب که چی؟ دوباره گفتم: امروز ۱۶ سالم شده. من دارم مستقل میشم! گفت: برو…برو….برو خونه….

الیزابت با چشم های گرد فوٌاد را نگاه کرد.

فوٌاد ادامه داد: من بطرف خونه دویدم و دویدم. رفتم توی پستو و تموم روز رو گریه کردم.

الیزابت لیوان خالی را روی میز گذاشت. و به دهان فوٌاد خیره شد.

فوٌاد مکث کرد. الیزابت پرسید:

 بعد  چی شد؟

بعد رفتم پی زندگی خودم… این تنها ارتباط من با پدرم بود!

چیزی توی دل الیزابت تکان خورد. اصلن نمی توانست بفهمد چرا در تمام طول پارتی ایستاده است این گوشه اتاق و دارد به فوٌاد گوش می دهد. به سرعت معذرت خواهی کرد که برود دستشویی. حس بغرنجی داشت. هانی با او بود. فوٌاد هم با او بود. تام هم انگار از دور داشت به او نگاه می کرد. در آیینه دستشویی به چهره اش نگاه کرد. انگار برای اولین بار به رنگ آبی چشم های خودش واقف شده بود و به درخششی که درعمق آنها مثل جریان مواج الکتریسیته جریان داشت.  چرا هیچوقت به چشمهای خودش خیره نگاه نکرده بود؟ آب دهانش را قورت داد طعم بادمجان و بامیه می داد….غذایی که احتمالن  فوٌاد پخته بود یا شاید هم هانی…. توی سرش چهار زن در کنار هم و فوجی از بچه های قد و نیمقد مثل لانه زنبوران وول می خوردند… تصاویر نا متناجسی که در فیلم ها دیده بود و در مجله ها… حالا یکی از این زنبورها در مقابل او ایستاده بود. 

به ساعتش نگاه کرد. ساعت یک و پنجاه دقیقه نیمه شب بود. چرا زمان اینگونه سریع گذشته بود که او غافل از حرکت لحظه ها بود. با نوشیدن دو لیوان اسکاچ و یک بشقاب غذای خاور میانه ای با طعم بادمجان و بامیه و سیر…. اینهمه را فوٌاد برایش مهیا کرده بود. و برایش توضیح داده بود که ترکیبات این غذاها چه هستند. و بادمجان شکلش چگونه است و بامیه چه خاصیتی دارد. انگار مثل اولیس به یک سرزمین عجایب رفته بود.  سفری به دنیایی با رقص و موسیقی و شور و خنده … و صداهای بلند.  و با مردی غریبه روی یک فرش نازک عشقبازی غیر مترقبه ای کرده بود و به اوجی رسیده بود که هرگز این اوج را تجربه نکرده بود. و در لحظه اوج مرد دیگری در دهانش دانه های انگور چکانده بود. اما حالا زنی در یک حرمسرای مردانه….. مثل فیلم های سینمایی… پس این چه پاراپاگاندایی بوده است که برای او تصویر سازی کرده بوده اند که مردان خاور میانه ای همیشه با چشمهای دریده ، در یکدست خنجری را حمل می کنند و با یک دست دیگر گلوی زنی را می فشارند. و با ضربه ای بشدت کاری سرش را از تنش جدا می کنند؟

الیزابت به خودش گفت: دختره احمق ساده لوح نژادگرای سفید پرست!! چرا داری مثل استعمارگران و اربابان و برده داران فکر می کنی؟

در دستشویی را که باز کرد هانی دم در ایستاده بود. الیزابت ناگهان دستپاچه شد. اما با گرمی تنش و آرامش درونی اش احساس کرد که یکجور مستی دلربایی در اوست که دوست دارد ماندگارش بکند.  دست بکی در دست هانی بود. هانی با یک ملایمت دلنشین به الیزابت نگاه کرد و گفت:  نمی خواستیم بدون خداحافظی از تو پارتی رو ترک کنیم!

بکی بازوی هانی را نوازش کرد و با لبخند شاد و دوستانه ای به الیزابت گفت: خداحافظ “لبی”!

الیزابت به خود گفت: فقط دوستان نزدیک و خواهر و برادرم مرا “لبی” صدا می زنند. و نفهمید چرا بکی او را “لبی” خطاب کرده بود!

هانی گفت: خداحافظ. و گونه الیزابت را بوسید.

الیزابت گفت: خداحافظ. و هیچ چیز دیگری نگفت.  فکر کرد: چه چشمهای دلنوازی! سیاه … مثل یک شب ناشناخته!

سایه هانی و بکی را دنبال کرد تا از در خارج شدند. بکی سرش را برگرداند و نگاهش مکثی داشت توی چشم های الیزابت. الیزابت نمی دانست معنی نگاهش را چگونه تعبیر کند. به ساعتش نگاه کرد. ناگهان به خود آمد. با اندکی تشویش، سیندرلا وار برای پیدا کردن تلفن به اطراف نگاه کرد. به نسترن گفت: اشکالی نداره از تلفنت استفاده کنم؟  باید یه تاکسی بگیرم!

فوٌاد به سرعت گفت: من تو رو می رسونم.

متشکرم. اما…

خونه تون ده دقیقه بیشتر با اینجا فاصله نداره!

الیزابت فکر کرد چطور و چگونه او آدرس خانه مرا می داند؟

فوٌاد در ماشین را برایش باز کرد. الیزابت نشست. ماشین بوی عطر درخت کاج می داد که از یک خوشبو کننده ی اسفنجی در بالای آیینه ماشین می تراوید. فوٌاد ماشین را به حرکت در آورد. و گفت: میشه نگاهت به چراغ قرمز باشه؟

الیزابت خندید: چرا؟

 آخه من مستم. نمی خوام  چراغ قرمزرو رد کنم. یه بار که مست بودم، پلیس ماشینمو متوقف کرد و کارت شناسایی ازم خواست. گفتم: “کارتم باهام نیس!” گفت: “باید ببینم تو کی هستی!” منم گفتم: “ان دیک من العراقیه”

و شروع کرد بلند بلند خندیدن. الیزابت نه معنی جمله اش را فهمید و نه معنی خنده هایش را. اما با ملایمت نگاهش کرد و بدون آنکه بفمد چرا، او هم خندید.

 فوٌاد گفت: نسترن یه شعر قافیه دار به عربی برام خونده بود که می گفت خواهر بزرگش برای کلاس عربی توی دبیرستان باید اونو از بر می کرد.   شعر اینجوری شروع می شد: “ان دیک من الهندی” . یعنی من یک خروس از هندوستان هستم!! و دوباره بشدت خندید. آره…من یه “دیک” هستم. یه “خروس”…  اما نه از هندوستان!

الیزابت صحبت شعر که می شد ناگهان شکفته و کنجکاو با حسی از طراوت و سر زندگی به حرف های گوینده گوش می داد. انگار هر واژه، ریتم، تصویر و موسیقی او را به آفرینش دعوت می کرد. به زبان جدیدی از شعر و بیان شاعرانه…. دوست داشت بیاموزد… به خود مطمئن بود که  مثل سیلویا پلات، دنیا را جور دیگری می بیند. می خواست مثل سیلویا پلات بنویسد و زندگی کند  با تمام سیلویا پلات بودنش… اما با تمام حس همذات پنداری اش با او در یک چیز با او متفاوت بود:  شجاعت سیلویا پلات.

فوٌاد گفت: می دونی… شعر برای من یعنی زلالیت!

منظورت چیه؟

میدونی، من از ارتباطات دروغین و سطحی آمریکایی ها بیزارم …

منظورتو نمی فهمم!

میدونی، من با عادت شرقیم به همه سلام می کنم حتا اگه کسی جواب سلام منو نده! یکی از همکارام که یه آقای میانساله و توی دپارتمان ما درس میده همیشه جوری به من نگاه می کنه که انگار من وجود ندارم. محوم. وقتی بهش سلام می کنم روشو بر می گردونه انگار که منو ندیده و جوابمو نمیده! یه بار توی یه پارتی ما رو بهم معرفی کردن. من گفتم که می شناسمش. اما اون گفت که منو نمی شناسه. من هر بار که می دیدمش باهاش سلام و علیک می کردم پس چطور می گفت که منو نمی شناسه؟

 راستش نمی دونم… آدمای جور و واجور همه جا پیدا می شه.

اما نا دیده گرفتن آدما، خصلت های کسائیه که خودشون رو برتر می بینن… بهش میگن ویژه گی های خصلت های امپریالیستی!

ببخشید…  چی؟

ویژه گی های خصلت های امپریالیستی!

الیزابت معنی امپریالیسم را نمی فهمید. ناگهان احساس کرد که یکجوری در عین خرد شدگی غرور ملی اش، حسی از آزادی و رهایی در او شکفته می شود. نمی توانست دلیلی برای این تغییر ناگهانی در خود پیدا کند. اولین بار بود که سوار ماشین یک مرد خاورمیانه ای می شد. در شهر کوچک هزار نفری شان تا هفده هجده سالگی هیچ مردی را حتا با چشم های قهوه ای روشن و موهای قهوه ای ندیده بود. به کلیسایی که می رفت عیسا مسیح هم موهای بلوند داشت و چشم های آبی. حالا سوار ماشین مردی غریبه شده بود با چشم ها و موهای سیاه براق، که در تمام طول پارتی کنارش ایستاده بود و مشتاقانه نگاهش می کرد.

الیزابت متو جه شد که لحن فوٌاد دارد نرم تر و آرام تر می شود با یک لرزش جذاب در ادای هر واژه ای. فوٌاد یکریز حرف می زد.

میدونی الیزابت، من آدم پر شوری هستم.و همیشه بخاطر این احساسات زیاد دچار مشکل میشم. گاهی هم گریه می کنم.

فوٌاد بغضش را فرو خورد. دست الیزابت را توی دست هایش گرفت و بوسید. الیزابت متوجه شد که فوٌاد در مقابل هر چراغ قرمزی می ایستد.

فوٌاد به آرامی گفت: اشکالی نداره دستتو لمس کنم؟

الیزابت چیزی نگفت.

فوٌاد گفت: ناراحت نمیشی من دستتوببوسم؟

الیزابت خنده اش گرفت. اما با حسی متضاد و متناقض گفت: نه! تو “آلردی” دست منو بوسیدی!

در کوچه ای نزدیک به خانه الیزابت، فوٌاد راهش را کج کرد.

الیزابت گفت: باید مستقیم می رفتی.

فوٌاد گفت: می خوام راه رو طولانی تر کنم! اشکالی نداره؟

الیزابت گفت: نه!

چشم های دلنواز هانی را بخاطر آورد. نگاه آرام تام را هم. بطور عجیب و شگفت آوری کنجکاو شده بود. فوٌاد یک بسته آدامس را باز کرد و آدامسی را توی دهانش گذاشت. به الیزابت تعارف نکرد. شاید یادش رفته بود! بعد ازاندکی سکوت دوباره انگشتان الیزابت را بوسید. الیزابت سرد بود مثل یک تکه یخ.

ماشین توقف کرد دم در خانه الیزابت.

فوٌاد پرسید: می تونم بیام خونه ات و یه لیوان آب بنوشم؟

ادامه دارد……..

بقیه قصه در شماره بعد چاپ می شود.