ندیم گورسل
یاشار کمال در مورد ندیم گورسل گفته است: “او یکی از انگشت شمار نویسندگان ترک امروز ماست که عنصر نویی به ادبیات ما افزوده است.” ندیم گورسل در سال ١٩۵١ در غازیان تپۀ ترکیه متولد شد و پس از کودتای ١٩۷١ مقالهای نوشت که منجر به احضار وی به دادگاه و سرانجام تبعید وی به فرانسه گشت. او در سوربن فرانسه تحصیلاتش را ادامه داد و به ترکیه بازگشت. اما کودتای ١٩۸٠ مجدداً باعث شد که وی به فرانسه بازگردد. نخستین اثر عمدۀ او، تابستان بلند در استانبول، به چندین زبان ترجمه شده است. وی اکنون در فرانسه به تدریس ادبیات نوین ترک مشغول است.
دیروز از فراز تپهای به تو چشم دوختم، ای محبوب من، ای استانبول.
همچنان که ابرها پس مینشینند، شهر خود را آشکار میکند. گنبدهای خاکستری رنگ، برج بایزید، باریک، چون ریسمان. ساحل مقابل هنوز نمایان نیست و اوسکودار در خلائی گنگ و مه آلود است. و چنین است “برج دختر” (کیز کولهسی۱)، که در درون ابری از بخار خیزنده از دریا پیچیده شده و، محو، چون روحی سپید و خاکستری، در دوردست به سختی به چشم میآید. بر بالای میلۀ برج، چراغ قرمز چشمکزن روشن و خاموش میشود. همچنان که مه عقب مینشیند، بناها، درختان، راهها و خیابانها دیده میشوند. نخستین اتوبوسهای صبح، اولین عابران، و دود نخستین قایق. او میداند که روز نورسیده زمزمۀ شهر را خواهد انگیخت. زمزمهای مداوم، عجیب و دیوانهکننده برای گوش ناآشنا و نامأنوس. رودی، شتابان، خود را برسینۀ دیوارههای ساحل خواهد کوفت. و اتوبوسی قراضه تپهای را سینهخیز و زوزهکشان بالا خواهد رفت.
سالهاست که این زمزمهها نه پایان یافته و نه فروکشیده – حتی زمانی که سیاهنمای شهر اندک اندک در خاطر او رنگ باختن آغاز کرد، و یا خطوط راست و منحنی، به هم درآمیختند؛ حتی زمانی که آبی دریا و سبزی چنارها، سپیدی دیوارهای شهر کهن و بناهای سنگی، همه، رنگ باختند و در بیرنگی ماتی ناپدید شدند، و یا مثل آبهای “شاخ زرین” (آلتین بوینوز) پریشان و گلآلوده گشتند، این زمزمهها نه فرو کشیدند و نه پایان یافتند.
وقتی که آفتاب از بامهای پاریس بالا رفت، او صداهای کودکی خود را شنید. صدای روشن و شفاف آبفروش و صدای خستۀ کاسب دوره گرد را. چیزی که نیمه شب او را از خواب بیدار کرد صدای بوقهای گنگ و خفۀ قایقهای گذرنده از بسفور بود، نه صدای ریلکوب متروی “گالاسیه”.
دیروز از فراز تپهای به تو چشم دوختم، ای محبوب من، ای استانبول.
پس سرانجام بازگشته و همچون آخرین شاعر دورۀ عثمانی، از بالا به استانبول مینگرد. از بالکن اتاقش در بلندترین هتل شهر. همچنان که مه عقب مینشیند، آفتاب سپتامبر (ایلول / مهرماه) بر صورت دریا، بر امواج ناآرام، مرغهای دریایی، قاب سپید کشتیها و قایقهایی که در بندر لنگر انداختهاند، بازتاب میکند. آنجا: گنبد “کوبهآلتی”، باغهای مجلل “توپگاپی”، پارکشهر زشت “سرایبورنو”، و قبۀ باشکوه ایاصوفیه. منارهای نیزهگون مسجد “سلطان احمد” درست در مقابل است. آلتین بوینوز، آن طرفتر، و مسجد سلیمانیه. کبوتران “مسجد جدید”، انبوه مردم بر پل “گالاتا”. او حالا اینجاست، در شهری که زندگیاش را به دور از آن گذرانده، اینجا، جدایی بیپایان.
با خود فکر میکند: “ندارد جدایی تمامی.” کلیشهای ملالآور، اما گویا و پرمعنی، مخصوصاً اگر انسان به سن خرد رسیده باشد. خوشبختانه او برای گرفتن الهام به این اقوال کهنه و کسالتبار، به این چامههای عربی نیاز ندارد. هنوز با احساسات عمومی همرنگ و هماهنگ نیست. به دیگر مؤلفان همنسل خویش شباهتی ندارد، و داستانهایی با عناوینی مثل “جدایی بیپایان” یا “ سیاهی بر ساحل حسرت” نمیسازد. در عین حال، درست است، جدایی در مجموع هرگز به پایان نمیرسد، و حسرت نیز هرگز نمیمیرد. مجروح از نیاز؛ عصر خرد؛ گذشته زخمی است در دل من؛ اینها همه عالی هستند، مخصوصاً این آخری: چند عنوان از این فکر زاییده شده؟ که چه! درست است. گذشته در قلب مردم یک زخم است. زخمی سوزان در سینههاشان. آه، ای روح بمیر، یا ازعشق، یا از خواهش. هر از گاهی ناگهان چنین مضامینی، تکههای غریبی از ترانههای عاشقانه، به ذهنش میرسد. سالیان دراز دور از استانبول، کاهیدهام از خواهش / اکنون بی هیچ ذهنگوشهای برای خیال. به جای ساختن توصیفهای ظریف و آکنده از عبارات منظم و متوازن، و یا زرورق پیچ کردن و ارائۀ ماهرانۀ صحنههای عشقی با جزئیات کامل که خوانندهاش، مخصوصاً زنان، را محظوظ می کند ـ آن نوع نوشتنی که منتقد ادبی دیگر بدان علاقهای ندارد، اما همچنان مایۀ لذت روشنفکران جوانی است که آن را هر روز بیشتر از قبل متعلق به خود میدانند ـ بله، به جای اینها، قلمش با عجله عبارات دست دوم و نامناسبی سرهم بندی میکند. شکی نیست که جایزه به دلیل تفکرات بیسامانش به او داده نشده است؛ بل که به دلیل تأیید نخستین اثر مؤلفی داده شده که رنجهای تبعید را درک کرده و، تراژدی نسل خود، بحران روشنفکران جوان در دورۀ رژیم نظامی، زخمهای التیام ناپذیر یک دورۀ سرکوب، را به شکلی اصیل و نو بیان کرده است.
دیروز، وقتی که به پیشوازش به فرودگاه رفته بودند، رئیس آکادمی ملی، که اعطا کنندۀ جایزه است، در یک سخنرانی خبری تلویزیونی، خطاب به نسل جوانتر از نویسندۀ کتاب گفته بود که باید کتابش را حتماً بخوانند و از روزگار گذشته بیاموزند. و وقتی نوبت صحبت به او رسیده بود، فقط “خشنودی خود را از بازگشت به استانبول پس از آن همه سالها” بیان کرده بود، و ناگهان از دهانش در رفته بود که “جدایی هرگز به پایان نخواهد رسید. هرررررررگز تمام نخواهد شد اییییین جدایی؛ / این زخخخخم نیااااااز!” و آنها با تظاهر به این که این تمسخر را، این ابیات به کلی نادوستانه را، نشنیدهاند، آن قسمت را از پخش تلویزیونی حذف کرده بودند. با این حال او دریافت کنندۀ مهمترین جایزۀ ادبی ملی و نویسندۀ مشهور مقیم خارج از کشور بود. شاید او خواسته بود که فقط، به شوخی، دلتنگیاش را از دوری، از زخمرنج سالهای رفته ز دست، بیان کند. مقامات از ترس این که مبادا در دنبال آن بخواند، باااازشان گردانید همه آن سالان رااا، گزارش خبری را قطع کردند و او را با عجله درون ماشینی چپاندند و بردند به هتلی که بهترین و گستردهترین دورنمای شهر را از پنجره به نمایش میگذاشت. هیچ کس، حتی یک نفر، هنگام صرف غذا پیشش نیامد. مهمانی عصرانه را که به افتخار او ترتیب داده بودند، لغو کردند؛ چاپهای جدید کتابهایش هم در چاپخانه متوقف شد.
اما حالا، در حالی که خورشید صبح از پس مه ظاهر میشود و اولین پرتوهای خود را نوازش کنان بر صورت خوابزدهاش میکشد، بر بالکن ایستاده و به شهر خیره نگاه میکند. خودش را میبیند که دست مادرش را گرفته است و دارد سوار قایق مسافری اسکودار میشود. با آن شلوار کوتاه، کفش واکسزده و کت مشکی، چقدر جدی به نظر میآید. در حال رفتن به سر خاک پدرش هستند. کمی بعد مادرش مشغول خواندن فاتحه خواهد شد و او در همان حال تمام حواسش متوجه خونسردی و آرامش سروهای لرزان در نسیم خواهد بود. صدایی که انگار هم از دور میآید و هم از نزدیک، خیلی نزدیک، در گوشش بیتی از یک قصۀ قدیمی را زمزمه خواهد کرد، بیتی را که سالها خواهد شنید و روزی آن را به صورت نخستین سطر داستانی که خواهد نوشت به کار خواهد برد ـ داستانی که آن را در کافهای در “پالاس دو سوربن” فرانسه آغاز خواهد کرد و هرگز از یاد نخواهد برد؛ داستانی که هرگز نمیتواند تمامش کند.
دق دق، کدو تنبل من، دق دق
چرا رفته بابام، دق دق، کجا رفته بابام، دق دق
خودش را میبیند که در زیر سایۀ چناری در صحن پشتی “دارالفنون گالاتاسارای”۲ نشسته و دارد کتاب میخواند. عنقریب است که غروب بشود. در خوابگاه باید با نور پریدهرنگ چراغ خواب آبی بسازد تا بتواند سفر جذابش را با واژهها ادامه دهد. حالا خودش را در “کوله دیبی” میبیند. میبیند که دارد از خیابان “بدمحله”، که پر است از فاحشهخانه، پایین می رود، انگار که دارد درون چاهی سرازیر میشود. صورتش پر از چاله چولههای جوش غرور است، نگاهش غمزده است. کیف مدرسهاش در دست و کف دستهایش از عرق چسبناک است. همین دستها، در کافهای در “بایزید”، دستهای دختری را که پوست لطیف و چشمانی آبی داشت گرفته بود. و غروب همان روز، توی همان گیراگیر که پلیس به خوابگاه دانشگاه علم و صنعت استانبول حمله کرد و “وحدت دمیرچی اوغلو” را کشت ـ کشتند آنان پور آهنگر، دمیرچی اوغلو، وحدت، را! – او در آپارتمانی در زیر شیروانی، بر روی یک مبل اطلسی، طعم نخستین تمنای دل را میچشد. نخستین لذت و هیجان عشقورزی با زنی را بدون دادن پول. نخستین درد. نخستین جدایی. درست مثل اولین تماسش با مرگ در میدان “تقسیم”.
راهپیمایی از مقابل دانشگاه شروع شده بود. جمعیت مثل سیل از طرف میدان “بایزید” به طرف “جغلاوغلو” سرازیر شده بود. مثل سیلی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود و هرچه جلوتر میرود زور بیشتری به خود میگیرد. از سد پلیس که محافظ پل است میگذرد و وارد “دولماباغچا” میشود. ناوگان ششم آمریکا در بوسفور لنگر انداخته است؛ شعارهای آزادیخواهی را که علیه آنها داده میشود به یاد میآورد. جوان بودند آنان، شاید دیده باشیشان / آزادی را میخواستند، و آزادی را میخواندند! بعد، راهپیمایان از تپه بالا رفتند و وارد میدان تقسیم شدند. او حالا در جلوی همه، در صف اول، بود. و در کنارش دختری که پوست لطیف و چشمان آبی داشت. در میدان “تقسیم” پلیس در میان جمعیت نفوذ کرده بود و حدود هزار نفر از راهپیمایان را در صفهای مقدم محاصره کرده بود. پلیس آنها را به سوی نیروهای سرکوبگر چماق به دست که همه چاقو و سنگ هم داشتند و در نزدیکی پارک “تقسیم” منتظر بودند، میراند. به یادش میآید که اولین دوست دخترش را از ترس گم کرده بود: میدید که دوستانش را با دشنه و چاقو میزنند، اما پلیس تنها نظارهگر ایستاده بود و او از ترس فرار کرده بود و در زیرزمین ساختمانی پنهان شده بود. بله، سالها بعد، او که یک روز صبح بر بالکنی در هتل “اتاپ مرمره” ایستاده، همانجا که اکنون، آن “یکشنبۀ خونین”۳ را به یاد میآوَرَد؛ اما نمیتواند میدان “تقسیم” را ببیند.
به علاوه، همیشه آن چیزی را که نتوانسته بود ببیند، و یا، دقیقتر اگر گفته شود، آنچه را که یک بار دیده اما فراموش کرده بود، به یاد میآورد. استانبول را سالها در خاطر زنده نگه داشته بود و دوستانش را هم که در پی نهاده بود، نابهنگام از دست داده بود. اکنون، همچنان که ضرباهنگ شهر را در فرودست پی میگیرد، خیابانهای آفتابی شلوغی را که به سوی دریا راه مییابند، و رونمای تیرۀ ساختمانها را، که درگیر همهمهای بیپایان شدهاند، نگاه میکند، ذهنش در کلاف چیزهایی میپیچد که سالها هرگز ندیده بوده و هرگز هم دوباره نخواهد دید. محلۀ خرابشدۀ “تارلاباشی”۴ با ساختمانهای صدسالهاش و خانههای مخروبۀ ساحل “شاخ زرین” را، خیابانهای تنگ و ترش، و “مارکیز پاتیسری” با چهار دیوار کاشیکاری شدۀ زیبایش را، با آن تصاویر زنان زیبایی که موهای آتشی دارند و نمایشگر چهار فصل هستند.
یک روز، حوالی ظهر، در میخانهای در “کوپروآلتی” با چندتایی از دوستان، که دیگر زنده نیستند، در گرمای ماه اوت نشسته بود و راکی کارافاکی نوشیده بود و قطعات از کار افتادۀ قایقها را که بر ساحل شاخ زرین میپوسیدند نظاره کرده بود؛ ناگهان سر و کلۀ قایقی پیدا شده بود و در بندر “پرشمبهپازار” لنگر انداخته بود. بعد مرد قایقران به خشکی پریده بود و مثل دیوانهها رو به مردم فریاد زده بود “بیفایدهس، همهاش اتفاق میافته، همه چیز!”، “آتش، آتش، آتش همه جا را میگیره!” مرد بدبخت را پلیسها گرفته بودند، گریبانش را چسبیده بودند و دوان دوان برده بودندش به زندان یا تیمارستان، تا حسابی بمالانندش و برای ابد ساکتش کنند. ولی، افسوس از آن همه چیزها که اتفاق افتاد، آن آتش عظیم، و آن همه خرابی! از میخانۀ کوپروآلتی دیگر خبری نیست. “پرشمبهپازار” از بین رفته است. ساحل را از بتن انباشتهاند؛ ساختمانهای زیبا با خاک یکسان شدهاند. فضاهای سبز، که زمانی میدان آبانبارهای بیزانس قدیم بود، اکنون همه به میدان دفن تلهای آشغال بنایی و ساخت و ساز مبدل شده است. مجموعهها و بناهای چند طبقۀ ساحلی در کمند راه محصوری که در کنار خط ساحلی “آرناووتکوی” ساخته شده، افتادهاند و حالا او از بالکن هتل نمیتواند آنها را ببیند ـ همۀ اینها را در روزنامهها خوانده بود، همه چیز را حتی قبل از این که پایش را بر زمین فرودگاه بگذارد فهمیده بود: هرچیزی را که روی داده یا نداده بود! اکنون زخم خواهش و حسرت چیزهای از دست داده! این در واقع همان چیزی بود که او میخواست در فرودگاه در مصاحبۀ خبریاش فریاد بزند. خاکستر به جا مانده از آتش در واقع آثار و بقایای یک تخریب غیرقابل تصور بود که هرگز پیش از آن کسی ندیده بود. خاکستری مانده ز آتش. “ذکی مورن” زمانی بهتر از همه ترانهای را میخواند که با این مطلع شروع میشد: خاکستری مانده ز آتش.
زمزمۀ وزان ترانهها و تصنیفهای مغلوطی در خاطرش دوباره شروع میشود. برای فرار از دست آن رؤیاها، کابوسهای گذشته که ذهنش را در محاصره گرفته است، و برای تنها بودن با استانبول، حتی برای یک لحظه، میکوشد شب قبل را به یاد آورد، جایزۀ راستینی را که شهر به او داده بود.
تقریباً نیمه شب بود که تلفن زنگ زد.
“یه مهمون دارین، آقا.”
“الآن، این موقع شب؟”
“یه خانوماند. اصرار دارند شما رو ببینند.”
“بسیار خب. بذارین بیان بالا.”
از نحوۀ زدن ضربه بر در حس کرد که میداند آن خانم کیست. نگران، مردد. با نگاه آبیاش شب استانبول را در پی گذاشته بود و آمده بود تا در برابر او قرار گیرد. در زیر پیراهنِ دکولتهاش تقریباً برهنه بود. با آن دهان ظریف، موهای کوتاه، و لبهای مرطوب درست همان بود که در اولین ملاقاتشان دیده بود. آن همه سالها نگذشته بود، زمان سپری نشده بود. جدایی در میانشان راه نیافته بود و مرگ هنوز نیامده بود و بر در کالبد جوانی نکوفته بود.
“توی تلویزیون دیدمت؛ تبریک میگم.”
” …”
“انتخاب درست. بهترین کتابت بود. خیلی بده که چیزهای دیگه مینویسی حالا.”
لبهای لرزانش را بوسید، بعد موهایش را. پس از این همه سالها، جایزهای را که با قدرت قلمش به دست آورده بود، در بغل گرفته بود و به سینه فشار میداد، تا صبح. اکنون تنها، و بدون انتظار، از بالا به استانبول محبوبش چشم دوخته و جایی را که دیده یا دوست داشته نمیبیند، حتی یکی.
انگلستان ۱۶ آوریل ۲٠۱۰
۱- “کیز کولهسی” یا برج دختر بسیار قدیمی است و در حدود چهارصد سال پیش از میلاد توسط آتنیها ساخته شد تا عبور کشتیهای پارسی (ایرانی) را کنترل کند.
۲- “گالاتاسرای لیسه” که من آن را به صورت “دارالفنون گالاتاسرای” ترجمه کردهام، درست شبیه به دارالفنون امیرکبیر از نخستین و مهمترین مدارس ترکیه است که در دورۀ عثمانی ایجاد شد و گاه به آن “مکتب سلطانی” هم میگویند.
۳- یکشنبۀ خونین یا “گانلی پازار”: در شانزدهم فوریۀ سال ١٩۶٩ در استانبول تظاهرکنندگان چپگرا علیه کودتایی آمریکایی که در سال ١٩۶٠ دولت نظامی را در ترکیه روی کار آورده بود، در میدان بایزید تظاهرات کردند. احساسات ضد آمریکایی در ترکیه بالا گرفت. نیروهای چپگرا و طبقۀ کارگر علیه این کودتا و دولت نظامی تظاهرات کردند و شعار مرگ بر امپریالیزم و مرگ بر دولت کودتا در این تظاهرات داده شد. تظاهرات هنگامی اوج گرفت که ناوگان ششم آمریکا وارد آبهای ترکیه شد. در آن تاریخ نزدیک به سی هزار نفر تظاهرکننده به طرف میدان تقسیم راه افتادند، اما در این جا با نیروهای مسلح به چماق و دشنه روبرو شدند. در نتیجه دست کم دو نفر از تظاهرکنندگان به نامهای “علی دورغوت” و “دوران اردوغان” کشته شدند. کودتا، ناآرامی و تنشهایی از این دست تا سال ١٩۸٠ ادامه داشت که برای نویسنده نیز مشکلاتی ایجاد کرد.
۴- محلهای که در اصل مسکن ارامنه بوده و اخیراً عده زیادی از کردهای ترکیه و نیز مهاجرانی که از دیگر کشورها وارد استانبول شدهاند در آنجا سکونت گزیدهاند.