شماره ۳۰۸
یک قصه دیگر نوشتم بنام “نسترن”
یکشنبه ۱۷ ماه جون ۱۹۹۰ – آیواسیتی
“نسترن”
اسمم نسترن است. بیست و شش ساله ام. تهران به دنیا آمده ام و تنها دختر پدر و مادرم هستم. پدرم که یکی از کارخانه داران صنعتی در دوران شاه بود، پس از دستگیری ها و اعدام های سریع دوران انقلاب، و بعد ازیک سال و نیم زندگی مخفی، سرانجام ایران را ترک کرد و از راه جنوب به لبنان گریخت و از آنجا به فرانسه. من توی آن همه بگیر و ببندها و متواری شدن ها نتوانستم مثل بقیه همسن و سالهایم به مدرسه بروم. پدرم بهایی بود. مادرم مسلمان. من و مادرم توی بحبوحه جنگ ایران و عراق از راه پاکستان فرار کردیم و با بدبختی زیادی خودمان را به پاریس رساندیم و به پدرم ملحق شدیم. بعد از پاریس هم به آمریکا آمدیم.
من زبان فرانسه را توی ایران یاد گرفته ام. به مدرسه فرانسوی ژاندارک می رفتم و انگلیسی را هم خوب صحبت می کردم. وقتی که به این شهر کوچک آمدیم من هیجده سالم بود و هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم. پدر و مادرم در نیویورک زندگی می کنند. ولی من این شهر کوچک را خیلی بیشتر دوست دارم. اصلن دیگر حوصله و توانایی نقل مکان کردن از یک شهر به شهر دیگر را ندارم. من از بچگی آزاد و مستقل بار آمده ام.
گاهی زندگی برایم به شدت مسخره و پوچ و احمقانه به نظر می رسد. با این حال زندگی را خیلی دوست دارم. خیلی می خندم. و آدمها سر در گم می مانند که من آخر به چه می خندم و به چه چیز. همین خودش بامزه است که بشود آدمها را دست انداخت. اما این به این معنی نیست که من وجه تاریکی در وجودم نداشته باشم. راستش من دیگر از هیچ چیز نمی ترسم. لااقل تا الان!
نمی دانم چرا دارم زندگی ام را برای شما تعریف می کنم. برای چی؟ برای کی؟ اصلن نمی دانم که شماها کی هستید و چقدر فضول تشریف دارید و چه جوری می خواهید مرا مورد قضاوت قرار بدهید. اما برایم چندان مهم نیست! من دو تا لیسانس گرفته ام در زبان و ادبیات فرانسه و عرب. رشته اختصاصی ام ادبیات الجزایر و تونس است. فوق لیسانس ام را هم دارم در رشته روانشناسی ادامه می دهم. حتا نمی دانم چرا دارم روانشناسی می خوانم. خودم هم توی خودم مانده ام. شاید هم بعدن مثل عمر خیام چند تا فوق لیسانس و دکترا در رشته های فلسفه و ریاضیات و نجوم بگیرم. اما هنوز شاعر نشده ام! خوب همه ایرانی ها شاعرند. چه نیازی به شعر گفتن من دارند؟ همه اش به به و چه چه های الکی برای دلخوش کردن خودشان! چه مسخره بازی ای!
خب، حالا بروم سر مسئله “الیزابت” و “فوٌاد” که خیلی فکر مرا به خودش جلب کرده. الیزابت ماجرای خودش و فوٌاد را از سیر تا پیاز برایم تعریف کرد. البته من جوری وانمود کردم که اصلن حوصله شنیدن اینجور داستانها را ندارم. اینطوری او بیشتر راغب شد که توجه مرا جلب کند. و شاید این حقه بازی من باعث شد که او با تمام تردید ها و دودلی ها و تو داری اش به من اعتماد کند. شاید هم فکر می کرد که در حین تعریف کردن آنچه که رخ داده بود، خودش را پیدا خواهد کرد. گاهی آدمها وقتی حادثه ای را تعریف می کنند یا خوابی را بازگو می کنند، ناگهان در حین بازگویی مثل داستان مشکل گشا به معانی پنهان و سمبولیکی پی می برند که فقط خودشان می توانند ارتباطی پیدا کنند با زندگی درونی و خصوصی شان….
الیزابت شاعر است و دیدگاه شاعرانه اش به هر چیزی او را از آدم های دیگر مجزا می کند. و می دانم که به دلیل ایرانی بودنم به من هم خیلی اعتماد نمی کند. خب، این خصیصه شهروندانی است که در شهرهای کوچک زندگی می کنند. در مواردی بسیار ساده لوحانه اعتماد می کنند و در مواردی بی اعتمادند و شکاک…. اما شاید پیچیده بودن این اتفاق، عراقی بودن فوٌاد، و خوانده های دانشگاهی ام در رشته روانشناسی باعث شده اند که تصور کند من می توانم وجهی از خودش را به او نشان بدهم که او از آن بی خبر است. خب، گفتم که من خودم را خیلی خونسرد و بی اعتنا نشان دادم وقتی که الیزابت تمام ریزه کاری های آن اتفاق یکشبه را برایم تعریف می کرد. اول اینکه کنجکاوی ام او را بی اعتماد می کرد و دیگر اینکه همه این ماجراها یکجوری به من هم ربط پیدا می کرد. چون آشنایی واقعی آنها در همین اتاق نشیمن من رخ داده بود و از همه مهم تر اینکه فوٌاد یک مرد خاورمیانه ای است. و از چشم او یک مرد خاورمیانه ای یعنی یک آدم متجاوز خون آشام مرد سالار!
من با فوٌاد یکی دو سال است که آشنا شده ام. همسرش را هم یکی دوبار دیده ام. زن آزاده و تو داری است که سالها پیش صدام حسین پدرش را اعدام کرده بود. جنگ ایران و عراق و این همه کشتار احمقانه در هر دو کشور بین ما یکجور همدلی و دوستی ایجاد کرده بود. او با من یکجوری حس همدلی داشت که اگر پدرم به موقع فرار نمی کرد، سرنوشت او هم سرنوشتی می شد مثل پدر همسر فوٌاد. من یکجوری آزادگی و اندوه درونی خودم را در چهره سرد و ساکت همسر فوٌاد می جستم.
توی مال قدم می زدم که فوٌاد را دیدم. نمی دانم چرا می خواستم یکهو رویم را برگردانم. از خودم تعجب می کردم که چرا بعد از اعترافات الیزابت تمام فکرم حول و حوش رابطه آنها می چرخید! و همین موضوع مرا ه بطور مسخره ای جدی کرده بود. فوٌاد متوجه شد و گفت: هی! داری از دستم در می ری “مرکوشیو”! (این دومین باری بود که او مرا “مرکوشیو” خطاب می کرد. می گفت که تو مثل شخصیت “مرکوشیو” در نمایشنامه رومئو و ژولیت همه چیز را به مسخره می گیری، اما در دوستی وفاداری.) رویم را برگرداندم و وانمود کردم که ندیده امش.
گفتم: هی… واسه چی فوٌاد جون؟
بغلش کردم. اما مثل همیشه بغلش نکردم. انگار فوٌاد دیگری را در مقابلم می دیدم که با فوٌاد یک هفته پیش تفاوت داشت. چقدر پرسپکتیو یک آدم در مورد یک آدم دیگر می تواند در پرسپکتیو آدم سوم اثر بگذارد و باعث شود آدم، آن آدم دیگر را جور دیگری ببیند. لااقل در آن لحظه اینطور بود! وای… چقدر آدم آدم می کنم خودم برای خودم!
گفتم: می خوای بریم یه قهوه بنوشیم؟
گفت: حتمن!
نمی دانم چرا یکهو توی ذهنم آمده بود که ببینم فوٌاد چند سال است که در آمریکا زندگی می کند.
پرسیدم: راستی چند ساله که در آمریکا زندگی می کنی؟
– چطور؟
– هیچی!
– همینطوری؟
– همینطوری!
گفت: چهارده سال… سالهای اول زندگیم نبراسکا زندگی می کردم. همونجا با یه دختر آمریکایی اخت شده بودم. اما آمریکایی ها اصلن شور ندارن، میدونی چی میگم… حس ندارن… مثه سنگ میمونن.
به مجله ای که توی دستم بود نگاه کردم. حس کرد که حرف هایش را خیلی جدی نمی گیرم. پرسید: چی می خونی؟
گفتم: یه قصه…
مجله را از دستم گرفت و سعی کرد چند جمله اش را به فارسی بخواند.
با یکنوع شادی کودکانه گفت: اوه… سمیه… سمیه یه اسم عربیه…
گفتم: آره. یه قصه س درباره یه زن عرب بنام سمیه…
شروع کرد به عربی با من صحبت کردن. در حس صحبت کردن به زبان عربی نبودم. من عربی را بهتر می توانم بخوانم تا بنویسم. فکر می کنم شاعرانگی و ریتم این زبان همیشه مرا به طرف این زبان جلب کرده است. بعد هم من به دنبال ریشه شناسی فرهنگی زبان ها با همدیگر هستم… جوابش را به عربی ندادم. شاید با صحبت کردن به زبان انگیسی می خواستم با وجه ویژه او در این چهارده سال روبرو بشوم.
فوٌاد انگار کلافه بود.نمی توانست در یک جا بند بشود. نه در کافه و نه در بار. شروع کردیم به راه رفتن بدون هدف. همینطور که قدم می زدیم به یک پارک رسیدیم. کودکانه دوید و نشست روی یک تاب. و شروع کرد به تاب خوردن. پاهایش را محکم به زمین می کوبید تا به بالا و بالا تر جهش کند. خودش را می جهاند، سر می داد به بالا و به پایین… به جلو و به عقب و آواز های عربی می خواند که من معنی خیلی از کلمات را نمی فهمیدم. شاید آوازهایی عامیانه بودند با گویش هایی متفاوت از نواحی جنوب عراق.
پرسیدم: فوٌاد، پدرت چطور با داشتن سه تا زن و…
حرفم را قطع کرد و گفت: چهار زن… چهار تا…
– باشه… با چهار تا زن میتونسته بیست و چند تا بچه رو غذا بده؟
او متوجه نشد که من این اطلاعات را از الیزابت گرفته ام. حتمن فکر می کرده که او قبلن همه این ها را برای من تعریف کرده. تازه اگر هم از من می پرسید می گفتم که خودت همه این حرف ها را به من گفته ای! چیزی نگفت. توی هیجان کودکانه اش غرق بود و بلند بلند آواز سر داده بود.
دوباره پرسیدم: همتون تو یه خونه زندگی می کردین؟
گفت: آره…
و دوباره تاب خورد.
– مگه بابات یه فئودال بوده؟
– نه… شاید بشه گفت یه خرده زمین داشته که همه شونو صدام ازش گرفته بود و یهویی فقیر شده بود… از اون همه اهن و توروپش، فقط قدرت نمایی اش باقی مونده بود! بعد افتاد به مشروب خوری و ورق بازی!
غروب شده بود و پشه ها شروع کرده بودند به حمله وری های جسورانه و فوٌاد مرتبن دست ها و پاهایش را می خاراند.
گفت: بریم یه جای دیگه….
– کنار آب، هوا بیشتر جریان داره.
– نه… بریم بار “مکسیز”.
– نه!
– دوس نداری یه آبجو خنک بنوشی؟
– نه!
– دوس نداری بیلیارد بازی کنی؟
– نه… حوصله ندارم… سر و صداش برام زیادیه!
– “چارلی” چطور؟
“چارلی” یک بار کوچک بود که بیشتر به یک خانه کوچک مهربان شباهت داشت. با میز و صندلی های کوچک و لیوان های کوچک. مثل خانه سه خرس کوچولو! نشست و آبجو سفارش داد. من هم یک سون آپ.
ناگهان با اندکی ترس و دلتنگی توامان پرسید: نسترن… من واقعن یه مرد غیرعادی ام؟
گفتم: خب… آدم توی فضاهای مختلف یه مشخصه هایی ازش بروز می کنه که در فضاهای دیگه عکس شون را انجام می ده! مثلن توی پارتی خونه من، تو می خواستی خودتو به شدت رها کنی. انگار… از چیزایی که اذیتت می کنه… مث الان…
– واقعن؟ این استنباط توئه از من؟
– یه جورایی خب…
– چشام چی؟
– چشات چی؟
– چشام غیر عادی نیس؟ حرکاتم؟ حرف زدنم؟
– خب، … تو همیشه با چشات به زنها می گی که از اونا فقط سکس شونو می خوای!
– خیلی ها اینو به من گفتن…
بعد ناگهان با حالتی که گویی اصلن به خودش مطمئن نیست پرسید: کسی در این باره چیزی هم به تو گفته؟
– آره…
– اوه… واقعن؟
– اونشب تو پارتی یکی می گفت که چشمهات خیلی اونو می ترسونه…
– کی؟
– اسمشو نمی گم.
– تو رو خدا بگو!
– نه…
بطری آبجو را تمام کرد. توی چشمهایم زل زد و گفت: قیافه تو خیلی شبیه کولی هاس!
– واسه اینکه من یه جوری کولی ام…
– واقعن؟
– مگه انتظار دیگه ای داشتی؟
– تو منو می ترسونی…
بقیه داستان در شماره آینده چاپ می شود.
ادامه دارد…