دایه، بارها جلوی همه قسم خورده بود که اگر به خاطر گل روی خانم بزرگ و این طفلک معصوم نبود، یک ساعت هم در این خانه بند نمی شدم، ولی بعد از مرگ خانم بزرگ با وجود آزارهای خانم چند هفته ای دوام آورد.
خانم بزرگ در ساختمان جنوبی باغ زندگی می کرد، خدمه خودش را داشت. همیشه بالای اتاق پنج دری روی تشکچه ای که جابجا، زیر آن، اسکناس های ریز و درشت خوابیده بود، می نشست. بسیاری به دیدارش می آمدند و با این اسکناس ها پذیرایی می شدند، وقت خداحافظی دستش را می بوسیدند و عقب، عقب از در بیرون می رفتند .خانم از همه ی آن ها بدش می آمد، خانم از همه چیز بدش می آمد.
دایه، خانم بزرگ را خیلی دوست داشت، وقتی جنازه اش را می بردند، بیشتر از هر کسی به سرو کله اش می کوبید و گریه می کرد. تا روزی که دیگر از دست خانم طاقتش طاق شد و اثاثیه اش را جمع کرد و رفت. تمام روز را اشک می ریخت، وقت رفتن مرا بغل کرد و آن چنان زار زد که زن باغبان و آشپز را هم به گریه انداخت. قلب در سینه، پر پر می زد. غم رفتن دایه از یک سو دلم را چنگ می زد، و تصور این که دایه از دوری من دق می کند، از سویی دیگر .اما چند روز بعد که سرو کله اش پیدا شد، بی اعتنا به هیجان من، یک سر به اتاق خانم رفت، چشم های نمناکش را با گوشه چادر خشک کرد و نفس نفس زنان جلوی پایش زانو زد و پیوست آهی بلند گفت: خانم الهی شکر که من زنده موندمو و یه بار دیگه چشمم به جمال مبارکتون افتاد، از دیشب تا حالا که خوابتون رو دیدم آروم و قرار ندارم، با این که، این پاهای لامصبم از درد، دل دل می زد، گفتم بیام خدمتتون و عرض ادب کنم. خانم با لحنی زهرآلود گفت باز دوباره قافیه ات تنگ اومده، خواب دیدی؟ دایه خود را به نشنیدن زد و دنبال حرفش را گرفت که خانوم جسارت نباشه، خاک کف پاتونم، خواب دیدم تو یک باغ مصفا نشستین، یک سبد سیب سرخ هم جلوتونه، مثل ماه شب چارده می درخشیدین، منم داشتم برای سلامتیتون صلوات می فرستادم یه دفعه یک صدا مثل صدای پیغمبرا از آسمون اومد، از هیبتش تنم لرزید. گفت باجی برو سیبتو از خانم بگیر، انگار یکی به من گفت این صدای حضرت والی پدرتون از بهشته .
گفتم حضرت والی، خانم انگار از من تکدر خاطری دارند، شرمنده ام چه جوری برم پابوسشون؟
فرمودند برو سیبتو بگیر. از خواب که پریدم خانم اتاق غرق نور بود. خانم با عصبانیت سرش فریاد کشید “صد دفعه بهت گفتم اون حرفی که خانم بزرگ سر ملک اراک زده سندیت نداره. بلند شو گمشو برو دندان طمع ات را بکش.”
دایه با دستپاچگی گفت: “خدا کورم کنه اگه من چشمداشتی به مال دنیا داشته باشم، نور به قبرشون بباره خانم بزرگو، از این بذل و بخشش ها زیاد می کردن، شما صاب اختیارین، همچین که یک آب باریکه ای به من پیرزن برسه …..خانوم من خونه زادم، پام لب گوره، تو این خونه استخون خرد کردم …..چکار کنم؟”
و پیوست یک آه طولانی زار زار به گریه افتاد. خانم با انزجار در کیفش را باز کرد و چند اسکناس جلوی دایه پرت کرد، دایه پول ها را از زمین جمع کرد و عقب، عقب دعاکنان از در بیرون رفت و بی اعتنا به من که گوشه چادرش را رها نمی کردم مشغول پرچانگی با زن باغبان و آشپز شد.
من پا به پا می کردم، به دهانش چشم دوخته بودم، بی تابانه انتظار می کشیدم، و نمی دانستم انتظار چه چیزی را؟ – شاید کلامی یا حرکتی که درد و اضطراب دوری اش را در دلم آرام کند. دایه پرچانگی اش که تمام شد، به راه افتاد، دم در کوچه چادرش را از دستم کشید و یک پاکت کوچک آلبالو خشگه را از جیب اش بیرون آورد و دستم داد، گفت، بگیر ننه، هسته هاشو قورت ندی ها. اون برج هم میام می بینمت، یه وقت سیبو با پوست نخوری ها، سر دلت وامیسه، از حموم که میای چارقدو زود از سرت ورندار، مغز سرت میچاد. انگار که اگر این حرف ها را نمی زد سکوت چنگ به دلش می کشید ـ من دیگر صدایش را نمی شنیدم، و به لب هایش که تکان می خورد، خیره بودم، حالم خوش نبود ـ حلقم خشک شده بود. آب دهانم را به سختی قورت می دادم. دلم می خواست دایه را بغل کنم و سرم را در میان پستان های بزرگ و آویزانش بگذارم، ولی حسی مانعم می شد. می ترسیدم آن بوی آشنای دایه را، بویی که تصورش را می کردم، آنجا پیدا نکنم …..دایه لنگ لنگان دور شد و مرا با بهت و حسرتی موهوم بر جای گذاشت. خشگم زده بود مثل باران چیزی بر من می بارید که خیسم می کرد، طعم گس خاک را داشت. بوی باد پاییز را می داد و چون آتش می سوزاندم. سرم درد می کرد انگار دارکوبی در آن خانه کرده باشد به شقیقه هایم نوک می زد، به زمین میخکوب شده بودم، چشم هایم فراتر از نگاهم را جستجو می کرد.
ریشه درخت ها را در زیر خاک می دیدم که چگونه گنگ و پر آرزو، چشم هایشان را با حرص و آزمندی به شاخه ها و برگها دوخته اند، و نگاهشان را که شبیه نگاه رعیت هایی بود که سالی چند بار با گونی های پیش کشی، گردو و بادام به دیدن خانم بزرگ می آمدند. در حیرت بودم که خانم شروع کرد. انگشت های دستم را با سیم پیچید، درد تیز و فلج کننده ای در بازوها و کتفم پیچید، ناخن هایم رو به کبودی می رفت، با همه ترسی که از خانم داشتم، هرچه کردم نتوانستم از گریه خودداری کنم ـ به هق هق افتادم. خانم با پشت دست ضربه های سنگینی به دهان و صورتم کوبید تا ساکتم کند، دهانم خون افتاد، بوی ُضخم و شوری خون، حالم را بهم زد، سعی کردم فرو بدهم، نشد. حالم به هم خورد و خونابه روی زمین ریخت. عصبانی تر شد. یکی از ترکه های خیس خورده روی حوض آب را برداشت و به جانم افتاد.
خانم وسایل شکنجه اش را از قبل آماده می کرد، همیشه چند ترکه روی حوض آب به چشم می خورد. ترکه ها را به دست آب می سپرد تا خیس بخورند و سنگین شوند و ضربه ها را دردناک تر کنند، خودش این را می گفت. بعضی روزها وادارم می کرد که ساعت ها کنار حوض بنشینم و ترکه ها را نگاه کنم، به ترکه هایی که روی آب دراز کشیده بودند زل می زدم، به هیبت آدمیزاد درمی آمدند. با صورتی ترسناک، از روی آب بلند می شدند و دست هایشان را تهدیدکنان به طرفم تکان می دادند، در چشم هایشان نفرت و کینه موج می زد و دهانشان آن قدر بزرگ می شد که انگار تمام درخت های باغ در آن جا می گرفت. سرم فریاد می کشیدند، عاجزانه گوش هایم را با دست می پوشاندم، فایده ای نداشت باز هم می شنیدم، سرم به دوار می افتاد، زبانم سنگین می شد و قدرت هر حرکتی از من سلب می شد. ترکه ها بعد از آن که مرا می ترساندند آرام می گرفتند و روی آب دراز می کشیدند، و ماهی قرمزهای حوض با آن دهان گشاد و بی حیاشان، آن ها را می بوسیدند و می مکیدند، تا با آب لزج دهانشان ابزار شکنجه تن مرا، صیقل دهند.
خانم حوله ای را لوله کرد و در دهانم چپاند تا صدای گریه ام را نشنود. گریه می کردم، گریه ای که مثل فریاد تهدیدآمیز ترکه ها صدای آن را فقط خودم می شنیدم.
ضربه های ترکه روی انگشت های سیم پیچی شده، استخوان را از درد می ترکاند، دست هایم را به پشتم بردم، خانم عصبانی تر شد، هر نوع پناه گیری از جانب من برای او به منزله توهین بود.
به زمینم انداخت و لگدبارانم کرد، هیچ جایی از تنم را نکوبیده باقی نگذاشت، تا خسته شد و در سیاهچال ام انداخت، در را هم از پشت قفل زد.
سردم بود، می لرزیدم، یک گونی زیر پیت حلبی های خالی افتاده بود، که با زحمت بیرونش کشیدم و دور تنم پیچیدم. زبری گونی صورت و گردنم را که از ضربات ترکه ناسور شده بود، آزار می داد. تنم درد می کرد، پوستم می سوخت، گونی را از خود دور کردم و سعی کردم در آن سیاهچال تنگ و تاریک با جابجا شدن، برای تنم جای راحتی پیدا کنم.
سیاه چال مستراح کوچکی بود در زیرزمین که سال ها پیش، کور شده بود و خرت و خورت هایی را که هیچوقت از آنها استفاده نمی شد آنجا می انداختند، مثل قوطی های نیمه خالی و فاسد رنگ، کلیدهای کج و کوله ای که به هیچ دری نمی خورد، میخ های زنگ زده، پیت حلبی های خالی و یک خمره بزرگ گلی. آنقدر جا نبود که پا دراز کنم. با هر تکانی درد و سوزش تنم افزایش می یافت، فهمیدم که هرچه بی حرکت تر باشم، کمتر درد می کشم.
نمی ترسیدم، چیزی برای ترسیدن باقی نمانده بود، انگار که دنیا را تا آخر سفر کرده ام و به نقطه پایانش رسیده ام، با آن همه تاریکی و بوهای ناخوشایند و دردهای تنم، ماندن در سیاهچال آزارم نمی داد. حسرت بیرون آمدن را نداشتم. حالت کسی را داشتم که دانه های سیاه و گرد تسبیح را بی هیچ آرزو و تقدسی با انگشت هایش می چرخاند. در آن سیاهچال نمور و بدبو با بدنی پر از درد به هر طرف که می چرخیدم، همه چیز را مثل دانه های سیاه و گرد تسبیح، یک شکل می دیدم. نه بغضی داشتم، نه آرزویی، تنها چیزی که مرا می لرزاند به یاد آوردن چشم های خانم بود، دردناک تر از ضربه هایش، نگاهش بود. خانم چشم های غریبی داشت، زیبا و ترسناک، این را همه می گفتند. برای ابراز خشم پایان ناپذیرش، نیازی به دهان باز کردن نداشت، با یک نگاه شکنجه می کرد.
نیمی از بدنم خواب رفته بود و گزگز می کرد. تکانی به خودم دادم تا جابجا شوم. دستم به در یکی از پیت حلبی های خالی خورد و لبه تیز آن مچ دستم را برید و خون فوران کرد. خون گرم روی پوست سرد تنم، گرمای سکرآوری به من بخشید، مرهم دردهای جانم شد.
انگار که درون و برون را با هم آشتی داد، این آشتی کنان آنقدر آرام بخش بود که دست دیگرم را خودم روی بریده حلبی کشیدم …… بدنم به تدریج خیس می شد، حال خوشی پیدا کرده بودم. لحظه به لحظه سبک تر می شدم، چیزی صدایم می کرد، مرا به خود می خواند، هرچه بیشتر از خون خالی می شدم، روشن تر می دیدم، انگار که خون پرده به روی حواسم کشیده بود و من در وسعت این ادراک آنچنان افسون شدم که دیگر دردهای تنم را حس نمی کردم. ناگهان خمره گلی تکانی خورد و برق درخشان یک جفت چشم از پشت خمره پیدا شد.
تکان دیگری خورد و یک مار بلند خود را بیرون کشید و در کنارم حلقه زد. آنچنان به چشمانم زل زد، که من حس می کردم یا چیزی از نگاهش به چشمانم می ریزد و یا چیزی از چشمانم بیرون می کشد. همینقدر می دانم که نگاهمان در یک مسیر بی فاصله شد. تکان دیگری خورد و روی شکمم خزید، تفاوتی بین پوست او و پوست تنم حس نمی کردم. و به آن آرامش موهومی که میان پستان های دایه تصور می کردم نزدیک شدم. دلم می خواست دور گردن و سینه ام بپیچد. اشتیاق شدیدی داشتم تا همان آرامش موهوم پستان دایه را من به او ببخشم.
بدنم از خون خیس و لزج شده بود. به روی آن خیسی و لزجی لغزید و مرا با خود به پشت خمره گلی کشاند. پشت خمره سوراخ تنگی بود که تردید نکردم مرا به آنجا می کشاند. آن جا نه ترس بود و نه نوید، نه سئوال بود و نه تردید. مثل ریسمانی به هم پیچیده، به سمت آن سوراخ تن می خزیدیم. حس می کردم این حرکت ارادی من یا او نبود، ریسمان بود که می خزید، ریسمانی که دیگر نه من بود و نه او، باید می خزیدیم، باید می رفتیم.
یک مرتبه نور تند و زننده ای به چشمانم خورد، ضربه سنگینی به سرم اصابت کرد که مرا از حال برد. وقتی به هوش آمدم، احساس سنگینی می کردم. پوست تنم کشیده می شد، زبر و خشک شده بود. نور تندی چشمم را آزار می داد. تشنه بودم نفهمیدم کجا هستم و یا چه کرده ام که دستها و پاهایم را بسته بودند و من بی تابانه گریه می کردم و نمی دانستم چرا فریاد می کشم : بوام، بوام.
تورنتو ۲۰۱۳
بوام = می خواهم بمانم
باز نویسی از مجله ادبی، فرهنگی سایه بان
فوریه سال ۱۹۹۰ شماره ۳۴ آبان ۱۳۶۹