شماره ۳۱۴

دوشنبه ۲۵ ماه جون ۱۹۹۰- ساعت دو و نیم بعد از ظهردر هواپیما بطرف شیکاگو

در هواپیما نشسته ام. دارم به لوس آنجلس می روم. حالتی دارم که به حس دو سال پیش ام هنگام سفر به سان فرانسیسکو داشتم. یکنوع دلهره با اندکی اندوه. دلم می خواهد سفرم را با امید آغاز کنم. اما یکجوری خالی ام. باید یک قصه بنویسم تا آرام شوم. اسم آن را می گذارم: “پیراهن خاکستری”. یک طرح قصه شاید…. که وقتی برگشتم باید دوباره نویسی و کاملش کنم.

“پیراهن خاکستری”

“اتاق خاکستری است. خانه خاکستری است. دیوارها خاکستری. و هوا خاکستری. پدر نشسته است روی تختخواب خاکستری اش و یک سبد گل رنگارنگ را توی بغلش گرفته است. گل هایی به رنگ زرد، بنفش و سفید از تیره مینا.

پدر می گوید: روز تولدش امروز است. من هم می گویم که امروز روز تولدش است. اما مادرکه از اتاق دیگر دارد به او نگاه می کند، در سکوت، با چشمهایش و با حرکت انگشتانش می گوید: روز تولد پدر چهاردهم فروردین است!

پیراهن مادر خاکستری است. رنگ تنش هم. من هم کاملن خاکستری ام. چشم هایم. لب هایم. و موهایم. فقط سبد گلی که از آمریکا همین امروز از یک ناشناس برای پدر رسیده است، رنگی است.

پدر به گل ها نگاه می کند. و مادر از اتاق دیگر به او نگاه می کند. و من به هر دوی آنها نگاه می کنم. پدر گاه به گاه گلبرگی را از کاسبرگ مدورش جدا می کند و توی دهانش می گذارد و شروع می کند به جویدن آن. نمی دانم پدر به چه فکر می کند. و مادر به چه چیز دیگر… اما من بدون آن که خودم بدانم چرا، می بینم که در آشپزخانه دوران کودکی ام هستم. اصلن نمی دانم این اتفاق چطور و چگونه می تواند رخ بدهد! اما رخ داده است.

به دیوارهای دود گرفته نگاه می کنم. به آتشگاه خاموش. و بعد به گنجه. در توری گنجه را که از بالا تا پائئن قفسه بندی شده است باز می کنم و به نمکدان سنگی بزرگ چشم می دوزم. مادر تخم مرغ ها را درون ذرات نمک نگاه می دارد. در همان نمکدانی که وقتی که برای اولین بار عادت ماهانه شده بود، مادر شوهرش به او گفته بود که انگشتش را در درون نمک ها فرو ببرد و بعد روی زبانش بکشد. و او همان کار را کرده بود و نپرسیده بود چرا…. اما گویی مادر شوهر و خواهر شوهر هایش به او گفته بودند که او از دیدن خونی که از ران های نازکش سرازیر می شده، نخواهد ترسید. و او می دانسته که پس از پایان دوران عادت ماهانه باید شب ها در اتاق همسرش بخوابد. و نمی دانسته است که وقتی در اتاق بسته می شود چه رخ خواهد داد. و همین تصور یک هیجان ویژه در او بوجود می آورد.

مادر نشسته است روی زمین آشپزخانه و از یک گونی بزرگ باقلا های تازه را می ریزد روی یک پارچه تمیز سفید با گل های سرخ و زرد و بنفش. بچه هایش دورش نشسته اند مثل عروسک هایی با لب هایی خندان و مژه های بلند برگردان و چشم هایی درخشان و هر کدام غلاف سبز باقلا را بدست می گیرند، شکمشان را باز می کنند و از توی غلاف چهار پنج باقلا را بیرون می کشند. باقلا های تازه با تاجک های سبز مایل به زرد را می گذارند طرف راست سینی. باقلا ها مثل عروسک های روسی تو در تو هستند. عروسک های مادر با لب هایی خندان و مژه های بلند برگردان و چشم هایی درخشان، حالا تاجک روی پوسته را جدا می کنند و خط سیاه زیر آن را با ناخن خط می اندازند مغز باقلا به نرمی بیرون می پرد. برادر می گوید: فلیچ! و دو نیمه ترد و نرم و سبز را از هم جدا می کنند و می گذارند طرف چپ سینی. به باقلایی که توی انگشتانم اسیر شده است خیره نگاه می کنم. دلم نمی خواهد خط سیاه لبخند را پاره کنم و محرمیت پر راز و رمز و عاشقانه دو نیمه را بهم بزنم. اما غلاف نازک را پوست می گیرم. دو  نیمه، تنگ در آغوش هم فرو رفته اند و لب هایشان در یک نقطه بهم چفت شده است. دلم نمی آید شیرینی بوسه شان را بهم بزنم. دلم نمی خواهد بین شان جدایی بیندازم.

مادر می خندد. وقتی به ما نگاه می کند و شعرهای طنز آمیز می خواند، از رادیو صدای آواز جان مریم پخش می شود. پدر به شکوفه های توی باغچه خیره شده است.  باغچه مملو از بوی گل لاله عباسی است با پرچم های برافراشته و رنگ سرخ گلبرگ هایشان. 

زنگ در خانه به صدا در می آید. در را باز می کنم. مردی بلند قامت با چشم های آبی، پوست سفید و موهای روشن با زبانی بیگانه می خواهد پدر راببیند. خانه پر از شفافیت آفتاب است. پر از رنگ خورشید و آبی آسمان. پر از زلالیت آب حوض تمیز با کاشی های سفید… و گنجشک ها پران روی درخت ها… و کبوتر های چاهی آرمیده در کناره دیوارها بغبغو کنان… خانه، پر از جاذبه های رنگ است… آجرها، به رنگ طبیعی آجری… برگ ها به سبزی طبیعی رنگ درختان… و کوچه پر از سر و صدای بچه ها، و سگ های ولگرد، و میو میوی گربه های راه راه و موذی…

پدر، مرد بلند قامت با چشم های آبی، پوست سفید و موهای روشن را که به زبانی بیگانه حرف می زند به اتاقی راهنمایی می کند. مادر شربت زعفران درست می کند و بعد هم چای با شیرینی. در پشت اتاق می ایستم. پدر ساکت است. هر از گاهی چند کلمه بیگانه به زبان می آورد. مرد آرام و شمرده صحبت می کند. من هیچ چیز را نمی توانم برای خودم معنی کنم.

مادر شاد است. باقلا ها را توی دیگ می ریزد. عروسک هایش، با لب هایی خندان و مژه های بلند برگردان و چشم هایی درخشان قاطی صدای کبوتر ها شده اند و داژبال بازی می کنند.

در گنجه را می بندم و از آشپزخانه بیرون می آیم.

پدر نشسته است روی تختخواب خاکستری به همان حالت که سبد گل را در بغل دارد. نیمی از گل مینای سفید کچل شده است. یک گلبرگ سفید توی انگشتان پدر قفل شده است. پدر به کلبرگ خیره شده است. می خواهد آن را به گل بچسباند. اما نمی چسبد. مادر در اتاقی دیگر نگاهش را بر می گرداند به صفحه مجله ای که در دست دارد و به حل جدول خاکستری و سفید مشغول است.  نگاهش را از بالا به پائین می چراند و زیر لب می گوید: “روزهای”… ر- واو – ز – ه – الف – ی…. بعد از راست به چپ نگاه می کند: “زندگی”… ز – ن – دال – گ – ی…

می نشینم روی صندلی خاکستری. روبروی پدرم. من هیچوقت رنگ خاکستری را دوست نداشته ام. پس چرا رنگ پیراهنم خاکستری است؟

از بلند گوی مسجد توی کوچه صدای قرآن پخش می شود.”

قصه “پیراهن خاکستری” را نوشتم. باید رویش کار کنم. حس خوبی به آدم دست می دهد وقتی که در آغاز، فقط چند تصویرو چند واژه در ذهن داری و بعد دنیایی را می آفرینی که قبلن وجود نداشته است.

بهر حال ….

 دیشب با آقای دیلمقانی تلفنی صحبت کردم. شوخ بود و سر حال. با شوخی از من پرسید: هنوز مثل همانموقع ها خوشگل هستی؟ (به خودم امیدوار شدم!) خندیدم. گفت: هنوز همانطور لاغر هستی؟ گفتم: بله…. خندید و گفت: عالیست! دختر های اینجا به محض اینکه به آمریکا می آیند یکهو چاق می شوند. ( به خودم گفتم: هیچکس نمی داند که من چقدر دلم می خواهد ده پاوند چاق بشوم!) آقای دیلمقانی روحیه ویژه و دلچسبی دارد. در او یکنوع راحتی، سادگی، یکرنگی و بی ریایی موجود است که در آدم حس اعتماد ایجاد می کند. من همیشه چه در دوران دانشکده و چه وقتی که در اداره تئاتر کار می کردم برای او احترام زیادی قائل بوده ام. او هم همیشه مشوق من در کار نمایشنامه نویسی بوده است.

آدم های حقیقی هیچ ماسکی بر چهره ندارند.