ولادیمیر ناباکف /بخش دو ـ پارهی بیست
اصلیترین ویژگی آن اهریمن این بود که خیلی دوست داشت با دیگران شوخی کند. خدای من، این موجود بدبخت چه شوخطبع بود! در ضمن سواد مرا هم به چالش میکشید. من که به افتادگیام میبالم و میپذیرم که همهچیزدان نیستم؛ و با جرئت اعتراف میکنم که در میان نوشتههای آن گُمزادِ بیریشه، هنگام جستوجو و تعقیباش، عناصری دیدم که معنایشان را درنیافتم. وقتی در میان اسمهای ساده و پاکنهاد دیگران، معمای اهریمنیِ بازی او با واژهها را حل میکردم، لرزی از پیروزی و بیزاری اندام شکنندهی مرا تکان میداد! این را نیز متوجه شدم که هر وقت احساس میکرد معمایاش، حتا برای کسی چون من با چنین توانی در حلکردن معماها، خیلی پیچیده شد، بیدرنگ با معمایی ساده اغوایام میکرد. برای یک فرانسویای که داستانهای جنایی ـ پلیسیِ زمانهای نوجوانیاش را به خاطر داشت، آرسن لوپن به آسانی شناختهشدنی بود؛ و لازم نبود که کولریج۱ باشم تا نشانهی سادهی «ای. پرسن، پُرلاک، انگلستان۱» را نفهمام. از سلیقهی بسیار بد ولی در اساس وسوسهانگیز مردی فرهنگی، نه یک پلیس، نه آدمی عادی، نه فروشندهای هرزه، بلکه آدمی اهل ادب، چنین برمیآید که نامهای فرضیای مانند «آرتور رینبو،» آشکارا از نام نویسندهی قایق آبی۲، (آقایان، عجب سرابی) و «موریس اشمترلینگ۳» از نویسندهی پرندهی مست۲ برداشت شده باشد. یا مثلا اسم مسخره و همزمان جالب «دی. اورگون، المیرا، نیویورک۴» که میدانیم از نمایشنامهای از مولیر گرفته شده. همین روزهای آخر سعی میکردم لولیتا را به نمایشنامهی معروفی از قرن هیجدهم، از نمایشنامهنویس محبوبام علاقهمند کنم، اسم بعدیای که اهریمن برای خود برگزیده بود از همان نمایشنامه بود، «هری بامپر، شریدن، وایومینگ۵.» با مراجعه به دانشنامهی دم دستام دریافتم که این اسم عجیب «فینس کویمبی، لبِنن، نیوهمشایر۶» از کیست؛ و هر فرویدیست خوبی که اسم آلمانی داشته باشد و کمی به روسپیگریِ مذهبی علاقه داشته باشد، در یک نیمنگاه منظور این اسم را درمییابد: «دکتر کیتزلر، اریکس، میسیسیپی.۷» تا اینجا خوب پیش رفتهام. این نمونه از مسخرهبازیها ظاهر داستان بود و در کل بیغرض و در نتیجه بیضرر. دیگر به بسیاری از اسمهایی که خودبهخود توجه مرا جلب میکرد و سر نخی درست به من میداد، اما نمیتوانستم نکتهی اصلی انتخاب این نامها را دریابم اشاره نمیکنم، زیرا احساس میکنم دارم کورمال کورمال، در منطقهی غبارآلود مرزی پیش میروم و شبح واژهها به گردشگرهای واقعی تبدیل میشوند. مثلا «جانی رندال، رمبل، اهایو» کیست؟ یا آیا این اسمِ کس دیگری بود که بهطور اتفاقی دستخطی شبیه به دستخط صاحب اسمِ «ان. اس. اریستف، کاتاگلا۸، نیویورک» داشت؟ چه نیشی در «کاتاگلا۸» بود؟ و این «جیمز مور مورل، هاکستن، انگلستان۹» کی بود؟ «آریستوفان،» «هاکس؟» بسیار خوب، حالا چه رمزی در این اسم است که من نمیفهمم؟
در انتخاب همهی این اسمهای کاذب یک خط دنبال میشد که وقتی آن را دریافتم به من تپش قلبی همراه با درد داد. چیزهایی مثل «جی، ترپ، ژنو، نیویورک۱۰» نشانهی خیانت و نابکاری لولیتا بود. «آربری بیردزلی، جزیرهی ناکجا۱۱» در رساندن این پیام که نقطهی آغاز رابطهی آنها را باید در شرق جستوجو کرد، سر نخِ آشکارتری از آن یادداشت تلفنیِ دستکاریشده بهدستام میداد. «لوکاس پیکادور، مریمی۱۲، پنسیلوانیا» کنایهای بود بر این که کارمنِ من به مهربانی منِ رقتانگیز در برابر آن دغلکار خیانت کرده. «ویل براون، دلورس، کلرادو۱۳» نشان میدهد که بهراستی سنگدلِ بیرحم بود. اسم وحشتناک «هرالد هیز، تومباستون۱۴، اریزونا» (که اگر وقت دیگری بود به این اسم قاهقاه میخندیدم) آشنایی دیرینِ او را با لولیتا میرساند. لحظهای مثل کابوس به ذهنام آمد که شکارِ من دوست قدیمی این خانواده بوده، شاید دلدار قدیمی شارلوت، شاید اصلاحکنندهی خطاها («دُنالد کیش، سییرا۱۵.) اما تیزترین دشنه، اسم تحریفشدهای بود که با آن اتاقی در متل چستنات اجاره کرده بود، «تد هانتر، کین، نیوهمشایر.»
از روی شمارهپلاکهای دستکاریشدهای که همهی این پرسنها، اورگونها، مورلها و ترپها به هتلها داده بودند، فهمیدم هتلدارها شمارهپلاک ماشین مهمانهای هتل را بررسی نمیکنند. اشارههای اهریمن به ماشینهای اجارهایاش در مسیر کوتاه میان ویس و الفینستون، حالا نادرست یا ناقص، به هیچ دردی نمیخوردند؛ شماره پلاک آزتک اولیهاش اعداد جابهجا، تغییرکرده و حذف شده بود، اما بهگونهای ترکیب مناسب و مرتبطی را میساخت (مثل دبلیو اس ۱۵۶۴ یا «اس اچ ۱۶۱۶»۱۶ و «کیو۳۲۸۸۸» یا «سییو۸۸۳۲۲» که به هر حال چنان با حیلهگری طراحی شده بودند که هرگز نمیتوانستی مخرج مشترکشان را دریابی.
به ذهنام زد که وفتی در شهر ویس، آن اتومبیل کروکی را به همدستهایاش داد و بهجایاش در هر ایستگاهی اتومبیل تازهنفس زیر پایاش گذاشت، آنها هم اینجا آنجا همراهاش بودند ولی آنها کمتر دقت میکردند و احتمالا در برخی از هتلها نمونهای از آن شمارههای به هم مربوط را مینوشتند. اما اگر گشتن دنبال اهریمن در جادهای که میدانستم او در آن میراند، کاری چنین پیچیده و مبهم و بیسود بود، با دنبالکردن اتومبیلرانهای ناشناخته در مسیرهای ناشناخته به چه نتیجهای میتوانستم برسم؟
۲۴
وقتی به بیردزلی رسیدم، از این رمزگشاییهایِ جانآزار که به اندازهی کافی حرف زدم، تصویر کاملی در ذهنام شکل گرفت؛ و از راه روند همیشه پرخطرِ حذف، که فقط دماغی بیمار و حافظهای خمود میتواند چنین کند تصویر را به اندازهی یک منبع قابل اعتماد کوچک کردم.
در مدرسهی بیردزلی، بهجز کشیش ریگور مورتیس (اسمی که دخترها به او داده بودند) و پیرمرد محترمی که واحدهای اختیاری آلمانی و لاتین درس میداد، در آن مدرسه نرینهی دیگری نبود که از آموزگاران ثابت باشد. اما دو بار معلم هنر کالج بیردزلی به مدرسهی بیردزلی آمده بود تا به دخترمدرسهایها تصاویر اسلایدیِ کاخهای فرانسه و نقاشیهای قرن نوزدهم را نشان دهد. برای تماشای آنها و گوشدادن به سخنرانیها از من هم دعوت کرده بودند، اما دالی، بنا به خوی همیشگیاش گفت، «تو نباید بیایی، بحث هم نداریم.» این را هم به یاد دارم که آن روز گاستون به این سخنران اشاره کرد و گفت، «پسر باهوشیست.» اما چیز دیگری به یاد نمیآوردم و حافظهام اسم آن عاشقِ کاخها را ثبت نکرده بود.
روزی که برای اجرای حکم مقرر شد، از محوطهی پوشیده از یخِ دانشگاه بهسمت میز اطلاعات سالن میکرِ کالج بیردزلی رفتم. همانجا شنیدم که اسم او ریگز (شبیه اسم آن کشیش) است، و مجرد است و دیگر اینکه تا ده دقیقهی دیگر از موزهای که در آن کلاساش را برگزار میکند، بیرون میآید. توی راهروی مسیر سالن سخنرانی، روی نیمکت مرمرین، از آن نمونه نیمکتهایی که سسیلیا دارلیمپل رمبل اهدا میکرد، نشستم. همانطور که با ناراحتی پروستات، مست و تشنهی خواب منتظر بودم، و هفتتیرم توی جیب بارانیام بود، ناگهان از خود پرسیدم مگر دیوانه شدهام که میخواهم دست به چنین کار احمقانهای بزنم. یک در میلیون هم احتمال آن نمیرفت که استادیابو (استادیار) آلبرت ریگز لولیتای مرا در خانهی بیردزلیاش، در شمارهی ۲۴ کوچهی پریچارد، پنهان کند. او نمیتوانست ناکس باشد. بیشک تصمیمام احمقانه بود. داشتم وقت و عقلام را از دست میدادم. او و لولیتا در کالیفرنیا بودند و به هیچ وجه نمیتوانستند اینجا باشند.
در همین لحظه پشت مجسمهی سفید همهمهی مبهمی شنیدم؛ دری تند باز شد، نه آن دری که من به آن خیره شده بودم، و در میان گروهی از دانشجویان دختر، کلهی نیمهکچلی با دو چشم قهوهای روشن که دور میچرخید بیرون آمد.
به چشمِ من غریبهی غریبه میآمد ولی خودش اصرار داشت که ما همدیگر را در جشن مدرسه بیردزلی دیدهایم. حالِ دختر زیبا و تنیسباز من چهطور است؟ کلاس دیگری داشت، اما بعد مرا میدید.
تلاش بعدیام برای شناساییِ اهریمن کندتر به بار مینشست: از روی آگهیای در یکی از مجلههای لو کارآگاهی را پیدا کردم که پیشتر مشتزن بوده و دل به دریا زدم و با او تماس گرفتم. برای اینکه فقط سر نخی از شیوهی کار اهریمن به دست او بدهم، او را با نامها و نشانیهایی که جمع کرده بودم آشنا کردم. باید مبلغ نسبتا خوبی به عنوان پیشپرداخت به او میدادم و او برای دو سال، برای دو سال خواننده!- خودش را با آن اطلاعات بیمعنیای که من به او داده بودم مشغول کرد، و وقتی با خبری بهدردخور آمد مدت درازی از خدمات مالی من به او میگذشت: بومیِ هشتاد سالهای به اسم بیل براون، در کلرادو، نزدیک دلورس زندگی میکند.
۲۵
این کتاب دربارهی لولیتاست؛ و حالا که به بخشی رسیدهام (که اگر رنج دیگری از درون آشفتهام نکرده بود) این بخش میتوانست «دلورس گمشده» نامیده شود، دلیلی ندارد دربارهی سه سالِ بدون لولیتا چیزی بنویسم. در حالیکه چند نکتهی بهجا را باید بیان کنم، احساس کلیای که دوست دارم به شما نشان دهم این است که در اوج سفر با او، درِ پهلویی زندگی خرد شد و باد خروشان دورهی تیرگی و سیاهی تازیانههای بدبختی را بر جانام کوبید.
عجیب است که بهندرت خواب لولیتا را آنطور که در خاطرم بود میدیدم، (البته اگر اصلا خواباش را میدیدم،) آن طور که دایم و وسواسگونه در ضمیر خودآگاه و در رویاهای بیداری و بیخوابیهایام میدیدم. دقیقتر بگویم: او به خوابام میآمد ولی با تغییر قیافهای عجیب و مسخره مثل والریا یا شارلوت یا چیزی بینابین. آن روح مرکب در خواب به سراغام میآمد، و در فضای مالیخولیایی و نفرتانگیز دمبهدم از شارلوت به والریا تغییر میکرد، و با دعوت مبهم من روی تختهی باریک یا صندلی سفتی میلمید، با پوست و گوشتی باز مثل در پلاستیکیِ توییِ توپ فوتبال. در این حال خود را توی اتاق مبلهشدهای با دندانهای مصنوعی شکسته و ناامید مییافتم که با جشن مثلهکردن اندامام سرگرم شدهام و در پایان شارلوت یا والریا در آغوشِ غرق به خونام گریه میکنند و لبهای برادرانهی من با حرارت بوسیده میشوند در خوابی آشفته به آشفتگیِ اشیای عتیقهی بیارزش تاجر وینی۱۷، مرکب از دلسوزی، ناتوانیِ جنسی و کلاهگیسهای قهوهای زنان پیر سوگانگیزی که همین حالا با گازهای سمی کشته شدهاند.
۱. ساموئل تایلر کولریج، شاعر انگلیسی (۱۷۷۲-۱۸۳۴) در پیوستِ یادداشتی به کوبلای خان شرح میدهد که چهطور رویاهایاش با فراخواندهشدن از شهر پُرلاک (ای. پرسن، پُرلاک) برای کاری تجاری بر باد رفت. در اینجا رویاهای هامبرت هم با فرجامی مشابه روبهرو میشوند (م)
۲. نام واقعی این اثرIvre Le Bateau یا کشتی آبیست که هامبرت هامبرت با نام Bleu L’Oiseau یا پرندهی آبی جابهجا کرده است. ترپ یا اهریمنی که لولیتا را با خود میبرد، با این اسمها به جای اسم واقعی خودش در دفتر هتلها اتاق اجاره میکرده (م)
۳. در هتلی دیگر ترپ اسم موریس مترلینگ را با کمی تغییر و تبدیل آن به اشمترلینگ برای خودش انتخاب کرده (م)
۴. اورگون همسر المیر در نمایشنامهی تارتوف اثر مولیر است (م)
۵. بامپر شخصیت اصلی نمایشنامهی The School for Scandle اثر ریچارد شریدن است. شریدن اهل وایومینگ بود. میبینیم که اینبار ترپ اسم کوچک شخصیت و اسم خانوادگی و شهر زندگی نویسندهی نمایشنامه را برای خود انتخاب میکند (م)
۶. Phineas Quimby، از پیشگامان رواندرمانی و هیپنوتیسم (مزمریسم) در آمریکاست. ناباکوف در پسنگاشت این اثر مینویسد، برای هامبرت هامبرت اسم مستعار مزمر مزمر را در نظر گرفته بود (م)
۷. معنی واژه به واژهی این اسم آلمانی «Dr. Kitzler, Eryx, Miss» میشود دکتر چوچوله، الههی زیبایی، دوشیزه. دوشیزهی زیبایی یا ملکهی زیبایی. آفرودیت الههی زیباییست که رومیهای باستان او را ونوس مینامیدند و در میان پیروان این مذهب، روسپیهای مذهبی هم بودند (م)
۸ . Catagela اسمی کمدی برای شهری در نمایشنامهی آکارنیها یا آشارنیها اثر آریستوفان (م)
۹. Jame Mavor Morell یکی از شخصیتهای اصلی نمایشنامهی کاندیدا (۱۸۹۴) نوشتهی جورج برنارد شا. هاکستون هم اسم مکانی در این نمایشنامه (م)
۱۰. همانطور که میدانیم هامبرت پسرداییای داشت به نام ترپ، و شبیه آن مردی بود که در این سفر هامبرت را تعقیب میکرد و هامبرت این شباهت و این اسم را به لولیتا گفته بود. این خویشاوند هامبرت در سوئیس بود و اهریمن با دقت اسم شهرش را در این هتل «ژنو» مینویسد (م)
۱۱. آربری مکفیت از اهالی بیردزلی، شهر لولیتا (م)
۱۲. لوکاس پیکادور، در نوولای مریمی، لوکاسِ گاوباز (پیکادور) آخرین عاشق کارمن بود، اما خوزه که در این زمان از کشتن عاشقان کارمن خسته شده بود، خود کارمن را میکشد (م)
۱۳. Will Brown Dolores. Colo آن اهریمن بیتی از شعر هامبرت را بازگو میکند، «مقدس، بهراستی! (While brown Dolores) وقتی دلورس برنزه.» (م)
۱۴. هرالد هیز، پدر لولیتا، و tombstone، به معنی سنگ قبر (م)
۱۵. Donald Quix دُنالد کیش، این نام کذایی با صحراهای سییرا (نوادا) نسبتی دارد و اشارهایست به دن کیشوت (که میخواست دنیا را اصلاح کند) و آسیابهایاش در صحرا (م)
۱۶. در هر کدام از این شمارهپلاکها گویی رمزی نهفته. مثلا این مورد، دبلیو اس یا اس اچ و شمارهها حروف اول نام ویلیام شکسپیر و سال تولد و مرگ اوست (م)
۱۷. منظور او از تاجر وینی «فروید» است که معتقد است کالاهای عتیقه و بیارزشی به نمایش میگذارد (م)
×× برخی از زیرنویسهای این پاره، از نتیجهی پژوهشهای گستردهی آلفرد اپل (دربارهی رمان لولیتا) برداشت شده است.