دیشب وقتی برگشتم خانه، دیدم چند تا از شخصیت‌های داستانم آمده‌اند از داستان بیرون و یکی‌شان که کت کبودی پوشیده بود، قرار بود فردا صبح که از خواب بیدار می شوم، برود سر کارش.او پشت فرمان نشسته بود و با یکی دیگر از شخصیت‌هام حرف می زد. من هم پشتشان نشسته بودم و هاج و واج نگاهشان می‌کردم. توی هیچ داستانی اینطور ندیده بودمشان. نمی‌دانم صحنه کدام داستانم بود، ولی با فضای داستان های من خیلی فرق داشت. چشمش را به خیابان دوخته بود و هیچ حرفی نمی زد. کمی بعد، گفت: تصمیم گرفتم همین الان داستان رو تموم کنم.

آن یکی که پیرهن زردی پوشیده بود، گفت: منم همینطور. تو نوشته ها حرکت کردن صرف نداره. واسه آدم نون و آب نمی شه.

آن یکی که کتش کبود بود، دوباره گفت: پس همین حالا می زنم به اون دیوار و کار جفتمون رو خلاص می کنم.

با گفتن این جمله اش مو به تنم سیخ شد. او قهرمان داستانم بود. می بایست توی کتاب های درسی تدریسش کنند. کارش توی راه آهن بود و قرار بود فردا صبح که می رود سرِکارش، اتفاقی بیفتد. قرار بود دیواره های تونل ریزش کند روی ریل و او با آتش زدن کت کبودش و تکان دادن آن آتش در تاریکی شب، قطار را بایستاند. او کسی بود که جان هزاران مسافر را می بایست نجات می داد و اگر بمیرد، خون هزاران نفر به گردنش می افتد.

طرح: محمود معراجی

به او گفتم: نه! تو این کار را نمی‌کنی. زندگی خوب است. تو قهرمان کتاب های درسی می شوی.

او بدون اینکه به من اعتنا کند، رو به همان شخصیت داستان «پل آبی» کرد و گفت:

ـ « خوشا به حال قهرمانان مرده.»

ضد قهرمان داستان « پل آبی» گفت:

ـ شاید او نخواهد قهرمان باشد. نخواهد فداکاری کند و مشهور بشود. چرا ما را به اینطور کارها وا می دارید. ما می خواهیم زندگی کنیم. مثل بقیه! شاید من نخواهم جنایتکاری باشم که دخترِ کلبه آن طرف پل را می کشم و پل را پشت سرم خراب می کنم. بگذارید آزاد باشیم و خودمان تصمیم بگیریم چه کنیم. چرا همیشه باید کسی بالای صفحه بنشیند و مدادش را روی حرکات ما بگرداند؟ ما می خواهیم خودمان باشیم. فکر می کنید از ما خیلی زرنگ ترید که به ما بگویید چه بکنیم و آن وقت همه منافعش برود توی جیب خودتان؟

احساس خوبی نداشتم. رفتن آنها برایم گران تمام می‌شد. دو تا از شخصیت هام را از دست می دادم و به آنها اصلاً امیدی نبود. از ماشین پیاده شدم و همینطور که قدم می زدم دو تا شخصیت دیگرم را دیدم. آنها داشتند توی خیابان ها گدایی می کردند و صورتشان را سیاه کرده بودند. این دیگر برایم قابل گذشت نبود. آنها می باید فردا از زیرِ چاپ در می آمدند و اصلاً این صحنه توی داستانشان نبود. آنها می خواهند همه چیز را تغییر بدهند. دارند نابودم می کنند. اگر خواننده‌ها فردا آن داستان را با این صحنه نامربوط بخوانند، کلی فحش حواله ام می‌کنند. می‌گویند که چرا کاغذهای مملکت را برای نوشتن لاطائلات هدر داده ام و به من اتهام نویسنده «نان به نرخ روز خور» می زنند. می خواهم با آن‌ها حرف بزنم، بلکه به راه بیایند و برگردند توی داستانشان. یکی شان پیرهن گل منگلی سرخی پوشیده و آن یکی که کوچک تر است، پیرهن راه راه. خجالت می‌کشم خودم را معرفی کنم. اسکناس مچاله ای را توی دستش مشت می‌کنم و می‌گویم:

ـ با این پول‌ها می خواهی چه کار کنی؟

می گوید:

ـ می خوام سیب زمینی بخورم. قول می دم. اینجا وایسا ببین. می رم سیب زمینی می خرم و می خورم.

می رود توی رستوران. کمی می ایستد. می چرخد. می آید بیرون. می رود آن طرف خیابان. می روم دنبال آن یکی که کوچک تر بود. می گویم:

ـ مگه مامان بابا ندارید؟!

می‌گوید:

ـ ننه ام هر شب همش گریه می‌کنه. می گه بچه‌هامو چه جوری خرجی بدم.

آنها بعد که می روند خانه، پول ها را به مادرشان می دهند. مادر کمی اشک  می ریزد. بعد می گوید از کجا آوردید این پول ها را. او که پیرهن گل دار پوشیده، به مادرش می گوید:

ـ رفتیم امامزاده. اونقدر گریه کردیم که یه فرشته واسه مون اینا رو آورد.

مادر عصبی می شود و با فریاد به دختر می گوید که دروغ می گوید. فرشته هیچ وقت پول نمی دهد به کسی. از هر کجا این ها را آورده، به همانجا پس ببرد و خودش هم همانجا بماند.

برای دومی هم همین اتفاق می افتد. این برای من که نویسنده ام واقعاً فاجعه است. اینکه آنها از داستانم بیرون آمده اند به جهنم. اما آن ها از بس توی داستان هام باورهای مرا داشتند، توی دنیای بیرونی دیگر نمی توانند باور بشوند. اعتراف می کنم:

نویسنده دروغگوست.