شماره ۳۱۸

شنبه هفتم ماه جولای سال ۱۹۹۰- ساعت یک و نیم بعد از ظهر – لس آنجلس

نمیدانم چه ساعتی بود. شاید حوالی هشت شب بود که با دسته ای گل کاغذی و یک شاخه گل پیچ امین الدوله به خانه آمدم. می دانستم این گل ها را از روی دیوار خانه ها نباید بچینم، اما چیدم.

گل ها؛ همین گلهای کاغذی سرخابی و شاخه های خوشبوی گل پیچ امین الدوله می توانستند از اندوه من بکاهند. آن ها را کشته بودم تا با بودن لحظه ای شان در دست های عرق کرده ام، آرامش را به درونم باز گردانم. مسایلی را که در بیست و چهار ساعت گذشته تجربه کرده بودم، یعنی خرد شدن هنرمندی پر هیبت در مقابل چشمهایم، بعدی فراتر از یک خردشدن در خود نهان داشت… یک ویرانی کامل بود مثل آنچه که در هیروشیما رخ داده بود… محو کردن انسان در لحظاتی کوتاه… هرگز تصور نمی کردم زنی برای به دست آوردن چند مشت دلار و چند خانه ویلایی و چند پرس غذای مرغوب، و چند انگشتر الماس و چند گردنبند، از شوهرش جدا شود، با مردی پیر اما ثروتمند ازدواج کند، و در ازای تأمین یک خانه برای بچه ها و همسر سابقش، اینگونه استهزاء آمیز همسر سابقش را پیاپی به پای دار بکشاند، به طور نمایشی تیر باران اش کند،  و دوباره برگرداندش به جای اول، آن هم در مقابل پسرش که به پدر به عنوان الگو نگاه می کند!  آن هم در مقابل شوهری فرتوت اما ثروتمند که به او ارزشی تقلبی بدهد! آن هم در مقابل زنی اهل هنر که برای بیست و چهار ساعت قرار بوده است که مهمان هنرمند پر هیبت و پسرش باشد!

دیدن یک صحنه نیم ساعته از قدرت ثروت و تحقیر هنرمند، ورژنی بیرحمانه بود از نمایشنامه “قوی تر” آگوست استریندبرگ، در زندگی هنرمندان مهاجرکه حالا به طور زنده اجرا می شد و تمام انرژی هستی بخش را در من خاموش می کرد. هنرمند میانسال را می دیدم که لب هایش شروع کردند به لرزیدن. که چشمهایش خالی شدند از نور. و پوستش که ناگهان پریده رنگ شد و خالی از رنگ. در تخیلم به لحظه های هماغوشی پر شورشان در سال های نه چندان دور در ایران فکر کردم که حاصل آن دو کودک بود که حالا درمرز بیست سالگی بودند! زن تکرار کنان دشنام های زهر آگین را بر سر و تن شوهر سابق می چکاند و شوهر تکیده تر در عمق موکت سبز کمرنگ فرو می رفت. و سکوت بود…. سکوت…. و پسر که ناآرام به پدر نگاه می کرد، و تکرار کنان به مادر می گفت: “بس کن، مامان….” و شوهر پیر و ثروتمند، روی مبل ناآرام جا به جا می شد و هر از گاه دست راستش را تکان می داد و زیر لب با خودش حرف می زد… شاید هم با زن… شاید هم با هنرمند پر هیبت … شاید هم تصویر خودش را در آینده می دید که زن او را به همین گونه گوشه اتاق روی مبلی تیر باران زبانی می کرد و او در مقابل شوهر جدید تری آرام آرام در عمق مخمل مبل فرو می رفت و مرد جدید  هر از گاهی دست راستش را تکان می داد و زیر لب با خودش حرف می زد… شاید هم با زن… شاید هم با مرد پیر و فرتوت…

من مات مانده بودم. مات و شکسته… شکسته از شکستگی دو مرد… یکی یک هنرمند پر هیبت میانسال، و دیگری پسر جوانی که هویت خود را در پدرش می جست…. و زن گلوله های آتشین واژه ها را به سوی شوهر پرتاب می کرد و لوله های دسته طلایی وان سبز حمام را به رخ او می کشید. شاید زن آگاهانه صحنه را آراسته بود تا در مقابل یک زن هنرمند دیگر آخرین نشانه های مردانگی را از مرد هنرمند پر هیبت بستاند. و بگوید که اوست، یک “زن”، که خانه ای به این وسعت با وان سبز حمامی با دسته های طلایی برای شوهر سابقش و پسرش مهیا کرده است! و اوست که باید مکرر ستایش بشود… چرا که همخوابگی های فرسایشی اش با مردی فرسوده، چنین خانه ای را به این وسعت با وان سبز حمامی با دسته های طلایی برای آنان فراهم کرده است… شاید در پشت این همه واژه بیرحم، در چنین صحنه سنگسارانه ای، نفرت از وجود خودش موج می زده است…. شاید هزار حس پیچیده دیگر در این واژه ها نهفته باشد….

سوار ماشین هنرمند که شدم، در گرمای بعد از ظهر، میان شاهراه های بین شهری، هنرمند پر هیبت مهاجر با لبخند های تکه تکه پریده رنگ، سعی می کرد که تکه های شکسته وجودش را به هم بچسباند. اما آیا چینی شکسته ای را می توان به سلامتی اولیه اش برگرداند؟

در بزرگراه های گرم و عبوس دلم می خواست دق دلی ام را بر سر سیستم بزرگراه های طولانی و نبود وسایل رفت و آمد های عمومی خالی کنم. یک خواست درست و انسانی داشتم… یک خواست که می توانست خاطره درد آور صحنه نمایشی “قوی تر” را به مسیر دیگری منحرف کند. بازیگر ساکت می توانست یکجوری به خودش بقبولاند که آن صحنه فقط یک نمایش بوده است، نه حقیقت… حقیقت چیز دیگری است که در نمایش گفته نشده است و به نمایش در نیامده است… سکوت شخصیت اصلی نمایش را تنها تماشاگر این نمایش می توانست به واژه تبدیل کند.

باید به خودم اجازه می دادم که خشمم را در درون خودم به خودم ابراز کنم. این نمایش صریح، تصویر بی ترحمی بود از قدرت ثروت و دردمندی بازیگران مهاجری که پراشیده و گمگشته همدیگر را سنگدلانه از هم می دریدند. حالا من می بایستی آن را با تفکر احاطه کمپانی های ماشین سازی علیه راهکردهای عمومی کردن وسایل نقلیه درهم می آمیختم و برای تسلای غیر مستقیم هنرمندی میانسال و پر هیبت راهی می جستم. با لحنی آرام اما فریاد گونه در درونم گفتم: “سیستم تمام همتش را بر آن گذاشته  که از احداث مترو، ترن های بین شهری و خطوط اتوبوسرانی، جلوگیری کند تا کمپانی های ماشین سازی مثل کارخانه های جوجه کشی ماشین تولید کنند. روح و جسم دارندگان ماشین ها را از خودشان بدزدند. فروش سیگار و مشروب را افزایش دهند. مردم را به جان همدیگر بیندازند و از مردم گرگ هایی بسازند که برای چند دلار فکسنی، همدیگر را به زوال و ضلالت بکشند!” دوست داشتم در بیانی غیر مستقیم ، بنوعی به زشتی هایی که در چند ساعت گذشته رخ داده بود اشاره کنم. همرا با لبخند هایی از سر عطوفت… لبخند همیشه در لحظه های نیاز به سراغ آدم می آید و پیچیدگی احساسات را کاهش می دهد.

در تخیلات و رویاهایم، کارگران و کارمندان جزء لس آنجلس را در نظرم مجسم می کردم که اتحادیه شان را تشکیل داده اند و یک اعتصاب سراسری به راه انداخته اند، آنگونه که شهر فلج شده است. و صاحبان صنایع ماشین سازی را می دیدم که چطور به دنبال راهکارهایی برای سرکوب این اعتصابات بودند. اما وقتی که در تخیلم شهر لس آنجلس را می دیدم که فلج شده است و هیچ ماشینی در خیابان ها و بزرگراه ها در حرکت نیست و هیچ ماشینی بوق نمی زند و شهر پر شده است از صدای شیرین پرنده های خوش آوا … و درخت ها قد کشیده اند، سبز و معطر و موقر … و گل ها خوشرنگ تر، و سبزه ها تر و تازه تر … و باران که نم نم می بارد… و در پشت پنجره های شفاف اداره ها، صاحبان صنایع و کمپانی های احداث مترو طرح می ریزند و کارگران شروع می کنند به کار و لس آنجلس لحظه به لحظه زیباتر می شود … زیباتر از سن فرانسیسکو … زیباتر از پاریس و فلورانس … و هنرمند پر هیبت مهاجر، با لبخندی موقرکه بازتابی است از قدرت و استحکام، بازیگران نمایش “قوی تر” را با مضمونی دیگر رهبری می کند، و پسر ستایشگرانه به پدر چشم می دوزد، و به مادر می گوید: “نگاه کن مامان! این همون باباس که تو با بوسه های عاشقانه با او منو بدنیا آوردی… این همونه که داره نمایش “قوی تر” رو یه جور دیگه می نویسه… یه جور دیگه کارگردانی می کنه!” …

 و… در این لحظه بود که ناگهان روحم به آرامش رسید.

ماشین توقف کرد. هنرمند پر هیبت که در طول راه چند بار سکوت را شکسته بود، از جا برخاست. لبخند زد و در باز کرد. هوا گرم بود و عرق چهره اش را پوشانده بود. در چشم هایش درخشش کوتاهی موج زد. حالا می توانستم چند چروک درشت را در گوشه چشم هایش ببینم. ما هر دو با هم در سکوت، نمایشنامه را جور دیگری نوشته بودیم. جور دیگری دیده بودیم.

از ماشین پیاده شدم. دیدم ساعت هشت شب است. همانجا بود که تصمیم گرفتم که با کشتن چند شاخه گل کاغذی و چند ساقه باریک پیچ امین الدوله آرامش را به وجودم برگردانم.

در خانه را کوبیدم. آقای “ر” در را به رویم باز کرد. راحت بود و شاداب. و در آشپزخانه مشغول پختن غذای چینی. دوستش “ش” قرار بود برای شام به خانه او بیاید. بغض توی گلویم بود. دلم می خواست یکراست می رفتم توی اتاق و می خوابیدم. یا در سکوت به تاریکی زل می زدم تا حس خردشدگی را از سنگسار زبانی آن زن، ذره ذره از وجودم پاک کنم. انگار آن زن با تحقیر آن هنرمند پر هیبت، نه فقط او بلکه پسرش را، من را و هنر تئاتر را و… خودش را که زمانی بازیگر خوب یک صحنه بوده است و شوهر جدیدش را و همه هنرمندان مهاجر را همه با هم تحقیر کرده بود. حتا آن وان سبزتیره  دسته طلایی بیچاره فکسنی را که در گوشه حمام کز افتاده بود را هم تحقیر کرده بود.

دلم برای تئاتر که فقیر بود اما پر از دانش مهر ورزی، نازک شده بود. خیلی نازک….

وقتی “ش” وارد شد و شروع کردیم به شام خوردن، میوه خوردن، چای نوشیدن، و شروع کردیم به خاطره گویی از کشور فرانسه که هر سه در آن زندگی کرده بودیم، و شروع کردیم به صحبت در مورد ادبیات و شعر و نقاشی و عکاسی، حس خرد شدگی ام اندک اندک کاهش یافت. در میانه بیان خاطرات فرانسه بودیم، در تعریف فیلم “ادیت و مارسل”، و صدای یگانه و تنهاوش ادیت پیاف، که آقای “ر” نوارموسیقی ای را به اتاق آورد. ظبط صوت را روشن کرد وصدای دلچسب خواننده فرانسوی سرژ راجیانی در اتاق پیچید. “ش” ترانه را جمله به جمله ترجمه کرد و توضیح داد که خواننده و ترانه سرا از روشنفکران سال های ۱۹۶۸ و دوست ژان پل سارتر بوده است. این ترانه که نوعی مرور تکه بردارانه بود از حوادث آن سالها، و دوران کوتاهی از تاریخ فرانسه، فضای خاطره انگیز و نوستالژیک دوره ای از زندگی ما را در ما زنده کرد.

آقای “ر” شراب سفید آورد. “ش” توضیح داد که بعد از چند سال دوری وقتی که دوباره به فرانسه رفته است ، تمام آرزویش این بوده است که هر شب با دوستانش به باری بروند و مشروب بنوشند. بعد از یکماه اشباع شدن، بدنش ناگهان شروع می کند به واکنش. حساسیت های پوستی …و کهیر…  خاطره گویی “ش” بسیار زیبا، دلچسب و هنرمندانه بود. او زنجیر وار از یک خاطره به خاطره ای دیگر ترابری می کرد. خاطره ها در عین استقلال، پیوندی با خاطره دیگر برقرار می کردند. شاید مثل داستان هزار و یکشب. بعد از کتاب هایی که ترجمه کرده بود صحبت کرد و بعد قصه هایی مربوط به کمون پاریس … و بعد هم بحث فمینیسم… آقای “ر” شروع کرد به شوخی و لطیفه گویی. شاید یک نوع پناه برای ایجاد بالانس در یک گفت و گو.

موزیک مرتبن تکرار می شد.

آقای “ر” شراب قرمز آورد. و من در حسی بشدت نرم و تلطیف شده به مارک فکر کردم. به چشم های فندقی رنگش و مهربانی های نازک و ظریفش. و سکوت های مکررش … بطری ها به آخر می رسید و ما هنوز گرم صحبت بودیم و موزیک تکرارکنان نواخته می شد.

 سرم اندک اندک به دوران افتاد. ساعت سه نیمه شب شده بود. از جا که بلند شدم. پل پل می زدم.  به پل پل زدن خودم خندیدم. گویی برای اولین بار در این سال های اخیر از خودم رهانده شده بودم. از خودم و از دنیا… حس خوبی بود.  درد مرا رها کرده بود. تصویر وان سبز رنگ حمام با دسته های طلایی دور تر و دور تر می شد. شب بخیر گفتم و به اتاق خواب آمدم. سرم را روی بالش گذاشتم. حالت تهوع داشتم. اما خوابیدم. می دانم که نزدیکی های صبح خواب عجیبی دیدم.

 خوابم را بیاد ندارم.

روز بعد دوست داشتم فقط در خانه بمانم و به همان نوار موزیک سرژ راجیانی گوش بدهم. مکرر.