سارا خاکباز، علیدیوسالار
شش روز پیش از سالگرد زلزله بم، در تاریخ ۲۰ دسامبر ۲۰۱۰، زمین لرزه ی ۵/۶ ریشتری شهرستان کرمان را دوباره لرزاند. مرکز این زمین لرزه در ۲۰ کیلومتری حسین آباد، و در ۱۰۰ کیلومتری بم بود. این زلزله ۱۱ کشته، بیش از ۱۰۰ زخمی، و خسارات بسیار در روستاهای چاه قنبر و ریگان بر جا گذشت. این زمین لرزه شهر بم را نیز لرزاند، اما خوشبختانه خسارتی به این شهر داغ دیده وارد نکرد. روستاهای آسیب دیده اکثرا روستاهای کم جمعیت بودند. به همین دلیل تعداد قربانیان نسبت به مقیاس زلزله بالا نیست، ولیبه دلیل دشواری دسترسیبه این روستاها، کمک رسانی به آسیب دیدگان در این مناطق بسیار دشوار است.
گزارش زیر، حاصل مشاهدات یک شاهد عینی، علی دیوسالار، ساعاتی چند پس از وقوع زلزله میباشد.
***
زلزله ای با قدرت ۳/۶ ریشتر، ساعت ۲۲ و ۱۲ دقیقه ۲۹ آذر، مناطقی از جنوب شرق ایران را لرزاند. دو شهرستان ریگان و فهرج در جنوب بم، مرکز این زلزله بودند. بیشترین آسیب به روستای چاه قنبر ریگان وارد شد. خانه ها ویران،۴ کودک کشته و تعداد زیادی دام تلف شدند. این گزارش به ۱۲ تا ۳۶ ساعت پس از وقوع زلزله مربوط می شود.
محسن مثل هر روز جلوی سیاه چادر می ایستد، به اطراف نگاه می کند و الهه را صدا می زند. از الهه خبری نیست. محسن بازی می کند و این بار بهزاد را صدا می زند. چشم به اطراف می چرخاند و ناامید می شود. به داخل سیاه چادر برمی گردد.کنار مادرش می نشیند و در کاسه فلزی ماست و برنج می خورد. سیر که شد با کاسه از سیاه چادر بیرون می آید و برنج مانده را برای مرغ ها و جوجه ها می ریزد. به اطراف نگاه می کند و زینب را صدا می کند. زینب را پیدا نمی کند. زینب جواب نمی دهد. محسن سه ساله پا برهنه در اطراف سیاه چادر و خانه های سنگی ویران شده به دنبال بزها می دود و هر چند وقت یکبار خواهرها و برادرش را صدا می کند و هر بار هیچ جوابی نمی شنود. زینب ۱۳ ساله، بهزاد۱۱ساله، و الهه۶ ساله هر سه در روستای چاه قنبر ریگان در ۱۵۰ کیلومتری بم، در خانه سنگی بر اثر زلزله جان خود را از دست دادند. پدر، مادر و بقیه خانواده در سیاه چادر استراحت می کردند. بچه ها پای تلویزیون در خانه سنگی نشسته بودند که زلزله شد و هر سه زیر سنگ های دیوار و سقف چوبی و گلی ماندند و از دنیا رفتند.
روستای عشایرنشین چاه قنبر ۱۰ خانوار سکنه دارد. دیوار خانه ها از سنگ کوه های اطراف ساخته شده و سقف آن ترکیبی از چوب و پیش(ساقه و برگ نخل) و گل است. دو سیاه چادر بزرگ و یکی دو پلاس هم کنار خانه ها بر پا شده است.
سیف الله سه فرزند خود را از دست داده است. پسرش در اهواز سرباز و بی خبر است و دختر جوانش که زخم برداشته در بیمارستان بستری است. سیف الله، محسن را روی زانوانش می نشاند و باهم نان و دوغ می خورند. او مثل بقیه ی اهالی روزی و رزقش را از دامداری و نگهداری بز و گوسفندان اهالی روستا به دست می آورد. خودش ۱۰ بز و گوسفند داشت و حالا نمی داند چند تا هستند. شب زلزله همه ی گوسفندان داخل آغل بزرگ بودند که سقف آغل پایین آمد و تلفات زیادی داشتند. اهالی روستا می گویند: “الان دو شب است که حیوانات ما در سرما هستند. باید فکری برای آغل ها کرد. آغل هم مثل خانه برای ما مهم است. حیوان ها این جوری تلف می شوند”. زن ها داخل سیاه چادر نشسته اند. گاهی صدای مویه آنها به گوش می رسد. زن سیف الله هم کنار آنهاست. او این روزها نان نمی پزد، آشپزی نمی کند، به مرغ و خروس ها کاری ندارد و ظهرها منتظر بچه هایش نیست تا از مدرسه برگردند. گاهی محسن را در آغوش می گیرد و به نقطه ای دور خیره می شود.
از ریگان تا چاه قنبر، حدود ۵۰ کیلومتر است که با ماشین شاسی بلند و کمک دار حداقل یک ساعت و نیم راه است. جاده خاکی و پر دست انداز و مملو از سنگلاخ است. برای دسترسی به منطقه زلزله زده پس از حادثه با گریدر و بولدوزر توانسته اند وضعیت جاده را کمی بهتر کنند. در مسیر و کنار جاده یک کوه آتش فشان وجود دارد و جلوتر روستای زهسر است که خسارت و تلفات نداشته، اما مردم به شدت ترسیده و به چادرهای هلال احمر پناه آورده اند. روستای سیف الدینی و سرموتور در اطراف چاه قنبر هم خسارت دیده اند. اهالی آنجا از بستگان و آشنایان چاه قنبری ها هستند. تعدادی از آنها برای همدردی و تسلیت نزد سیف الله و خانواده اش آمده اند. آنها که برای پُرسه آمده بودند می گفتند که “باید به سیف الله چادر اضافه می دادند تا بتواند به مهمانهایش جا بدهد. باید خرما و غذای بیشتری در اختیار او می گذاشتند”. سیف الله ساکت بود و نگاه می کرد. یک دختر دیگر هم از روستای مجاور در چاه قنبر در زیر آوار جان داده است. چون در روستایش مدرسه نبود، نزد فامیلش در چاه قنبر زندگی می کرد و به مدرسه می رفت. دبستان کوچک روستا که از سنگ و چوب و گل ساخته شده بود، فروریخته است. تخته سبز کلاس میان سنگ ها گیر افتاده و سقف روی میز و چند صندلی و نیمکت پایین آمده است.یک پوستر آموزش الفبا هم بیرون دبستان افتاده است. این دبستان کمتر از ۱۰ شاگرد دختر و پسر داشته است.
حالا هر خانواده یک چادر دارد، اما همچنان زیر سیاه چادر هستند. به آنها موکت، پتو، والور و نان و کنسرو لوبیا و ماهی داده اند. آنها به امدادرسانان می گفتند از کمک هایی که آوردید ممنون هستیم، اما کاش برایمان آرد می آوردید.
این منطقه تلفن ندارد و موبایل ها آنتن نمی دهند. شب حادثه، یکی از اهالی با موتور به ریگان می رود و همه را بعد از دو ساعت باخبر می کند. در اثر زلزله چند تیر برق در مسیر شکسته و باعث قطعی برق منطقه شده بود. در طول مسیر عده ای در حال تعمیر و بازسازی تیرها و سیم ها بودند. برق زهسر ۲۴ ساعت پس از زلزله وصل شد و تلاش برای برق رسانی به چاه قنبر ادامه داشت. آنجا آب لوله کشی ندارد، با تانکر برایشان آب می آورند. در چاه قنبر حمام نیست. مردها با آب سرد کنار تانکر خود را می شویند و زن ها نمی دانم کجا، اما بچه ها می گویند”ما ریگان که پیش فامیل مان می رویم، حمام دارند”. آنها هر دو سه ماه یکبار به ریگان می روند. کودکان کنار خرابه ها و چادرها پرسه می زنند و نگاه می کنند. آنها از کودکی، چوپان های کوچکی هستند با فاصله زیاد از دوران و دنیای کودکی. در وسایل اهدایی و کمک شده، نشانی از شکلات یا بیسکویت و هیچ وسیله بازی و سرگرمی برای کودکان نبود.
آزمایشگاه سیار آب و فاضلاب به چاه قنبر آمده بود، اما از حضور پزشک و پرستار و حمایت های درمانی خبری نبود. بعد از امداد و نجات اولیه که تا ۱۲ ساعت طول کشید، خدمات درمانی تا ۲۴ ساعت بعد وجود نداشت. در این فاصله دو نفر، یکی برای چسب زخم و دیگری برای قرص سرماخوردگی مراجعه کردند، ولی کسی و چیزی نبود. از پزشکی قانونی برای تایید مرگ کودکان و ثبت آن آمده بودند. گروه امداد و نجات و جوانان هلال احمر در منطقه حاضر بود، اما از حضور واحد دامپزشکی با وجود بز و گوسفند های کشته شده و تعداد قابل توجه حیوانات اهلی زنده در محل، خبری نبود.
پسرهای کوچک به سئوال ها پاسخ می دهند، اما دخترهای کوچک صورت خود را پنهان می کنند و ساکت هستند، ولی لبخند می زنند. مردم خسارت دیده و مصیبت دیده ظاهری آرام داشتند، هیاهو و بلوا نمی کردند. قبلا آنقدر سختی کشیده بودند که انگار هیچ کدام این نداشتن ها و محرومیت ها و زخم ها تازگی نداشت. مردم چاه قنبر می گفتند خوب شد که شب داخل سیاه چادر بودیم و گرنه همه ی ما در خانه های سنگی از بین می رفتیم.