حشره به حکم غریزه راه می رود که خوراکی بجوید و پناهی… اما گاه انسان از حشره هم ضعیف تر می شود و مسخ شدگی از خشونت
شهروند ۱۲۶۲ ـ پنجشنبه ۳۱ دسامبر ۲۰۰۹
۱۷ ماه مه ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
حشره به حکم غریزه راه می رود که خوراکی بجوید و پناهی… اما گاه انسان از حشره هم ضعیف تر می شود و مسخ شدگی از خشونت سرد اندوه، مایه های حیات را در او کاهش می دهند. آیا حشرات هم مثل انسانها اندوهگین می شوند؟ اندوه و افسردگی و تلخی را در حیواناتی که در باغ وحش ها زندگی می کنند، دیده ام. وقتی که در چشمهایشان هیچ برق امیدی نیست. وقتی که در تکرار روزمره زندگیشان وحشت آغاز روز دیگری را دارند که مجبورند خنده های احمقانه مردم سنگدل را ببینند! حشرات هم بالطبع اندوهگین می شوند. من می دانم اگر حشره ای را از جایی گرمسیر به محلی سردسیر بفرستند و او را در یک لوله آزمایشگاهی زندانی کنند، او از تنهایی و خفقان دق خواهد کرد!
دیروز به "هِل" فکر می کردم. (چه اسم قشنگی! اما اگر او به آمریکا می آمد اینهمه زیبایی در نام به "جهنم" فرستاده می شد!… (جهنم hell)… و او مجبور بود خود را (تگرگ hail) بنامد و زیبایی را به خودش برگرداند!)
"هِل" زنی بود که بچه های زیادی داشت. صورت و سینه اش بسیار استخوانی بود و چشمهایش بسیار ریز…. و حتماً در سالهای دور به بیماری تراخم دچار بوده است. بیماری تراخم درد اکثر مردم محروم دزفول در سالهای بسیار دور بود. بچه که بودم، مبارزات پدرم را در ریشه کن کردن بیماری تراخم و مالاریا در شهر دزفول شاهد بودم. "هِل" همیشه به دیدار مامانم می آمد و برایش درددل می کرد، در حالیکه همیشه بچه ای را به زیر پستان داشت. گرچه سی و چند سالش بیشتر نبود، اما پستانهایش کم محتوا و پلاسیده بودند و من نمی دانم کودکان در این رگ های لاغر چه می جستند! "هل" یکروز در حالیکه لبهایش سفید و خشک شده بود و دختر کوچک زردنبویش را شیر می داد، با اندوه و عصبیتی تلخ به مادرم گفت که یک حس نامرئی، یک صدا از دوردستها او را وادار می کند که دختر کوچکش را خفه کند. از اینکه حس جنایت وجود او را فرا می گرفت، می ترسید…. می لرزید وقتی که حسش را صادقانه برای مادرم بازگو می کرد. گویی با ادای آن می خواست به خود نهیب بزند و یا مداوایی بجوید. من به حرفهایش با وحشت گوش می دادم. او را مجسم می کردم که چگونه در چشمهای ریزش خون می دود و چگونه انگشتانش را دور گردن دختر نوزادش حلقه می کند! مادرم او را دلداری می داد. به یادم نمی آید چگونه، چون من در تجسم جنایت غرق می شدم. دختر بزرگش در خانه ما کار می کرد و بچه های کوچکش زیر درخت صدساله کُنار منتظر می ماندند تا کناری قرمز از درخت بیفتد و آنها آنرا جمع کنند. آنها کُنارهای سبز را هم جمع می کردند و دختر "هل" برگهای درخت کُنار را که جمع کرده بود به مادرش می داد تا از آنها "ختمی" درست کند. ما همه با ختمی موهایمان را می شستیم. برگهای درخت را خشک می کردیم کسی آنها را می کوبید و بعد برگهای کوبیده شده را با آب قاطی می کردیم و موهایمان را با آن می شستیم….
وقتی که به حشره فکر می کنم، به خود می گویم باید نیروی حرکت را در خود محکم کنم. انسان در جمع و تشکل است که نیرو می گیرد. در تنهایی شکننده می شود، قطعه قطعه می شود. خرد می شود. یکدسته چوب هرگز در همبستگی شکسته نمی شوند.
مرغابیها کنار رودخانه آیواسیتی دنیای گروهی ویژه ای دارند. کاش می شد یک مرغابی بود. اما نمی دانم چقدر دوست داشتم که یک مرغابی ماده باشم. من هجوم مرغابی های نر به یک ماده را تاب نمی آورم، هر چند ژاکلین می گفت: تو از کجا میدانی که مرغابی های ماده از هجوم دسته جمعی مرغابی های نر بدشان می آید؟ شاید هم خیلی خوششان می آید! ما آن را "تهاجم" می نامیم نه آنها!
ظهر در اتوبوس درباره چهار نمایشنامه کاریل چرچیل Caryl Churchill نمایشنامه نویس انگلیسی که قرار است به روی صحنه بیایند، خواندم. دیدگاههایش مرتباً مرا به چالش می کشند… روزنامه ها را هم ورق زدم. در قسمت اخبار ایران خبر مرگ احسان طبری بسیار غمگینم کرد. عجیب است که باور نمی کردم و هنوز هم باور نمی کنم که مرده باشد. به فشارهای فراوانی که در زندان متحمل شده فکر می کنم. چگونه مرده است؟ در اثر شکنجه؟ به شکنجه های روح شکن رژیم فکر می کنم و به ملت عزیزم…. به سنگسار ۱۲ زن و مرد در بوشهر! بیانش ساده است… یک جمله… فقط ۷ کلمه…. اما زمانی که به مرگ تدریجی سنگسار شدگان فکر می کنم و به تماشاگرانی که سنگ پرتاب می کنند، از خود می پرسم: چرا آن کسی که سنگ را پرتاب می کند، به "درد" فکر نمی کند. او انگار خود را در قدرت می بیند. حال مهم نیست که "قدرت" چگونه در ازاء "درد" کسب می شود!!
چه بر سر ملت ما آمده است؟ چه بر سر ملت ها آورده می شود؟ وقتی که در این سوی خاک بمب را مثل گلوله های تگرگ بر سر آدمهای کشورهای دیگر می بارانند…. بمبی که در یک لحظه، فقط یک لحظه هزاران آدم را خاکستر می کند و مجروح شدگان را افلیج و بیمار و ناقص…. بمبی که حتی بعد از سه نسل بچه های ناقص و معیوب می زایاند…. ما در چه دنیایی زندگی می کنیم؟
به یک میلیون بیمار روانی فکر می کنم با فقط ۱۲ روانپزشک… و حدود ۳۰ تا تخت درمان…. به صف طولانی مردم فکر می کنم برای دریافت یک قوطی روغن نباتی که ترافیک را بند می آورد. به زن ۱۷ ساله ای که کودک یکروزه خود را گوش تا گوش بریده است. و به آن لحظه مرگ اندیشی که خودش را زیر چرخهای یک ماشین می اندازد. به نجاتش…. و حسی که پس از آن با خود حمل می کند. به شوهرش که تا آخرین لحظه عمر باید درد بکشد. درد عذاب وجدان… فریاد این زن ۱۷ ساله مثل فریاد مده آ خراشدار در ذهنم می تنید. فریاد این زن ۱۷ ساله علیه جامعه مرد قدرت مدار است. که مردی با خوش زبانی او را اغوا می کند، او را حامله می کند و بعد از ششماه وقتی با او ازدواج می کند، او را "دست خورده" می نامد! مگر دست چه کسی تن او را لمس کرده است جز او؟ ششماه شماتت و فشار و بی آبرویی… فشار پدر و برادرها، عموها و پسر عموها….
چه خبرهایی!
چه خبرهایی!
دستور قتل سلمان رشدی؟
دستور قتل نجیب محفوظ توسط یک روحانی مصری به خاطر دفاع از سلمان رشدی؟
چه خبرهایی!
باید به ایران بروم و دستم را به پوست کشیده شب بکشم!
دکتر آبادی را دیدم. او به دیدار نمایشم آمده بود. گفت که بسیار از نمایشنامه ام خوشش آمده ! گفت: "آمریکائی ها آن را نمی فهمند. آنها از پندارگرایی بدورند. آنها به چیزهایی رئالیستی و ملموس می اندیشند. این نمایشنامه برای شهرهای بزرگ نوشته شده است. تماشاگری که می تواند مسایل را عمیق تر ببیند و قدرت تجزیه و تحلیل دارد!"
در پیرامون نمایشنامه ام به مسئله Betray فکر می کنم که در جلسه پایانی ورک شاپمان "ملیسا" از باب و شلی انتقاد بسیار کرد. "ملیسا" در حضور همه به باب گفت که: "تو ما را betray کرده ای!" از خودم پرسیدم: betray … یعنی خیانت کردن…. یعنی از پشت خنجر زدن… من دقیقاً نمی دانستم که "ملیسا"ی ریزبین چه مسائلی را دیده است که از چشم من پنهان مانده است! حتماً باب چیزهایی گفته است که قبلاً عکس آنها را گفته بوده است. من حتماً چیزهایی را در گفتگوها گم می کنم!
باب همیشه مشوق من بوده است. همیشه به من احترام گذاشته است. حالا چه چیزی در پشت پرده رخ داده است؟ آیا او هم آغشته به تزویر است؟