باز هم تنها مسافر منتظر اتوبوس بودم. دو برنامه ی ایستگاه را نیامده بود. تلفن به بخش شکایات اتوبوس رانی هم بی فایده بود. چند باری مشابه آن روز تماس گرفته بودم. باید سه یا چهار نفر دیگر هم زمان با من همین شکایت را داشته باشند تا شاید به آن رسیدگی شود! از همیشه زودتر از خانه بیرون آمده بودم. تا آن موقع نیم ساعتی هم دیرتر به کلاس می رسیدم. نمی دانستم چرا نمی آمد؟ زیر لب غرغر کنان با خود حرف می زدم: “آخر کی می شود “تی تی سی” منظم بشود. کاش بشود و من هم آن روز را ببینم!”
دیگر ناامید شده بودم. باید به شرکت تاکسی زنگ می زدم. هنوز تلفن را از کیف بیرون نیاورده بودم که اتوبوس جلوی پایم توقف کرد. از هولم تا در باز شد از پله ی آن بالا رفتم. دنبال جعبه می گشتم تا سکه کرایه را داخل آن بیندازم. نبود یا نمی یافتمش. سرم را چرخاندم تا جای جدید آن را بیابم. جعبه ای در کار نبود. جلوی اتوبوس چراغ هایی در حال خاموش و روشن شدن، بودند. پس جای صندلی راننده کجا بود؟ از دور صندلی های نزدیک به سقف را دیدم. ساده لوحانه تصور کردم تا شاید طبقه ی بالایی هم در کار باشد. اصلا شبیه اتوبوس های همیشگی نبود. تعجب کردم چون خبری از به راه افتادن نوع جدیدی را هم نشنیده بودم. کمی هم ترسیده بودم. حتما اشتباهی سوار شده بودم. بهتر دیدم تا پیاده شوم و برای اطمینان شماره آن را ببینم. در بسته بود و دستگیره ای هم نداشت. پاهایم به لرزه افتادند و سعی بر تعادل خود داشتم. شک داشتم که قبل از سوار شدن، چراغ شماره اتوبوس ۳۹ را دیده بودم یا نه! بهتر
بود تا کمی صبر کنم و راننده بیاید. پیش از راه افتادن از او بپرسم. همان جا ایستادم در حالی که دستان لرزانم را از پشت به در چسبانده بودم. هر از گاهی به میان در بسته فشار می آوردم تا شاید باز شود.
جرات نمی کردم به داخل اتوبوس نگاه کنم. نمی دانستم چه باید بکنم. دلم می خواست جیغ بزنم تا شاید کسی از بیرون صدایم را بشنود. متوجه نگاه دیگر مسافران به خود شده بودم. شک داشتم که چیزی به آن ها بگویم یا نه! از قبل سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود. هیچ کس با دیگری حرف نمی زد. از ردیف جلو تا به آخر را از نظر گذراندم. برای جلوگیری از جلب توجه آن ها، به ناچار روی یکی از صندلی های نزدیک به جلوی اتوبوس نشستم. جایی مناسب تا راننده نیز به محض ورود، مرا ببیند. ترسان و لرزان جا به جا شدم.
پنجره ها مات و بی رنگ بودند. روزنه و دیدی به بیرون نداشتند. تمام سطح داخلی اتوبوس یک دست سفید بود. بدون هیچ پوستر تبلیغاتی و بی هیچ میله ای بین صندلی ها. سالن مربع شکل و بزرگ به نظر می آمد. انگار صندلی ها برای پذیرایی از مهمان ها چیده شده بودند. چند تا چند تا با فاصله ی کم و دورِ هم، بعضی ها بالاتر از کف و بعضی نزدیکتر به سقف بودند. نظمی در چیدمان نداشت یا اگر داشت به چشم من نمی آمد. مسافران لباس های رنگی ساده و چسب به اندام خود پوشیده بودند. با کمی تزیین در لباس یا مدل مو از یکدیگر متمایز بودند. در هر سنی ورزیده تر و لاغرتر از مسافران معمول خط ۳۹ به نظر می آمدند.
به هیچ کس نگاه مستقیم نمی کردم. تا آن ها وحشت بیرون زده از چشمانم را نبینند. سعی کردم تا مستقیم بنشینم و حرکتی نیز در دست و پایم نداشته باشم. باورم نمی شد که آن ها انسان های عادی باشند. شاید بیماران روانی و راهی برنامه یا جشنی خاص باشند. سفیدی اتوبوس فکری آزار دهنده به سرم انداخته بود. نکند مرده بودم و با اتوبوس سفید به سرای باقی می رفتم. شاید هم خواب می دیدم. وقتی معلوم می شد که پایم را روی زمین می گذاشتم. اگر خواب بودم که بیدار می شدم. اگر مرده بودم که مرده ام دیگر! از احتمال تمام شدنی دور از اقوام و دوستان افسوس می خوردم. بسیار نگران خودم شده بودم. راننده هم نمی آمد تا از او بپرسم و از سر درگمی رها شوم. دستشویی و قهوه خریدن و تلفن به زن و بچه هم که باشد باید تا حالا تمام می شد.
دستبندی عجیب بر مچِ دست زنی که سمت چپ من نشسته بود، نظرم را جلب کرد. او دست دیگر خود را به زیر صندلی فرو برد. صفحه ای را بیرون کشید. صفحه در فضا معلق ماند. نگاه خود را به صفحه دوخت. انگار به طراحی گرافیکی مشغول شده بود. دستان بی حرکتش را به روی پاها تکیه داده بود. تنها حرکت نامحسوسی در چشم و پلک و مژه داشت. خطوط جا به جا شده و رنگ ها تغییر می یافتند. مردی با لباس خاکستری روشن هم رنگ موهایش، رو به روی من نشسته بود. به ناگاه خنده ی بلندی سر داد. سپس لبخند برلبانش جا خوش کرد و خندان ماند. دو صندلی آن طرف تر، غم سنگینی بر چهره ی مینیاتوری دختر جوانی نمایان بود. یکباره اشک از چشمان درشت او جاری شد. در فضای اتوبوس موسیقی یا فیلمی پخش نمی شد تا دلیل برانگیختن احساسات متفاوت در آن ها روشن باشد. تلفن دستی یا گوشی مخصوصی نیز نمی دیدم.
در اتوبوس باز شد. چند تای دیگر با لباس های شبیه به بقیه وارد اتوبوس می شدند. از جا بلند شدم. سعی کردم تا در باز ست از آن خارج شوم. دوباره در بسته شد. پشت در ماندم. چشمم به دکمه ی قرمز بالای در افتاد. فشارش دادم. رویم به سمت تازه واردها بود تا ببینم کجا می نشینند. روی یک صندلی در طبقه پایین می نشستند و با حرکتی به بالای بالا یا میان کف و بالا منتقل شده و ثابت می ماندند.
صدایی پرسید: “چه کمکی از من بر می آید.”
به تندی رو به دکمه حرف می زدم. انگار پیام قبل از مرگم را می فرستادم تا صدا دلیل ترس قبل از رخداد حادثه ای حتمی بر من را بداند.
“خیلی سریع در بسته شد. می خواهم پیاده شوم و با تاکسی بروم تا به کلاسم برسم. اتوبوس اشتباهی است یا من اشتباه سوار شده ام. نمی دانم.”
صدا خنده نرم و کشداری کرد.
“راننده؟ تاکسی؟ متوجه شدم که چه اتفاقی رخ داده است! نگران نباش به موقع به کلاس زمان خودت می رسی.”
از آرامش در کلامش به شک افتادم.
“آخر کی؟ اتوبوس هنوز راه نیفتاده؟ تا کی باید منتظر راننده بمانم؟”
از من خواست تا دکمه قرمز را رها کنم و سر جای قبلی م بنشینم.
“چه اینجا و چه سر جایت می توانی صدای مرا بشنوی و از همان دور با من صحبت کنی. اگر مایل بودی حرف بزن و گر نه وقتی فکر کنی، تو را می شنوم.”
او هم مثل بقیه مسافرها عجیب و غریب بود. اصلا این صدا از کجا حرف می زد؟ فقط من می شنیدم یا بقیه هم می شنیدند؟ اگر می خواهد کمکم کند، پس چرا نمی گوید راننده بیاید و زودتر راه بیفتیم؟ دیگر از شک و ترس داشتم دیوانه می شدم.
صدایی را توی سرم شنیدم.
“راننده برای زمان شما بود. اتوبوس ما خودکارست. قول می دهم که به زمان خودت برگردی و زودتر هم به کلاست برسی.”
فکر می کردم شاید نفر بغل دستی م دارد با من حرف می زند. فاصله تا آن دکمه آن قدر هم کم نبود. سرم را به طرف دکمه برگرداندم. از حدس فاصله و تناسب بلندی صدا مطمئن نبودم. احتمال دوربین مخفی و لوس بازی های تلویزیونی را بررسی می کردم. بعد به پسر جوانی که کاملا روبروی من بود، نگاه کردم. می خواستم شماره اتوبوس را از او بپرسم و سراغ زنگ یا دکمه توقف اضطراری را بگیرم.
صدا گفت: “مسیر اتوبوس را درست سوار شدی. فقط سال آن را اشتباه کرده ای. از چه سالی می آیی؟ کجا می روی؟”
به پاسخ ها فکر کردم ولی به کلام چیزی نگفتم.
“از ۲۰۱۴، امروز ۱۲ اکتبرست. اولین روز کارگاه داستان.”
“حق داری که تعجب کنی. هفته پیش هم یکی از ۲۰۲۰ آمده بود. او هم حال تو را داشت.”
به کلام و صدای بلند با او حرف زدم تا دیگران هم بشنوند.
“این نمایش، دوربین مخفی یا هر چیز دیگری را که هست، تمام کن. هر جا که می شود مرا پیاده کن. فقط بگو من کجای راه هستم. توی بزرگراه نباشم، برایم کافی ست.
صدا به میان حرفم پرید: “خودت را کنترل کن. همه چیز قابل توضیح است.”
چرا باید به او اعتماد می کردم. چه توضیح قابل قبولی برای آن شرایط غیر عادی و ترسناک می توانست داشته باشد.
“چرا پنجره ها منظره ای از بیرون را نشان نمی دهند؟ چرا هیچکس با دیگری حرف نمی زند؟”
صدا با آرامشی بیش از پیش حرف می زد.
“به جواب تمام سئوال های فعلی و قبلی ت از زمان ورود به این جا خواهی رسید. باید سعی کنی تا آن ها را باور کنی.”
“از کی تا به حال از قبل قول باور کردن را از کسی می گیرند. چه می خواهی بگویی؟”
صدا با حالتی که انگار می خواهد خبر فوت یکی از اقوام مرا بدهد، آرام و شمرده شروع به توضیح کرد.
“زمان خیلی بعد از روز و سالی ست که تو سوار به خیال خودت اتوبوس شماره ۳۹ شده ای. برای ما، الان سال ۵۰۱۴ است. اسم من موج صدای ۱۲ از ماه دهم و از “شبکه ی امواج جهانی”ست که از تمام داده های تاریخی ذخیره ی کاملی دارد. حتی از زبان و لهجه زمان تو!”
باور نمی کردم و با خنده ی عصبی به میان حرفش پریدم.
“سال ۵۰۱۴، داری شوخی می کنی؟ شبکه امواج جهانی؟”
صدا مایل بود تا باور کردن من بی وقفه به حرف هایش ادامه دهد.
“همان شبکه ای که برنامه های مورد علاقه مسافران یا دیگر مردم جهان را سر ساعت روی گیرنده مغزی شان می اندازد. برای همین بود که یکی می خندید و دیگری گریه می کرد.
باز به میان حرفش پریدم.
“به این ترتیب شبکه امواج آن ها را وادار به سکوت کرده و هر کاری که دلش بخواهد با آن ها انجام می دهد. مثل استفاده از اتوبوسی که پنجره ای به بیرون ندارد و شبیه یک زندان است!”
صدا با سکوت کوتاهی ادامه داد.
“سیاستی پشت آن وجود ندارد. بسیار دور از زمان شما هستیم. زبان جهانی تنها با تکلم نیست. ارتباط با امواج مغزی یکدیگر نیز ممکن است. سکوتی در کار نیست. برای ما پنجره ها هم بازست. ما از پنجره ها بیرون را می بینیم. شاید تو هم می دیدی، اگر از پیش به آن فکر کرده بودی!”
می گویند دروغ هر چه بزرگتر باشد باورش راحت تر است، اما دیگر داشت شورش را در می آورد.
“می خواهم با رییس اداره مرکزی یا بخش شکایات تماس بگیرم. چه کار باید بکنم؟”
“خونسرد باشید. حرفتان را به من بزنید.”
با لحنی تمسخرآمیز و به صدای بلند ادامه دادم:
“من نمی دانستم و نمی دانم که شبکه امواج چیست؟ با این که می شنومت، از کجا بدانم چه کسی هستی، اصلا وجود داری یا نه! اتوبوس و مسافران شیک و مدرن تان را هم می بینم. می گویی چون از پیش، دیدن بیرون از پنجره را نخواسته بودم، پس نمی توانم ببینم. خوب به حرف های خودت فکر کن، به نظرت مسخره نمی آید؟ من اصلا یادم نمی آید که خواسته باشم اتوبوس شما را ببینم.”
“مگر پیش از سوار شدن نپرسیده بودی: “کی می شود “تی تی سی” منظم بشود. کاش بشود و من هم آن روز را ببینم؟ حتما شبکه ما امواج مغزی از نوع آینده تو را خوانده و دستور توقف اتوبوس جلوی پای تو را داده است.”
احتمال آینده “تی تی سی” بودن این اتوبوس را صددرصد محال می دانستم. دلیل منطقی در حرف های دیگرش هم نمی دیدم. تنها به خروج از آن جا فکر می کردم. محکم تر از پیش با او صحبت کردم تا فکر نکند که هالو گیر آورده است.
“حرف های شما ربط منطقی لازم را ندارد. من در سال ۲۰۱۴ زنده ام و زندگی می کنم. الان در سال ۵۰۱۴ شما هم که زنده هستم. تنها سه هزار سال اختلاف ناچیز وجود دارد. گیرم اشتباهی وارد زمان شما شده باشم. آیا می توانم از آن خارج شوم؟”
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدا گفت.
“بله می توانی. ساختمان شماره ۲۵۲ خیابان بلور غربی هستیم. ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر روز ۱۲ اکتبر ۲۰۱۴ به زمان شماست. تا به طبقه دوم برسی زودتر از سر وقت خود سر کلاس حاضر خواهی بود.”
باورم نمی شد. یعنی راست می گفت! با امکان خروج از آنجا، انگار ترسم کم تر شد و کنجکاوی ام بیشتر. سئوال ها یکی بعد از دیگری به ذهنم می آمدند.
” مسافران اتوبوس هم مرا می بینند یا نه؟”
“بله تو را می بینند. ولی زبان منسوخ شده تو را نمی فهمند. شبکه امواج از برگردان تاریخی استفاده می کند.”
” به نظرم غیرعادی بود. چرا هیچکس از اتوبوس پیاده نشد و فقط جدیدترها وارد شدند؟”
صدا تند تند پاسخ داد. در را باز کرد. یادآور شد تا دیر نشده پیاده شوم.
” اتوبوس به “کارگاه جهانی داستان زنده” می رود. هر یک از مسافران با داستان زنده ای به آنجا می روند. نباید دیر به آن جا برسند. دنیا بسیار کوچکتر از آنی ست که زمان تو به آن فکر می کردند.”
در اتوبوس باز بود ولی بیرون را نمی دیدم. با احتیاط پایم را بر همان پله ی هنگام ورود گذاشتم. هنوز بیرون را نمی دیدم. باز ترس به سراغم آمده بود. در یک آن به خود گفتم که به امید زندگی در زمان خودت قدم بردار. زمانی که زندگی پر از تنوع و هیجان هست. نه مال این ها، پر از سکوت و چرخش امواج!
هنوز از روی پله پایم را به زمین نگذاشته بودم که صدا را شنیدم.
“تنوع و هیجان زمان ما خیلی بیشتر از زمان شماست. مال شما جنگ و زندگی ست، ولی مال ما لذت از زندگی! امیدوارم داستان های زنده تو به دست ما هم برسند.”
منظورش از “داستان زنده” را متوجه نشده بودم. تا خواستم از او بپرسم خود را در پیاده روی روبروی ساختمان ۲۵۲ یافتم. درست جلوی پله های ساختمان بودم. اتوبوس رفته بود. مردم در پیاده روها رفت و آمد می کردند. از روی پله ها به تماشای خیابان ایستادم. مسیر اتوبوس را در ذهنم مجسم می کردم. حتما بالاتر از زمین حرکت کرده و رفته بود. از بودن در زمان خود حال غریبی داشتم. گیج و مات بودم و به آرامی راه می رفتم. به نرده و دیوارهای ساختمان دست می کشیدم تا از واقعیت محیط اطراف مطمئن شوم. زودتر از وقت خود به کلاس وارد شدم. بین حرف های استاد، یک خط در میان دیده و شنیده های بین راه خود را مرور می کردم. داستان زنده، تفاوت بین جنگ و زندگی یا لذت از زندگی بیش از بقیه موارد ذهنم را مشغول کرده بودند.
کلاس تمام شد. به همان پیاده رو برگشتم. تلاش کردم تا امواج مغزی خود را امتحان کنم. شاید اتوبوس نویسندگان “داستان زنده” در راه برگشت خود مرا نیز به منزل برسانند. بالاخره از سیر خیال بیرون آمده و به اتوبوس دیگری از “تی تی سی” وارد شدم. بین راه قلم به دست، داستان زنده ام را می نوشتم. یک بار نیز به زیر صندلی دست کشیدم و در دل به کار خود خندیدم. از فکری بر امکان وجودش سرخوش شده بودم. صفحه ای را از زیر صندلی بیرون می کشیدم، نگاهش می کردم، همه چیز نوشته و ذخیره شده بود!
هنوز به خانه نرسیده داستان تمام شده بود. روبروی خانه از اتوبوس پیاده شدم. به ایستگاه سمت دیگر خیابان نگاه کردم. روزی دیگر شانس دوباره ی خود را امتحان خواهم کرد. همین داستان زنده ی امروز خود را نیز برای شان خواهم برد.
۱۲ اکتبر ۲۰۱۴
تورنتو- کانادا