صدایی گفته بود: چشم هاشونو باز کنید!  (صدای ناظر عملیات بود) گفتم پس تنها نیستم. پایم سست شد. مأمورم، دستم را ول کرد. فکر این که کسان دیگری هم با من هستند کمی قوت قلبم شده بود. ایستادم. حدس می زدم داخل یک باغ یا یک محوطه ی پر درخت باشیم.

دستی را پشت سرم حس کردم که می خواست چشمبندم را در آورد.

– سرتو بگیر پایین!

صدای مأمورم بود. بغل گوشم گفته بود. سرم را پایین گرفتم. چشمبند را از روی سرم بیرون کشید. چند لحظه نمی دیدم. تیرگی بیش از انتظارم بود. یعنی هوا تاریک بود. چشمم که باز شد فکرم رفت روی دست هایم که قفل دستبند بودند. درد از دو طرف کتفم تا مچ دست هایم، بیشتر و بیشتر می شد. به گمانم سه ساعت می شد که چشمبند و دستبندم زده بودند.

تقریبا همین حدود ساعت بود که بیدارم کردند. از آن زمان تا حالا خوابم نبرده است، اما یک جورهایی هم خواب بوده ام. یعنی فکرم ساعت ها خواب بوده و جسم و تنم بیدار بود. چیز عجیب اما لذت بخشی که اولین بار دیروز تجربه کردم. فکرم ایستاده بود. کاملا، انگار منجمد شده بود. در آن موقع سبک سبک بودم. فرق نمی کرد چشمم باز یا بسته باشد، همه چیز درذهن و نگاهم سفید و سفید بود.

مأمورم گفته بود: تو رو می بریم یه جای دیگه.

 

داشتم لباس می پوشیدم پرسیده بودم: چرا؟ یه زندان دیگه یا یک شهر دیگر؟

– “درست نمی دونم، ولی از این زندون میری. دیگه ام ازم چیزی نپرس”.

در راه، تمام مدتی که داخل ماشین بودم همه ی فکرم این بود که چرا حالا که فقط شش ماه، یعنی شش ماه و هفت روز دیگر محکومیتم مانده مرا به شهری دیگر منتقل می کنند.

البته فکر اعدام هم از سرم گذشته بود. ولی جوابم به خودم این بود که اگر قرار است اعدام کنند زندانی هایی را می بردند که حبس پانزده یا بیست سال دارند.

ته باغ ( درست حدس زده بودم داخل یک باغ بودیم) روبرویم، آن سوی درخت های بلند تبریزی یا چنار و یا کاج و سرو، نمی دانم، روشنی نور را از لای شاخ و برگ ها می دیدم. سکوت باغ سنگین بود. بوی بهار در هوا پراکنده بود و تنم از سرمای پیش از صبح بهاری تیغ تیغ می شد. نور سفید رنگ انتهای دالان درختان ( ما از راهی می گذشتیم که دیوار درخت ها نمی گذاشت چپ و راستمان را ببینیم) و اندک ابرهای سفیدی که چون تیکه های پنبه درآن گوشه آسمان کمی بالاتر از نوک درخت ها لمیده بودند، منظره ای بود که در تمام عمرم ندیده بودم. به میدانچه ای که کف اش مانند راه کالسکه رو باغ سنگ فرش بود رسیدیم. گنبد آسمان آبی بود. ستاره ها هنوز کم و بیش می درخشیدند. به آسمان که نگاه کردم سقف آسمان هی پایین و پایین تر می آمد. سرم گیج رفت. خودم را به سمت یک درخت کشیدم. مأمورم که بازوی سمت راستم را از پای ماشین تا زمان باز کردن چشمبند گرفته بود به بازویم چسبید.

– چه ته؟

نای جواب دادن نداشتم. سمت چپ سینه و بازویم را به درخت که چندان تنومند نبود سپردم. صورتم را به شیار های ضخیم درخت چسباندم و چشمم را بستم.

– این ها هم پرونده هاتن. اگه خواستی می تونی برا چند دقه باهاشون حرف بزنی.

حرف های مأمورم در سرم چرخ می زد. چشم که باز کردم هوا یک ذره روشنتر میزد. سرم گیج نمی رفت، اما حس می کردم دارم می لرزم. سرما به تنم نشسته بود. روی شکم و نافم، انگار یک قالب یخ بسته شده بود. به آنها نگاه کردم. یک نفر مثل من به درخت تکیه داده بود و داشت با مأمورش که پشت به من ایستاده بود حرف می زد. زندانی دیگر که سرش مو نداشت و کتانی سفیدی به پا کرده بود حالا داشت بلند تر حرف می زد. گویا داشت دنباله ی حرفی را تعریف می کرد. در مسیر باغ هم او چند گام از ما جلوتر بود و مرتب با مأمورش پچ پچ و گاه خنده می کرد. یکی دو قدم آن طرف دایره میدان، در امتداد راه سنگ فرش، مأمور ناظر ایستاده بود. قد بلند و هیکل مند بود. ریشش معلوم نبود. شاید کوسه بود. اسلحه اش مثل اسلحه بقیه مأمورها، یوزی بود. زندانی ای که کتانی سفید به پا داشت و سرش از بی مویی برق می زد، لباس زندان به تن نداشت و دستش هم باز بود. یک دستش را روی شکمش گرفته بود و از خنده ریسه رفته بود. مأمورش هم لحظه ای از خنده روی زانویش نشست و زود پا شد. با خودم گفتم من این ها را کجا دیده ام، مگه می شه با این ها هم پرونده باشم؟

گفتم: اولین بار است که آقایان را می بینم، چطور ممکن است هم پرونده شده باشیم؟

– زیاد پیش اومده که یه عده با هم کار کردند، اما همدیگر رو ندیدن. بعدها همشون با هم، هم پرونده در آمدند.

مأمورم صدایش را ازصدای مرد کوسه پایین تر آورد:

– من اونقده می دونم که جزء اعترافاتته که با این ها بودی.

گفتم: اشتباه می کنی. من شش ماه و هفت روز دیگر محکومیتم تمام میشه من حکمم را شش سال قبل، موقعی که یک سال از زندانی شدنم گذشته بود گرفتم.

– حالا وقت این حرف ها گذشته. البته این چیزا رو که تو می گی من نمی دونم.

روکرد به مأمور کوسه:

– لازم باشه رئیس ما هست، خودش توضیح می ده.

گفتم: (به خودم گفتم) «وقت این حرف ها گذشته»!؟

مرد زندانی که به درخت تکیه داده بود رفته بود زیر همان درخت روی خاک بر آمده نشسته بود و سرش را رو به آسمان به درخت تکیه داده بود. وا رفته بود، پاهایش را روی خاک دراز کرده بود. یک پایش را کمی تا کرده بود و پای دیگرش (ظاهرا کفش یا دمپایی به پا نداشت) به سنگ فرش رسیده بود. مأمورش روی زانو نشسته بود و به حرف های او که به فاصله از دهانش خارج می شد گوش می داد.

مأمورم گفت: حالا، پیغومی، تقاضایی اگه داشتی طبق مقررات برات انجام می دیم.

مردکچل چند قدم به من نزدیک شده بود. صورت گردی داشت. شاید کله اش را تیغ زده بود این طوری به نظرم رسید. بیش از چهل سال نشان نمی داد. نگاهی به من انداخت و بی تفاوت، همان گونه که یک نفر دربازی ورق با شخصی خارج از بازی حرف می زند گفت: بی حرفی داداش، این قده سخت نگیر. و رو کرد به مأمورش: تو هم  کشتی ما رو با این جوک گفتنت.

به نظر خودمانی می آمدند . مأمورش دو نخ سیگار را که روی لبش گذاشته بود آتش زد. یکی را گذاشت رو لب مرد کچل.

– خوب شد گفتی، یادم رفته بود.

مرد کچل از لای دود سیگاری که از دهانش خارج می شد گفت: نو- کر- تم. بقیه رو بنال، بالاخره با زنه چه کار کرد؟

مأمورش چیزی را که از دور معلوم نبود به طرف مرد کچل گرفت و گفت: اینو بگیر. اینا تازه اومده، میگن، حرف نداره، خیلی کارتونو راحت می کنه. اختراع جدیده.

جوک گفتن مأموربازهم نیمه کاره مانده بود. مرد کچل بسته کوچک را در کف دستش گرفته بود و داشت وارسی اش می کرد.

– ما رو گرفتی، این که کاندومه!

– آره جون عمه ات، فکر کردی یکی رو هم آوردیم تو باغ باهاش حال کنی؟

مرد کچل کوتاه نمی آمد، جواب داد:

– خدا رو چی دیدی داداش.

مأمورش گفت: بازش کن. فکر نکن کوچیکه و نخش باریکه، این نخ ها معجزه می کنن.

مرد کوسه که گویا داشت ادای وظیفه می کرد ادامه داد: شماها اولین نفرهایی هستید که در این مملکت با این وسیله جدید از دنیا می رید. مطمئن باشید اسمتون یه جای تاریخ می آد. تازه، معجزه ی این نخ باریک تنها این نیست که کارتون رو راحت می کنه. کار اصلیش اینه که پس از بند اومدن نفساتون، ساعت ها اعضای بدنتون رو زنده نگه می داره. حقا که انقلابی در مجازات اعدام به وجود اومده.

مرد کچل مانده سیگار را زیر پایش انداخت و با ته کتانی خاموشش کردو گفت: به کتم نمی ره جون تو که این متر نخ بتونه کاری بکنه.

زندانی دیگر، هم چنان زیر درخت روی خاک نشسته بود و با مأمورش حرف می زد. مأمورش حرف های او را روی یک کاغذ که سفیدی اش به چشم می زد می نوشت. در سمت چپم، آنجا که نیم دایره میدانچه به دنباله ی راه کالسکه رو وصل می شود، یک دار اعدام کوچک شاید به ارتفاع دو متر روییده بود! مأمورم داشت با آن ور می رفت و به چیز هایی از آن دست می زد و گویا داشت امتحانش می کرد. دار اعدام با این قد و بالا لحظه ای مرا به یاد اسب های مینیاتوری انداخته بود. چطور پیشتر متوجه اش نشده بودم نمی دانم، شاید تازه درستش کرده بودند. مأمورم کف دستهایش را مانند دو کف سنج به هم زد و خاک دستش ریخت. کارش با دار تمام شده بود. اسلحه اش را که زیر دار خوابانده بود برداشت و به طرف من آمد.

– راستی نگفتی، هیچ حرف و تقاضایی نداری؟ زنی، بچه ای، پدر و مادری، پیغومی، دست خطی و یا چیز یادگاری برای کسی؟

گیج و مبهوت شده بودم و بعد مثل چند دقیقه قبل، سبک سبک. طوری به پاهام فشار می آورم تا از زمین کنده نشوم. دست های بسته ام نیز درد نمی کردند. شاید از شدت درد بی حس شده بودند. به خودم می گفتم پس می شود بیدار بود و فکر نکرد. چیزی که این همه سال به این فکر کرده بودم. هیچ فعالیتی نداشت ذهنم. دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم. هیچ صدایی را نمی شنیدم. تنها تپش قلبم را که به قفسه سینه ام می کوبید حس می کردم. انگار از رنجی بزرگ و از باری سنگین که همه ی عمر روی گرده ام سنگینی می کرد خلاص شده بودم. به کشفی بزرگ رسیده بودم. با خودم گفتم این را باید در یادداشت های روزانه ام بنویسم.

گفتم: نه، فقط می دانم که در مورد من اشتباه می کنید. من با این ها نبوده ام. از این گذشته، من باید شش ماه و هفت روز دیگر آزاد شوم.

با گفتن همین کلمات بار سنگین فکر بار دیگر به وجودم بازگشته بود. دیگر سبک نبودم. خستگی داشت مرا از پای می انداخت. دلم می خواست بنشینم. فکر می کردم با این سئوال می توانم از بن بست بیرون بروم:

– یادم آمد، چرا یک تقاضا دارم. به رئیس که دورتر ایستاده بود گفتم.  لطف می کنید نام، نام خانوادگی و نوع جرمم را به من بگویید؟

مأمورم بلافاصله گفت: چه تقاضایی، نام و نام خانوادگی؟ این چیزها دراین موقع چه به دردت می خوره.

فکر می کردم که دارد ضعف نشان می دهد و من به هدف نشانه گرفته ام. این تنها راهی بود که می توانست مرا از این اشتباه بزرگ نجات دهد.

ناظر عملیات (مرد کوسه) گفت: لااقل اینو زودتر می گفتی بنده خدا. با این وجود اگر تقاضات همینه شاید بشه یه کاریش کرد.

و رو کرد به مأمورم:  برو از نگهبانی باغ تلفن کن مشخصات و نوع جرمش رو بپرس.

درد استخوان های دو طرف کتفم و بدتر از آن درد استخوان آرنجم کلافه​م کرده بود. اما روی مچ دست هایم دردی را احساس نمی کردم فقط پنجه های دو دستم آنقدر سنگین بودند که هر لحظه انتظار داشتم از مچم کنده شوند.

دنبال ابرهای سفید می گشتم که چشمم به مرد کچل افتاد. اول فکر کردم روی چند آجر سر پا ایستاده است، اما مأمورش را که دیدم در حال کنار زدن دو پله آجر زیر پای اوست فهمیدم که آویزان دار است. فکر کردم چه راحت.

گفتم: اون به قول شما هم پرونده ام حتا خداحافظی هم با ما نکرد!

گفت: حقا این وسیله تازه چقدرماهه،کار همه رو راحت کرده. آره درست میگی، بیچاره بهرام حتما داشت امتحان می کرد.

هوا یک مقدار روشن تر شده بود. مأموری که داشت حرف های زندانی اش را می نوشت گفت: تموم تموم، دیگر حرفی نیست؟

مرد زندانی از زمین پا شده بود و داشت خاک شلوار طوسی رنگ زندانی اش را با کف دستش می تکاند. مأمورش رو به من ایستاده بود. اسلحه اش را زیر پایش گذاشته بود و درحال گذاشتن کاغذ حرف های زندانی، درون جیب روی سینه اش بود. همزمان از جیب دیگرش یک قطعه کوچک وبه قول بهرام یک بسته کاندوم در آورد. دستبند زندانی را باز کرد و بسته کوچک را به دستش داد. زندانی گیج ومنگ به نظر می رسید و حتما خسته بود. دو مرد که معلوم نبود از کجا پیدایشان شده بود، داشتند جسد بهرام را که روی تخت روان گذاشته بودند به طرف در ورودی باغ می بردند. مأمورش همراه جسد نبود. زودتر رفته بود.

مأمورم نیامده بود. ناظر عملیات کم حوصله به نظر می رسید:

– عزیزم(به من می گفت) می دونی که ما مشخصات مجرمین رو نمی دونیم. کسای دیگه ای زندونی ها رو به ما می دن و می گن نوبت هوا خوری این هاست. اینا رو ببرید باغ.

چیزی در جواب مرد کوسه نداشتم، یعنی حواسم به مأموری بود که تا چند دقیقه دیگر جسد اعدامی خودش را می برد. او هم به من چشم دوخته بود. نفهمیدم که چطور به طرفش رفتم. گفتم: فرزاد، منم.

فرزاد هم رویم را بوسید، اما زود خودش را از من جدا کرد. گفت: من اسلحه دستم است.

گفتم: می دانم، راستی حال خاله چطور است. شنیده ام فراموشی اش بیشتر شده.

فرزاد گفت: تو با این ها افتادی؟

گفتم: من چرا اینجام فرزاد؟

فرزاد که کمی از من فاصله گرفته بود بار دیگر به من نزدیک شد:

– به اسم صدام نکن، اون ممکنه گزارش کنه.

بعد اضافه کرد: چقدر برات پیغام دادم برزو، همه می گفتند تو در شماره چهاری. اگه می دونستم درتوحیدی  پیدات کرده بودم.

گفتم: همه ی هفت سال را همان جا بودم.

فرزاد گفت: البته من چند سالشو جنوب بودم، راستی بهم بگو مفت که معامله نکردی؟! کی برات جوش داده؟

گفتم: معامله ی چی؟

گفت: من که نمی خوام به کسی چیزی بگم. فقط می خوام بدونم که کلا سرت نرفته باشه.هر چند زن و بچه نداری اما بالاخره پدرمادر پیرت و اون خواهر بیچاره ات «بنفشه» که خونه بابات پیرشده چی، سر اون بدبخت ها کلاه نره. این بنده خدا رو می بینی(به اعدامی خودش که آویزان دار بود می گفت) همه ی کارهاشو من درست کردم. تازه، قلب، کلیه ها و چشم ها شوبراش پیش فروش کردم. می دونی چقد پول گیر خانواده اش اومده. مرد حسابی این همه پیغام فرستادم. چی بگم والله؟!.

زبانم بند آمده بود. دوباره کم کم سبک می شدم. همه ذهنم داشت پاک می شد.

– نباست چک می گرفتید. یا طلا یا پول نقد. حالا بگو جای چه کسی اعدام می شی برزو؟

مأمورم آمده بود. در یک دستش یوزی بود و با دست دیگرش در جیب روی سینه فرم نظامی اش دنبال کاندوم می گشت. کاندوم نبود، کاغذ درآورد.

مرد کوسه گفت: براش بخون.

– نام عباس، نام خانوادگی رحمانی اصل. فرزند رحمت الله متولد ۱۳۳۶تهران. نوع جرم قتل عمد دو فقره.

خوشحالی مبهم اما ترسناکی لرزه به پاهایم انداخته بود. دیگر طاقت دستبند را نداشتم. گفتم: دیدید! دیدید اشتباه می کردید. اسم و مشخصات من این نیست. تازه، من برای چیزهای دیگر زندانی ام.

فرزاد در حالی که دنبال جسد می رفت دستی برای من تکان داد و با صدای بلند گفت: من رفتم زود باس اینو(آن دو نفر جسد را روی تخت روان می بردند) به بیمارستان برسونم. مریضای نیازمند و خانوادهاشون تو بیمارستان چشم براهند.

مأمورم گفت: چیزی که تو می خواستی برات انجام دادیم. تو پرونده ات همین چیزاست که خواندم. حالا دیر موقع ست. یه عده بدبخت تو بیمارستان ها منتظرند. دستش را به طرفم گرفت و به تندی گفت:

– بگیر معطل نکن. دیدی که این بسته واقعا معجزه می کنه.

گفتم: حاجی، حاجی فرزاد منو خوب می شناسه. اون فردی که شما می گید نیستم. من اسمم…

مأمور کوسه نگذاشت حرفم تمام شود:

– حاجی فرزاد دیگه کیه؟

و بعد به مأمورم رو کرد:

– نخ معجزه رو بهش نده. مگه نمی بینی. اینقدر این دست اون دست شد که آفتاب در اومد. گناهه، مقررات هم اجازه نمی ده. باید پیش از آفتاب تمام می کردیم. می مونه فردا. فردا کار ما با همین یه مورده.

بار دیگر سبک می شدم. همه چیز داشت به شدت از ذهنم خارج می شد. سال ها بود که به این موضوع فکر می کردم که چگونه ممکن است زنده و بیدار بود اما فکر نکرد. دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم.

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۱ – نروژ

از مجموعه ی «حالا که می دانم، نمی توانم.» انتشارات ارزان، سوئد ۲۰۰۹