عزت گوشه گیر

۱۲ آگوست ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

گرچه صبح شاداب بودم، اما حسی از هراسی نه موهوم بلکه منتظره، شادابی لحظه ای ام را گرفت. سر کار دوباره “دوروتی” با همان لحن سلطه جویانه از من پرسید: چرا روز شنبه ساعت ۵/۱۰ به سرکار نیامدی؟

گفتم: برای این که مریض بودم.

گفت: چرا به دکتر نرفته بودی؟

نخواستم بگویم برای این که در کشور شما معیارها بر اساس پول است و در کشور شما زندگی از من دریغ شده است و در کشور شما انسانیت هیچ معنایی ندارد! نخواستم بگویم که در تمام طول عمرم در ایران پول دکتر نداده ام، چون پدر عزیزم پزشک بوده است و او در نهایت عشق نه فقط ما را، بلکه همۀ مردم شهر را مداوا کرده است. نخواستم بگویم که پس از پدرم، پزشک خانوادگی ما برادرم بوده است و درد دندانهایم را همیشه برادر دندانپزشکم التیام بخشیده است و خواهر بزرگم همیشه نیازهای آزمایشگاهی و دارویی ما را برطرف کرده است…. و خواهر دیگرم…. و برادر دیگرم….آه … من چطور می توانستم به یک رشد نیافتۀ فرهنگی حرفی را بزنم که بتواند عمق آن را درک کند؟!

گفتم: برای این که خسته ام! برای این که می خواهم از کارم استعفا بدهم!

ناگهان گفت: چرا؟ بعد با حالتی از حس همدردی و همدلی گفت: آیا “من” باعث شده ام که بخواهی از کارت استعفا بدهی؟

 

در آن لحظه دو چیز به سرعت از ذهنم گذشت: یکی این که آن شقۀ زحمتکشانه و رنج دیدگی اش باعث این محبت شده، دیگر این که دچار ترس و وحشت شده است که نکند از او به مدیرها شکایت کنم و موقعیت اش متزلزل بشود.

اندکی برایش توضیح دادم. به فکر فرو رفت و بعد از آن گاه به گاه به طرفم می آمد و حالم را می پرسید.

بعد از این که کارم تمام شد از من پرسید: می توانم باهات صحبت کنم؟

گفتم: بله

نشستم و او از من پرسید که علت نگرانی ها و ناراحتی هایم چیست؟ آیا چیزی در محل کار باعث آزارم شده؟ و آیا از دست او کاری برمی آید که برایم انجام دهد؟

برایش توضیح دادم. خلاصه و فشرده…. که تحت تأثیر قرار گرفت. خداحافظی کردم و به محل کار دومم رفتم و تا ساعت ۵/۸ شب در آنجا کار کردم. تصمیم گرفتم که چیزهایی که من و کاوه احتیاج داشتیم از آنجا بردارم! برداشتم و غروب با سرافرازی کامل به خانه برگشتم! حرکت زاپاتائی موفقیت آمیزم باعث شده بود که خستگی ۱۳ـ ۱۲ ساعت کار روزانه از تنم خارج بشود و از خشم تخلیه بشوم…. پرنده وار بر جاده خلوت همیشگی قدم می گذاشتم و بر فراز بزرگراه پر از ماشین و دود و تنهایی پرواز می کردم…. و آواز می خواندم.

روز سه شنبه، من و کاوه کارهای مربوط به کارت سبز را انجام دادیم به جز Medical Exam روز چهارشنبه در تابوت اتاقم درازکش خوابیدم و از کاوه خجالت می کشیدم که مرگم را به او اعلام کنم. پسر عزیزم چه گناهی کرده بود که این گونه با آرزوهای برباد رفته مان روبرو بشود!

 

روز پنجشنبه رفتم سرکار. ساعت ۵/۵ بعد از ظهر برای آزمایش های پزشکی برای گرفتن کارت سبزمان باید به کلینیک عمومی Free Clinic می رفتیم. جمله تلخ طنزآلود “صادق هدایت” در کتاب “توپ مرواری” مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت: “الفقر فخری”!!… چه افتخاری!! چه افتخاری!! چه احمقانه و ساده لوحانه در مبارزات رومانتیکم برای آزادی طبقۀ زحمتکش، خودم و پسر عزیزم را به فقر نزدیک کردم! و همه چیز را در زندگیم از دست دادم…. مهمتر از همه غرورم را…

از ساعت ۶ بعد از ظهر تا ۱۱ شب در کلینیک بودیم. سه ساعتش فقط در سالن انتظار کثیف، حقیر و بوگندوی کلینیک گذشت. و در پایان بدون آن که از کاوه و من اجازه بگیرند به پیروی از بخشنامه نژادپرستانه آقای رونالد ریگان، رئیس جمهور اسب سوار یکه تاز آمریکا، که دستور داده بود در یک آزمایش کثافت بار، خون تمام خارجی ها را در شیشه بکنند که ببینند چه کسی ایدز دارد، خون پسر عزیز پانزده ساله معصومم را در چند شیشه پر کردند!! کاوه که از یکی از اتاق های خاکستری کلینیک بیرون آمد رنگش مثل گچ سفید بود. پیراهنش خیس عرق بود و به تنش چسبیده بود. پسر معصوم پانزده ساله ام چه ساده به دست سلاخان و جلادان آمریکایی افتاده بود!! گویی کسی روی تنم نفت ریخته بود و کبریت را کشیده بود. فریادکشان به دنبال یک کانسلر رفتم و خشم خودم را در راهروها بیرون می ریختم. از هر چه کلیسا و محیط های مجانی که با انسان های تهیدست و بیگانه همچون موش های آزمایشگاهی رفتار می کردند، متنفر بودم…. کاوه با معصومیتی عصبی گفت: مامان عیبی ندارد!… دیوانه شده بودم. مستأصل بودم… هیچکس را در کنارم نداشتم که همراه با من این شیادان جنایتکار را در دادگاه های جهانی محکوم کنند!! عکس های روی دیوار کلینیک حکایت از این می کرد که همۀ بیماران الکلی، مبتلایان به بیماری ایدز و سفلیس و بیماری های مقاربتی، و بیماران روانی، همه جهان سومی و موسیاه و چشم سیاه و تیره پوست هستند! در تصاویر دیگر، همۀ آدم های تندرست و شاد و خندان، با موهای طلایی و پوست سفید به تصویر کشیده شده بودند… مردان و زنان و کودکانی که در کنار خانه های چوبی رنگارنگشان به لیس زدن بستنی سرگرم بودند و پروانه های آزاد دور سرشان پرپر می زدند! این خانواده های خوشبخت با بچه های سالم، همه متمول بودند، همه خانه ها بزرگ رو به آفتاب داشتند و همه به زمین و زمان می خندیدند!!

در همان زمانی که پسر عزیزم را به سلاخ خانه برده بودند، ساعت ۱۰ شب بود و در تمام مدت این ساعات انتظار، بالاخره دکتر مرا در یک اتاقک وزوزی با پرده های آویخته خاکستری به حضور مبارکش فراخواند. چراغ ها همه مهتابی مصنوعی بود بدون درخشش حسی از مهتاب. در اتاقک دیگری یک زن حزب اللهی با انگلیسی شکسته بسته ای با دکتری دیگر صحبت می کرد.

به دکتر گفتم: من افسرده شده ام!

نیاز به یک پشتیبان مرا وادار می کرد که همۀ حرفهای وجودم را بیرون بریزم. دکتر مثل یک مجسمۀ بی حس کوکی فقط سرش را تکان می داد. می دانستم در همان زمان دارد به چیزهای دیگری فکر می کند. لابد به این که زودتر کارش تمام بشود و برود خانه و یک استیک پرخون با کیک شکلاتی میل بفرماید! گویی من فقط برای خودم حرف می زدم. پس آخر چرا وقتی که در خانه ام روبروی آیینه می نشینم و مشکلاتم را با آیینه در میان می گذارم برایم کافی نیست؟ چرا ما به کس دیگری برای شنیدن نیاز داریم؟ چرا؟ چرا؟

دکتر فقط سرش را تکان می داد. از دست خودم عصبانی بودم که چرا دارم مسائل و مشکلاتم را با کسی در میان می گذارم که قلبش پلاستیکی است و این در زمانی دارد اتفاق می افتد که یک زن حزب اللهی در اتاقی دیگر تمام حرف های مرا می شنود!!

مگر همۀ پزشکان می توانند به درجۀ درک، شعور، حس مسئولیت و اخلاق پزشکی پدرم برسند؟ به احترام گذاری والای پدرم به رازهای بیماران…. من این را از پدرم آموخته بودم که جز پزشک هیچ کس نباید حرف های بیمار را بشنود…..

دکتر مثل یک مجسمه ماشینی اتاق را ترک کرد. بعد از مدتی انتظار، دستیار دکتر لیستی آورد که در گوشۀ آن نوشته شده بود: Women,s Club . با حالتی مسخره آمیز خندیدم و گفتم: من قبلاً در این کلوب بوده ام! و با شدت بیشتری خندیدم…. تحقیرآمیز…. می توانستم به تمام کلوب پزشکی شان قهقهه وار بخندم و بگویم که همه شان مشتی آدم ماشینی بی مصرف اند که به درد سطل آشغال می خورند!!  عنوان “کلوب زنان” مرا دیوانه تر، عصبی تر و افسرده تر کرد. نه… هیچکس هیچکس هیچکس نمی تواند بفهمد که اندوه من از چیست نه… هیچکس… رازهای ارزشمندم چه ساده آشکار شدند برای یک دکتر بی مایه و یک زن حزب اللهی که نام مرا نمی داند و نمی داند که سالها مردم دیوارهای خانه مان را مثل قدمگاه قدیسان می بوسیدند و به دیوارهایش با دست های پر عاطفه شان حنا می مالیدند تا بدین وسیله احترام خود را به ارزش های پدرم ادا کنند…. رازهای ارزشمندم…. چه ساده در گوشهای آن دکتر بی مایه جا گرفتند تا یکروز او از واژه هایم سوء استفاده کند و آروغ های متعفن به عنوان راه حل پس بدهد!! کلوب زنان!!… اجتماعی از زنان خانه دار بیکاری که فقط غذا می خورند، خرید می کنند و از رقابت های مالی و ضابطه های طبقه متوسطی رقیقشان دم می زنند…. و در همان زمان در سر در خانه های چوبی رنگارنگشان پرچم آمریکا به اهتزاز در می آید و با وزش باد تکان می خورد.