هر وقت به یک میدان کوچک و آفتابی می رسم

که فواره ای در قلب خود دارد

فورا به فکر می افتم

که نیمکتی پیدا کنم و بنشینم

نمی‌ دانم چرا همیشه در این میدان‌ها

یک کلیسای قدیمی دربسته به چشم می‌خورد

که پیرمردی عصا به دست و ناشنوا

روی پله‌های ورودی آن چرت می‌زند

اگر یک بعد از ظهر خلوت قدم زنان از آنجا عبور کنید

زیر یک نخل بلند گربه‌ی کثیف و لاغری می‌بینید

که خودش را با لیس زدن دست و پایش سرگرم کرده است

آیا تابه حال دقت کرده‌اید

که مجسمه‌های ساکتی که در گوشه و کنار این میدان‌ها دیده می‌شوند

چقدر به کودکان بازیگوشی

که دور حوضچه‌های کم عمق دنبال هم می‌دوند شباهت دارند؟

کبوترانی که از زمین این میدان‌ها دانه می‌چینند

هیچوقت به تق تق پاشنه‌های رهگذران اعتنایی نمی‌کنند

مسافران از کوچه‌های سنگفرش شده و باریک وارد این میدان‌ها می‌شوند

آنها روی نیمکتی می‌نشینند

نفسی تازه می‌کنند و دوباره به راه می‌افتند

زیرا در این میدان‌ها طنین یک صدای عجیب به گوش می‌رسد

صدای ناقوس یک ساعت دور

که در میدانی بزرگتر منتظر ورود آنهاست.