شماره ۱۲۱۲ ـ پنجشنبه ۱۵ ژانویه ۲۰۰۹

داستان کوتاهی که در این شماره می خوانید یک داستان ژاپنی است که نام نویسنده آن معلوم نیست و صادق هدایت آن را در دهه بیست خورشیدی ترجمه کرده است. این قصه یکی از زیباترین داستانهای کوتاه جهان بشمار می رود. چندی پیش در جشنواره فیلم دیاسپورا نیز یکی از شخصیت های فیلم پرنده کاغذی ساخته ونسا ون هوتن، اشاره هایی به این داستان کوتاه داشت. شکی نیست نثر توانای هدایت هم در زیباتر کردن این قصه موثر بوده است.

بهرام بهرامی



اوراشیما ماهیگیر دریای میانه بود. هر شب پی کار خود میرفت. ساعتهای دراز در تاریکی روی دریا ماهیهای بزرگ و کوچک می گرفت، و از این راه می زیست.

یکی از شبها که راه دریایی خود را در پیش گرفته بود و مهتاب می درخشید، اوراشیما در زورق خود چندک زده و دست راست خود را در آب سبز دریا فرو برده بود. به قدری خمیده بود که زلفش روی امواج کشیده میشد، و توجهی به زورقش نداشت که به راه عادی می رود یا اینکه ماهی به تورش خورده است. زورق بیراهه رفت تا به جایی که سایه زده بود رسید، به طوری که اوراشیما نه می توانست بیدار بماند و نه می توانست بخوابد چون ماه او را گرفته بود.

ناگهان دختر دریای ژرف برخاست و ماهیگیر را در آغوش کشید و با هم غرق شدند و همینطور پایین رفتند تا به سردابه ی دریایی دختر رسیدند. دختر او را روی بستر شنی خوابانید و مدتها به او نگریست و افسون دریایی خود را به او خواند و درحالی که چشمهایش را به او دوخته بود آوازهای دریایی برایش سرود.

او گفت: “خانم تو کیستی؟”

دختر گفت: “دختر دریای ژرف”

گفت:”بگذار به خانه بروم، بچه های کوچکم چشم براهند و خسته شده اند.”

دختر به او گفت: ” نی، کمی با من بمان.

“اوراشیما،

ای ماهیگیر دریای میانه،

تو زیبایی،

موی بلند تو دور قلبم پیچیده؛

از من دوری مکن،

فقط خانه ات را فراموش کن.”

ماهیگیر گفت: “آه حالا محض رضای خدا بگذار، من می خواهم به خانه ام بروم.”

لیکن دختر دوباره گفت:

“اوراشیما،

ای ماهیگیر دریای میانه،

بر بسترت مروارید خواهم افشاند،

بسترت را با جگن و گلهای دریایی خواهم پوشاند،

تو پادشاه دریای ژرف خواهی شد،

و ما با هم فرمانروایی خواهیم کرد.”

اوراشیما گفت: “بگذار بروم خانه، بچه های کوچکم چشم به راه و خسته اند.”

ولی دختر گفت:

“اوراشیما،

ای ماهیگیر دریای میانه،

هرگز از توفان دریای ژرف بیم مدار،

ما تخته سنگها را به درهای مغاره ی خودمان میلغزانیم؛

هرگز از مرگ در آب مترس تو نباید بمیری.”

ماهیگیر گفت: “آه، حالا محض رضای خدا بگذار، من می خواهم به خانه بروم.”

ـ “همین یکشب را با من بگذران.”

ـ “نی، نه همین یکشب را.”

سپس دختر دریای ژرف گریست و اوراشیما اشکهایش را دید و گفت:

“من همین یکشب را با شما خواهم ماند.”

شب که به پایان رسید دختر او را کنار دریا روی ماسه آورد.

دختر گفت: “آیا خانه ات نزدیک است؟”

گفت: به اندازه سنگ پرتاب است.”

دختر گفت: “این را به یاد من بگیر.” و جعبه ای از گوش ماهی که به رنگ قوس قزح می درخشید و چفت آن از مرجان و یشم بود به او داد.

دختر گفت: “در آن را باز مکن، ای ماهیگیر درش را باز مکن.” پس آن دختر دریای ژرف در آب رفت و ناپدید شد.

اما اوراشیما، زیر درختان کاج دوید تا به خانه گرامیش برسد و همینطور که می رفت از شادی می خندید و مجری را جلو خورشید تکان می داد و می گفت:

“آخ، کاجها چه بوی خوشی دارند.” می رفت و همانطور که بچه هایش آموخته بود به آهنگ مرغ دریایی آنها را صدا می زد.

با خودش گفت: “آیا هنوز خواب هستند؟ عجب است که جواب مرا نمی دهند.”

چون به خانه رسید، چهار دیوار منزوی دید که رویش خزه روئیده بود. بلادون در آستانه ی خانه سبز شده بود، زنبق خشکیده در درون آن دیده می شد و تاجریزی و علف هرزه به زمین روئیده بود و یک نفر جاندار در آنجا نبود.

اوراشیما فریاد زد: “این چه چیزی است؟ آیا هوش از سرم پریده؟ آیا چشمهایم را در دریای ژرف جا گذاشته ام؟”

روی علفهای زمین نشست و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: “خدایان به دادم برسند! زنم کجاست و چه به سر بچه های کوچکم آمده؟”

به دهکده رفت که حتی سنگهای سر راهش را می شناخت، و هر سفال و هر لبه ی شیروانی به چشمش خودمانی می آمد، آنجا مردمانی را دید که در آمد و شد بودند و پی کار خود می رفتند. اما همه آنها به نظر او بیگانه می آمدند.

آنها می گفتند: “روز شما بخیر، ای مسافر روز شما بخیر. آیا شما همشهری ما هستید؟” بچه ها را دید که سرگرم بازی بودند. اغلب دستش را زیر چانه آنها می گذاشت و سرشان را بالا می گرفت. افسوس همه اینکارها بیهوده بود.

او گفت: ای کوانون بانوی بخشایشگر! پس بچه های خردسال من کجا هستند شاید خدایان معنی همه اینها را می دانند، این از سر من زیاد است.”

تنگ غروب، قلبش به سنگینی سنگ شد، بیرون شهر رفت و سر جاده ایستاد، همینطور که مردم از آنجا می گذشتند آستین آنها را می کشید و می گفت:

“رفیق، مرا ببخشید، آیا شما در اینجا ماهیگیری به نام اوراشیما می شناسید؟”

مردمانی که از آنجا می گذشتند جواب می دادند: “ما چنین اسمی را نشنیده ایم.”

از آنجا برزگران کوه نشین می گذشتند، برخی پیاده و بعضی سوار یابوی مردنی بودند. آنها می رفتند در حالی که ترانه های بومی می خواندند، و بارهای تمشک خودرو و سوسن به پشتشان بسته بود و همینطور که می گذشتند سر سوسن ها تکان می خورد. زوار نیز از آنجا می گذشتند. همه ی آنها عصا و کلاه حصیری و پوزار چابک و قمقمه ی آب داشتند و سفیدپوش بودند. همچنین آقایان و خانمها با جامه های گرانبها و همراهان بسیار رد می شدند و کاگوی زربفت به بر داشتند، شب آمد.

اوراشیما گفت: “امید شیرینم به باد رفت.”

اما از آنجا پیرمرد بسیار سالخورده ای گذشت.

ماهیگیر فریاد زد: “اوه، ای پیرمرد، تو، که روزهای بسیار دیده ای آیا چیزی از اوراشیما میدانی، او در اینجا به دنیا آمده و بزرگ شده.”

پیرمرد گفت: کسی به این نام بود، ولی آقا آن شخص زمانی که من بچه کوچکی بودم، سالها پیش غرق شد. پدربزرگم به ندرت او را به یاد می آورد. ای غریبه عزیز خیلی سالها پیش این اتفاق افتاده.”

اوراشیما گفت: “آیا مرده.”

ـ “خیلی کسان دیگر هم بعد از او مردند، پسرهایش مردند و پسرهای آنها هم مردند، ای غریبه خوشباش.”

اوراشیما ترسید ولی با خودش گفت: “من باید به دره سبز، آنجا که مرده ها خوابیده اند بروم.” و به طرف دره رهسپار شد.

با خودش گفت: “چه باد سرد شبانه ای روی سبزه ها می وزد. درختها پیچ و تاب می خورند و برگها پشت رنگ پریده خود را به جانب من می کنند.”

باز گفت “درود بر تو ای ماه اندوهگین. که به من همه گورهای ساکت را نشان می دهی، تو هیچ با آن ماه دیرین فرق نداری.”

باز گفت: اینجا گورستان پسرانم و گورستان پسران آنهاست. اوراشیمای بیچاره، مردمان بیشماری پیش از او مرده اند، کنون من یکه و تنها در میان سایه ها هستم.”

اوراشیما با خود گفت: “که از من دلجویی خواهد کرد؟”

باد شب آهی کشید و دگر هیچ نبود.

سپس اوراشیما به کنار دریا رفت و فریاد کشید:”که از من دلجویی خواهد کرد؟” اما آسمان آرام بود و امواج کوه دریا رویهم می پیچیدند.

اوراشیما گفت”این جعبه است.” از آستینش آن را درآورد و باز کرد، دود سفید رقیقی از آن بیرون آمد، موج زد و در کرانه دوردست ناپدید گردید.

اوراشیما گفت: “من خیلی شکسته شدم.” در همان لحظه مویش مثل برف سفید شد، به خود لرزید، بدنش چین خورد، چشمهایش تار شد، او که آنقدر جوان و شاداب بود همانجا که ایستاده بود لغزید و لرزه بر اندامش افتاد.

اوراشیما با خود گفت: “من پیر هستم!”

خواست در مجری را ببندد، ولی آن را پرتاب کرد و گفت: “بخار دودی که دور آن بود برای همیشه رفت. دیگر به چه درد می خورد.”

روی ماسه دراز کشید و مرد.