به آن پاسبان فکر می کنم که صبح روز ۱۷ دسامبر ۲۰۱۰ در شهر کوچک سیدی بوزید به سراغ محمد بوعزیزی رفت تا به خاطر دستفروشی غیرمجاز باج روزانه اش را از او بگیرد. آن پاسبان مثل هزاران همقطارش در تونس، ایران، بولیوی، کامبوج، اوگاندا، و بسیاری جاهای دیگر زندگی اش را از راه همین باج گیری هایی که دولت ها چشم بر آن می بندند، می گذراند. هزاران پاسبان هزاران روز است که از هزاران دستفروش باج می گیرند و آب از آب تکان نمی خورد. آیا آن پاسبان تصورش را هم می توانست بکند که با این کارش نه تنها رئیس جمهور کشورش را مجبور به فرار خواهد کرد، بلکه رئیس جمهور قدرتمند دیگری را هم در دو کشور آن طرف تر به همین سرنوشت دچار خواهد کرد، رئیس جمهور سومی را واخواهد داشت اعلام کند تا دو سال دیگر کناره گیری خواهد کرد، نخست وزیر کشور چهارمی را عوض خواهد کرد، و خواب از چشم رؤسای جمهور مادام العمر چندین کشور خواهد ربود؟ آن پاسبان اگر می دانست باج خواهی حقیرانه اش چهره ی جهان را برای همیشه عوض خواهد کرد و چشم انداز مبهم یک نظم نوین جهانی را پیش روی دنیا خواهد گذاشت آیا باز بر صورت محمد بوعزیزی سیلی می زد؟

و به زین العابدین بن علی فکر می کنم با آن دستگاه امنیتی پیچیده اش و آن سرکوب ۲۸ ساله ی مخالفان و روشنفکران و روزنامه نگاران تونسی. و فکر می کنم آیا او تصورش را هم می کرد که روزی نه به دست یک حریف قدرقدرت سیاسی از یک حزب پرسابقه ی اپوزیسیون، بلکه به دست یک زن پاسبان ۴۵ ساله ی رشوه خوار از سریر قدرت سرنگون شود؟

می گویند بال زدن پروانه ای در آن سوی اقیانوس ممکن است نقطه ی شروع توفان مرگباری در این سوی اقیانوس باشد. اثبات چنین چیزی در فیزیک ناممکن است، اما در سیاست نمونه های بسیاری بر آن می توان یافت.

و بعد به پاسبان دیگری فکر می کنم. سال ها پیش . روزهایی که هنوز انقلاب ۵۷ جان نگرفته بود و دانشجویان مخالف شاه موفق شده بودند تظاهرات را از داخل محوطه ی دانشگاه به بیرون بکشانند و همین که چند دقیقه ای فرصت کنند در برابر چشمان حیرت زده ی رهگذران فریاد مرگ بر دیکتاتور ( و نه حتا مرگ بر شاه که هنوز جرأتش را نداشتند) سر بدهند احساس پیروزی کنند. در یکی از همین روزها وقتی بعد از ساعتی جنگ و گریز در داخل دانشگاه پلی تکنیک توانسته بودیم گارد را به عقب برانیم و در خیابان های اطراف مرگ بر دیکتاتور بگوییم پاسبانی مرا نشان کرد و سر به دنبالم گذاشت. او تازه نفس بود و من دیگر نای راه رفتن نداشتم چه خاصه دویدن. پاسبان اما تنها باتومش را در هوا می چرخاند و بی آن که مرا بزند می گفت بدو… بدو … و من می دویدم. او تا کوچه ی خلوتی مرا همراهی کرد و خطر که از سرم گذشت ول کرد و رفت. من چند قدمی بیشتر دویدم و بعد نقش زمین شدم. هیچ وقت فرصت تشکر از آن پاسبان را پیدا نکردم. حتا چهره اش را ندیدم که بعداً شاید جایی تصادفاً ببینمش و بشناسمش. آن چه آن روز مرا از مهلکه به در برد نه توان من که همت آن پاسبان بود.

انفجار دموکراسی خواهی در خاورمیانه مرا به یاد آن روز و آن پاسبان می اندازد. آنچه مردم تونس را موفق کرد در کمتر از یک ماه دیکتاتورشان را با خفت از کشور بیرون کنند از یک سو خیزش همگانی خودشان بود و از سوی دیگر تصمیم رئیس ارتش این کشور در سرپیچی از فرمان بن علی برای شلیک به سوی مردم. در مصر هم همین طور. ارتش، که به عکس ایران مورد احترام مردم است، از خواست مردم حمایت کرد و بی طرف ماند. حتا انقلاب ۵۷ خودمان هم تنها زمانی به پیروزی رسید که ارتش دست از حمایت از شاه برداشت.

این را خامنه ای و احمدی نژاد و همه ی آن چه از جمهوری اسلامی باقی مانده است به خوبی می دانند. بارها شنیده ایم که در گفت وگوهای خلوت شان گفته اند اشتباه شاه این بود که به اندازه ی کافی نکشت. این ها عزم را جزم کرده اند که اشتباه شاه را تکرار نکنند و به اندازه ی لازم بکشند. از خرداد ۶۰ تا تابستان ۶۷ ریشه ی اپوزیسیون سنتی را خشکاندند و امروز هم با اعدام های هشت ساعت یک بارشان می خواهند به مردم هشدار دهند که هنوز هم قادرند آن کشتارهای جمعی را تکرار کنند. تاکتیک سرکوب بی مهابا موفق شد یک سال جنبش سبز را زیر خاکستر نگه دارد، اما مردم یک بار دیگر برای ۲۵ بهمن خیز برداشته اند. بازماندگان جمهوری اسلامی امروز هم بی تردید در جلسات خصوصی شان با لبخندی بر لب به یکدیگر می گویند اشتباه بن علی و مبارک این بود که به اندازه ی کافی مردم را نکشتند و اطمینان می دهند که آن ها این اشتباه را نخواهند کرد، اما آنچه را که اینان فراموش می کنند داستان آن پاسبان تونسی و آن پاسبان ایرانی است. این واقعیت که زندگی و مرگ دیکتاتورها به مویی بسته است. مویی که باج گیری پاسبان بخت برگشته ای در یک شهر کوچک دورافتاده می تواند از هم بگسلدش. و این واقعیت که پاسبان ها زودتر از مردم خسته می شوند و چه بسا یک روز باتوم را در هوا بچرخانند، اما بر سر مردم شان فرود نیاورند.

این شعاری که این روزها بر سر زبان ها است که “تونس تونس، ایران نتونس” اگرچه حکایت از طبع شعر و سوخ ایرانیان دارد، اما از واقعیت به دور است. شرایط ایران با تونس بسیار متفاوت است. احتمال این که رده های بالای سپاه رودرروی خامنه ای بایستند نزدیک به صفر است، اما بدنه ی سپاه و بسیج و نیروهای انتظامی از سویی دچار شکاف است و از سوی دیگر ترس از پیروزی انقلاب در کشورهای نزدیک را دارد. این ها به چشم خود می بینند که چگونه در کمتر از یک ماه دو دیکتاتور پر قدرت و با نفوذ منطقه مجبور به ترک کاخ ریاست جمهوری شدند. می دانند که مردم ایران در یک سال گذشته فرصت داشته اند تا نقاط ضعف و قدرت جنبش را بررسی کنند و با آمادگی بیشتری به خیابان ها بیایند. می دانند که این بار فرصت نخواهند کرد بی مهابا مردم را با پاترول های شان زیر بگیرند و نداها را بکشند و آسان از دست مردم فرار کنند. بال زدن های پروانه ای که توفان را به دنبال خواهد داشت را از تعداد آن هایی که در صفحه ی فیس بوک ۲۵ بهمن عضو شده اند، می توان دید. شاید همان طور که شروع جنبش سبز را نقطه ی آغاز انقلاب تونس و مصر می دانند، پیروزی این جنبش هم نقطه ی عطف این تحول باشد.

 

 

* دکتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینه‌هاى دیگر هنر و سیاست مى‌نویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.

shahramtabe@yahoo.ca