طرح از محمود معراجی

اشاره: صانع ژاله، متولد ۱۳۶۳، دانشجوی رشته ی نمایش دانشگاه هنر تهران و از کردهای پاوه بود که در جریان اعتراضات ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ کشته شد. داستان” اتوبوس” نوشته ی او ، در شماره ٣۷ نشریه آزما در سال ۱۳۸۴ به چاپ رسیده است.

یادش گرامی باد!

 *** 

در کنار مرد جوان یک پیرمرد سیگاری نشسته است. سومین پک سیگار تمام شده و مرد جوان منتظر دود سیگار است. پیرمرد دود را بیرون می دهد. دود وارد حلق مرد جوان می شود. یک سرفه ی آرام عمدی، ولی پیرمرد نمی شنود. سیگار را آهسته بالا و پایین می برد و خاکسترش را روی کف اتوبوس می ریزد. حرکات دست پیرمرد هماهنگ با چشمان مرد جوان هستند. مرد جوان تکرار پیرمرد را رها می کند و به پنجره خیره می شود.

صندلی تکی اتوبوس خالی شده است، گویا خانمی که آن جا نشسته بود از سفر پشیمان شده یا شاید چیزی را فراموش کرده و یا شاید تحمل دود سیگار را نداشته است به هر حال بخت به مرد جوان رو کرده است و او به خوبی از آن استفاده می کند، با دو قدم از دود سیگار دور می شود. روی صندلی می نشیند، سرش را به شیشه می چسباند و احساس سرما می کند. آرام خودش را روی صندلی شل می کند و چشم هایش را می بندد. یک لبخند کوچک بر لب دارد که به محض شنیدن صدای موتور ماشین از لبهایش جمع می شود. با چشمان باز خیلی عادی روی صندلی لم می دهد.

از پنجره به بیرون نگاه می کند. قدم های آهسته و کوتاه خانم را دنبال می کند. دست چپش نزدیک گوشش است و مدام حرف می زند. نمی خواهد به برگشتن یا برنگشتنش فکر کند، فقط دلخوشی اش را با دور کردن نگاهش از آن جا تکمیل می کند. ساعت را نگاه می کند. دقیقاً ۲:۳۵دقیقه بعدازظهر. حالا نوبت بازرسی کیف پول است. فقط پنجاه تومان. کرایه تاکسی دقیقاً پنجاه تومان است. این را در دلش می گوید و یک لبخند هم چاشنی آن می کند. با لبخند خودش به یاد لبخند پیرمرد و لبخند خودش قبل از سوار شدن به اتوبوس می افتد. پیرمردی که ظاهرش با پیرمرد اتوبوس خیلی فرق نداشت، ولی در مورد باطنش سخنی نگفت. اتوبوس شروع به حرکت می کند. راننده آینه های بغل را نگاه می کند، به آرامی پدال گاز را فشار می دهد. نگاهش به راننده می افتد و حرکت دستش که دنده را تکان می دهد. پشت سرش جالبتر است. موهای کم پشت زردرنگ که فقط از پشت گردن تا کمی پایین تر از وسط سرش ادامه دارند. چون جلوی سرش مو ندارد، می گوید: یک راننده تاس آرام. اتوبوس از ردیف اتوبوس ها جدا می شود. مسافران بیرون را نگاه می کنند و رنگ بلوک های سیمانی جدول که نیمی زرد و نیمی سیاه است. در دل می گویند چه ترکیب رنگ مسخره ای. همین که جمله تمام شد اتوبوس متوقف می شود. راننده به سرعت پایین می رود. چند راننده بیکار هم اضافه می شوند. راننده کاپوت را بالا می دهد و همه به موتور نگاه می کنند. مرد جوان سرهای جنبانی را می بیند که پایین و بالا می روند و گاهی به کنار حرکت می کنند. یک سر آشنا به سمت راست می آید در اتوبوس را باز می کند و بالا می آید. مرد جوان حالا صورت راننده را می بیند که با صدای بلند می گوید: مسافران عزیز، یک قطعه ی کوچک موتور از کار افتاده است.  کار تعمیر آن زیاد طول نمی کشد. البته باید قطعه تعویض شود. این کار فقط نیم ساعت وقت می گیرد، اگر نیم ساعت صبر کنید قطعه عوض می شود و راه می افتیم.

خندان یا غمگین یا بی تفاوت، صفاتی که مرد جوان به هر مسافر می دهد. حالا که نیم ساعت مانده مسافران به سرعت پایین می روند تا با چای یا قهوه ی داغ خود را گرم کنند. پیرمرد سیگاری یک سیگار از پاکت سیگار بیرون می آورد، بعد از همه به آرامی از اتوبوس پیاده می شود. حتماً در دلش گفته که سیگار در هوای سرد بهتر می چسبد، این را مرد جوان می گوید. او از جایش تکان نمی خورد چون نه حوصله دارد نه پول. فقط زیپ کاپشنش را بالاتر می آورد و به شیشه ی جلوی اتوبوس خیره می شود. حالا چشمانش را دقیق تر می کند جایی را نگاه می کند که احساس خوبی در مورد آن ندارد.

دوست دارد دوباره ماجرا را از نو به یاد بیاورد. ساعتش را نگاه می کند ساعت ۲:۳۵ دقیقه بعدازظهر. در بیست و پنج دقیقه ماجرا تمام می شود، این را آهسته می گوید.

ساعت یک بود که به امید پیدا کردن یک دوست یا آشنا روانه ی ترمینال شد. فقط پنجاه تومان داشت. به همین دلیل دنبال دوستانش می گشت چون حداقل چهارصد و پنجاه تومان دیگر برای کرایه لازم داشت. هر کسی را که می دید با چشمانش بازرسی می کرد ولی دوستی پیدا نکرد.

احساس می کرد که دیگر تحمل ایستادن ندارد چون همه ی ترمینال را به امید یافتن دوست گشته بود. بی رمق روی صندلی ای که در منتهی الیه سمت راست جاده بود نشست و گفت: اینطوری بهتر شد. به کفشهایش خیره شد و پایش را دراز کرد. دستش روی زانویش رفت و حالا یک اتفاق غیرمنتظره. باورش نمی شد یک اسکناس پانصد تومانی زیر پایش است. قصد دارد این اتفاق را باور کند که صدایی می گوید: آقا، یک لحظه قلبش به تپش می افتد و بی رمق تر از قبل در دلش می گوید: درستش همین است. ناامید می گوید: آقا، بله، بفرمایید. صدا در جواب می گوید: اسکناستان روی زمین افتاده. با شنیدن این جمله مرد جوان لبخندی می زند و می گوید: کجا؟ آهان این جا افتاده، پیدا شد، خیلی ممنونم خانم. خواهش می کنم. و صدای قدم های زن را شنید که هر لحظه آهسته تر می شدند. آرام، آرام به طرف اتوبوس ها حرکت می کند. چند قدم مانده بلیتش را از کیفش بیرون می آورد و آن را تحویل می دهد. سوار اتوبوس که شد از نگاه مرد جوان گم می شود. در دلش می گوید: حتما طرف دیگر اتوبوس نشسته است.

اسکناس را در کیف پولش می گذارد. ناراحت است ولی خوشحال. کیف پولش هنوز در دستش است. با نگاه کردن به آن به یاد اسکناس های هزار تومانی اش می افتد. در دل می گوید: آیا پیرمرد واقعاً راست می گفت؟ در جواب به خودش می گوید این به من مربوط نیست من فقط وظیفه ام را انجام دادم. با به یاد آوردن لبخند پیرمرد او هم لبخند می زند. ساعت را نگاه می کند. دو بعدازظهر. دوست دارد دوباره ماجرای دیشب را مرور کند. از جایش بلند می شود و در داخل ترمینال روی یک صندلی راحت می نشیند. نیم نگاهی به ساعت می اندازد. دقیقاً دو و پنج دقیقه بعدازظهر. در بیست و پنج دقیقه ماجرا تمام می شود، این را آهسته می گوید.

 هوا تاریک شده. ساعت دقیقاً هشت شب است. لباس هایش را مرتب می پوشد و البته زیپ کاپشنش را هم مثل همیشه بالا می کشد. کفش هایش را با دستمال تمیز می کند و خیلی آرام آن ها را می پوشد. در را آرام باز می کند، خارج می شود و آن را آرام پشت سرش می بندد. مثل همیشه یک ساعت شبگردی شروع می شود. هوا سرد است. آرام، آرام قدم می زند. فقط به دیگران نگاه می کند و در مورد خودش می اندیشد. کوچه خالی است. سوز سردی از روبرو می آید. به فکر فرو می رود مثل هر شب. متوجه نمی شود که از کنار پیرمردی عبور کرده است. شاید چون انتظار دیدنش را نداشت. قبلاً کسی در کوچه نبود به جز خودش ولی پیرمرد او را متوجه خودش می کند. با عجله و ناآرام و نگران می گوید: پسرم… پسرم . با توجه مرد جوان بدون مکث شروع به حرف زدن می کند. پسرم تصادف کرده، مرد جوان فقط همین یک جمله را می شنود و به پرونده و کاغذی که در دست پیرمرد است خیره می شود. نوشته شده فوری، مورد تقاضا گروه خونی O. حالا دوباره به پیرمرد نگاه می کند. گویا حرف های پیرمرد تمام شده است. مرد جوان این را می فهمد به همین خاطر می گوید: من حالا چه کاری از دستم برمی آید؟ پیرمرد می گوید به دو هزار و هفتصد تومان پول نیاز دارم، مردی که گروه خونی اش O است گفته تا بقیه پول را ندهید خون نمی دهم. مرد جوان بدون مکث دست در جیبش می کند موجودی را ورانداز می کند سه هزار و پنجاه تومان. بی درنگ سه اسکناس هزار تومانی را به پیرمرد می دهد. پیرمرد لبخند خوشایندی می زند می گوید پسرم، مدیون شما هستم. شماره تماس و آدرستان را بدهید یا کارت شناسایی مرا بگیرید. جمله ی آخر را آهسته تر می گوید. مرد جوان از او فاصله گرفته است و دوباره آرام، آرام قدم می زند. هنوز سی، چهل قدم دور نشده است به فکرش خطور می کند که آیا پیرمرد واقعاً راست می گفت. در جواب می گوید این به من مربوط نیست من فقط وظیفه ام را انجام دادم. ساعت را نگاه می کند، دقیقاً ۲:۳۵ دقیقه بعدازظهر. اتوبوس تقریباً دارد پر می شود به طرف اتوبوس راه می افتد فقط یک صندلی در کنار یک پیرمرد خالی است و در صندلی تکی مقابل آن هم یک خانم نشسته.

حالا دوباره ساعت را نگاه می کند دقیقاً سه بعدازظهر. متوجه صدای در اتوبوس می شود. در باز می شود و مسافران یکی یکی به سر جایشان برمی گردند. راننده پشت فرمان نشسته است. این بار پدال گاز را تندتر فشار می دهد. صدای موتور اتوبوس بلند می شود. اتوبوس با سرعت بیشتری به راه می افتد. مرد جوان به بلوک های سیمانی جدول خیره می شود نیمی زرد و نیمی سیاه. چه ترکیب رنگ مسخره ای، این را در دلش می گوید. همین که جمله تمام شد در کنار جدول مرد جوانی را می بیند که سر به زیر آرام، آرام قدم می زند. شاید دنبال چیزی بگردد و شاید، هم نگردد، بعد از تمام شدن جمله چشمانش را می بندد.