به شکرانه سلامتی دوست و برادر شاعرم سیدعلی صالحی
باغ بود؟
شمال بهشت بود؟
یا قسمتی از عرش هشتم؟
نمی دانم
شاید وقت تبدیل سنگ به آب بود
نمی دانم
شایدهم وقت هماغوشی طلوع با غروب
در بستر صلات ظهر بود
نمی دانم
اصلا وقت بی وقتی بود
سبک
مثل اولین پرواز پروانه از پیله
یا مثل افتادن آخرین برگ درخت گیلاس
بی وزن
مثل نور
سبک بودم
و یکی مرا صدا زد
اول آدم بود
بعد فرشته شد
بعد شاعر
اصلا او سید بود
که مرا به مادرش نشان داد
زنی با پیراهن بلند آبی
که آب از آن قطره قطره می چکید
در این سیاره
زنی با چهره ای سپید و
دو چشم سبز
زنی که باغ
شمال بهشت
عرش هشتم
از حضورش معطر بود
زنی که مادر آدم و
فرشته و
شاعر بود
زنی که شبیه خدا بود
و تمام پرنده ها از چشمه دستانش
آب می نوشیدند و
یکباره
با هزار آواز
از این دیار
پر کشید
آذرماه ۸۹ ـ تهران
***
اعتراف
گناه من بود
که خاک را با آب آشنا کردم
و ترا آفریدم
و ترا بر تخت زرین آسمان نشاندم
با تاجی از ستاره های سرخ
بر سر
گناه من بود
که فرشته مغرب درگاهم را
به خاطر تو راندم
نمی دانستم
که تو
فقط بخاطر یک سیب و دو دانه گندم
مرا اینچنین رسوا می کنی
نه
نمی دانستم که فرزند نخستین تو
خون برادرش را در غیاب من
بر خاک می ریزد
گناه من بود
که خاک را با آب آشنا کردم
و ترا آفریدم
من نه صبرا را می شناختم
نه شتیلا را
من نه چلمچه را می شناختم
نه آشویتس را
دریغا
که تو
فقط به خاطر یک سیب و دو دانه گندم
باغ پر شوکت مرا ویران کردی
من به تو زمین دادم
من به تو گندم دادم
سند هفت اقلیم و هفت آسمان و هزار خورشید
که در اختیار تو بود
تو پادشاه بی بدیل عرش من بودی
دریغا
دریغا
که تو
فقط بخاطر یک سیب و دودانه گندم
مرا اینچنین رسوا کردی
گناه من بود
که خاک را با آب آشنا کردم
و ترا آفریدم