اشاره:
نام جواد شجاعی فرد از سالیان دور، از دوره سردبیری احمد شاملو در”خوشه” و پیش از آن، با شعر آمیخته است. به گفته اش، او که در این سال ها”همه چیز زندگی اش را با شعر تاخت زده”، تاکنون ۹ کتاب شعر منتشر کرده که آخرین آن دو دفتر شعر در یک کتاب، به نام های”جان می دهم از حسرت دیدار” و “پیچیده پشت سادگی محض” است که از سوی نشر”دوات معاصر”چاپ و در بهار سال۱۳۹۶به بازار کتاب راه یافته است.
شجاعی فرد در سال های دهه پنجاه، دستی هم در موسیقی داشت و با خواندن ترانه”ماری، ماری”(مادر، مادر) و چند ترانه دیگر به گویش شرق گیلان ـ سیاهکل ـ نامی شناخته شده در موسیقی فلکلور گیلان است. چهار شعر زیر، از آخرین سروده های این شاعر است.
علی صدیقی
روستاهای مهاجر
سیبستان ریخته
باغ های درِپیت
آدمک های آویخته
چه سال هایی بود؟
سالهای صعود وارده
رکود صادره
وانفسای توطئه و جنبش
گسست و پیوست
از هرچه که بود
از هرچه که هست
چه سال هایی بود؟
سال های پاچه
سال های ور مالیدگی
سال های پتروشیمی، نفت
که قیمت شان هر روز
بالا می رفت
سال های سان و قمچیل نظامی
کاباره و تن، تن، تن
که همیشه حرف اول می زنــد
برای مام وطن
چه سال هایی بود؟
سال های ساخت
در پنهانیِ باخت
دهان های بسته
قهرمانی های خسته
سال های پنج سیری
الکل و اندازه گیری
دهان های مکنده ی هاراکیری
سال های پیکان
و
ژیان
دار و ندارِ ارزان
چه سال هایی بود؟
سال های درس و ترس
سال های وینستونِ باکسی
فکرهای مینی
و
دامن های ماکسی
سال های کوتاه و بلند
که هیچکس نمی پرسید
خرت به چند؟
سال های بی فضای باز
که هر ترانه ی خاموش
می شد یک آواز
چه سال هایی بود؟
سالهایی که رفتیم رفتیم رفتیم
سال هایی که آمدیم آمدیم آمدیم
نمی شود گفت از پوچ
می شود گفت به هیچ
سالهایی که در بند است
خرت به چند است
چه سال هایی بود ؟
عجب سال هایی است؟
***
به نام غزل
ما را زمانه کشت غم روزگار هم
این هر دو ارّه و اره ی دندانه دار هم
با درد ساختیم مداوا شود نشد
دارو به باد رفته و تیماردار هم
کم بود هر چه بود که گفتند چارگی ست
با رفت و آمد عبث بی شمار هم
در خود نشسته راه به جایی نمی برد
این صبر و طاق طاقت پر اضطرار هم
هم شیشه واره ی تئوری ها شکسته اند
هم آرمان واهی کم اعتبار هم
دریای مدّ و موجی ما تاب می خورد
در حول و حوش ساحل بوس وکنار هم
با ریزگردهای تو محشور و دمخورند
خورشید رو گرفته ی گرد و غبار هم
دستی بجز دعای ضریحی نمانده است
در معجر طلای مطلا نثار هم
با مشت و پشت هم به قراری نمی رسیم
از کار اوفتاده شعر تو حتی شعار هم
شیر از شکار جَسته کمینگاهِ ِدام نیست
از بین رفته فرصت و شوق شکار هم.
***
از دوره کردن خاطره
به نوستالژی جوانی
به اینهمانی می رسم
نزدیکی به زن
جز صداقت تن
به تن نبود
غیر از باور من
به من نبود
اینکه همه چیز
قربانی شود
شب گردانی شود
بزند به تاریکی
از میانبَرِ باریکی
برسد به قرارستانی موعود
چنانکه افتد و دانی شود
سال ها
در به روی زندگی نبسته
در خویشتن ننشسته
به دیگران پیوسته
آه که دوره ی زندگی
غیر از نوستالژی ناهماهنگ نبود
اینکه از همه چیز بگذری
به دیگران ننگری
آری از همه چیز گذشتن
در خویشتن نشستن
به این و آن پیوستن
هیچکدام
مثل صداقت من
به من نبود
خاطره ها را که دور می زنم
زندگی را که دوره می کنم.
***
بیشتر از این انتظار ندارم
نه از در نه دیوار
نه از زر نه از زار
که بزنم
چون می دانم
آنکه می خواهد
من از این کم هم کمتر باشم
بیشتر از یک مدرسه نیست
تا من رفوزه شوم
او بیست
البته فلسفیدن خوب است
می توانم بزنم به تئوری
غمباد بگیرم
اما هیچوقت از قدم
درازتر نمی شوم
تا بگویم دارم بازتر می شوم
پیش از آنکه نوبتم برسد
یک بار برای همیشه
بگذار سر الفم کلاه نگذارم
بروم کنار ساحل
زیر همان کپرهای حصیری
دراز بکشم
بلال شیری ِآب نمک بخرم
به گاز بکشم
وقتی شورت ِمامان دوز
اسلیپ می شود
تی شرت چه گوارا
کیپِ کیپ می شود
تا آزادی از راه برسد
همه مرده اند
آرزویش را به گور برده اند
وقتی کار این دریا اینقدر زار است
وقتی درندشت ساحل
همیشه عزادار