دوست بیمانند من/ النا فرانته
نوجوانی
ته دلم احساس میکردم لیلا دارد بدذاتی میکند. او به من ثابت کرده بود که نه تنها میدانست چگونه با کلمات بازی کند، بلکه میتوانست بدون لحظهای تردید آدم بکشد. با اینهمه حالا که دارم فکر میکنم اینها برای من اهمیتی نداشت. به خودم گفتم لیلا میتواند بداندیشی را به حد اعلا برساند. واژه «بدنهاد» به ذهنم خطور کرد. واژهای اغراق شده از دوران کودکی و افسانههای آن دوران. باری این خویشتن کودکی من بود که چنین افکاری را در ذهن من بیدار کرده بود. به زودی نه تنها برای من که او را از دبستان میشناختم، بلکه برای همه روشن شد که از درون لیلا نه تنها چیزی فریبنده بلکه خطرناک میتراوید و بیرون میریخت.
نزدیکهای آخر تابستان بود و لیلا مرتبا به رینو فشار میآورد که او را برای خوردن پیتزا و قدم زدن به شهر ببرد. رینو البته دلش میخواست هروقت خودش وقت داشت این کار را بکند. رینو هم داشت عوض میشد. لیلا به تخیل و امیدهای رینو میدان تازهای داده بود، اما شنیدن حرف های رینو و دیدن او خیلی خوشایند نبود. از هر فرصتی که به دست میآورد برای لافزنی استفاده میکرد. اینکه او از همه بهتر است و به زودی پولدار خواهد شد. هرگز از تکرار این حرف که خودش به آن خیلی علاقه داشت روی گردان نبود:
ـ دعا کنین فقط یک کم شانس بهم رو کنه. همچین میزنم توی دهن سولاراها که کیف کنن!
البته مواقعی که چنین لافزنی میکرد لازم بود که خواهرش نباشد. موقعی که لیلا حضور داشت رینو دست و پایش را گم میکرد و تنها به یکی دو اشاره بسنده میکرد. وقتی لیلا بود، رینو احساس میکرد که لیلا دارد با بیاعتمادی به او نگاه میکند، انگار برادرش دارد پرده از رازی که نباید برمیدارد. به همین دلیل رینو ترجیح میداد این طور مواقع لیلا نباشد. به هر حال این کمتر پیش میآمد چون آنها تمام روز کنار هم کار میکردند و تنها زمانی که با دوستانش تنها میشد مثل طاووسی فخر فروشی میکرد. بگذریم که بیشتر موقع ها ناچار به تمکین میشد.
یک روز یکشنبه بعد از کلی چانه زدن با پدرمادرهایمان توانستیم اجازه بیرون رفتن بگیریم. رینو با اشتیاق فراوان و داوطلبانه به خانه ما آمد و جلوی پدرمادر من همه مسئولیتهای حفظ مرا شخصا تقبل کرد. تابلوها شهر را روشن کرده بودند و ما خیابان های پر رفت و آمد را دیدیم. هم بوی ماهی گندیده در آفتاب میآمد و هم عطر خوراک های رستورانها و دکههای خوراک فروشی و بوی بار مشروب و شیرین فروشی. خیلی بیشتر از بار سولارا. نمیدانستم لیلا پیش از آن فرصت کرده بود با برادرش یا دوستانش به شهر برود یا نه؟ به هر حال به من نگفته بود که رفته است یا نه. یادم میآید که آن شب بیشتر موقعها ساکت بود. از میدان گاریبالدی رد شدیم، ولی او عقب مانده بود تا دکه واکسی، نقاشی پیکر یک زن، مردهای تیره پوست و پسرها را تماشا کند. با دقت به مردم نگاه میکرد. توی چشمشان زل میزد. بعضیها خنده شان میگرفت و بعضیها هم قیافه پرسشگری به خود میگرفتند انگار میخواستند بگویند: کاری داشتی؟ هر از چندگاهی برمیگشتم بازویش را میکشیدم که مبادا جا بماند و ما رینو، پاسکال، آنتونیو، کارملا و آدا را گم کنیم.
آن شب به یک پیتزافروشی در رتیفیلیو رفتیم. با اشتها و شادی پیتزا خوردیم. به نظرم میرسید که گلوی آنتونیو کمی پیش من گیر کرده بود و میکوشید بر خجالت خودش فایق آید. من هم از این موضوع خوشم آمده بود. چون حداقل به این ترتیب توجه پاسکال به لیلا کمتر آزارم میداد. پیتزا پز که مردی سی و چند ساله بود خمیر پیتزا را باز کرده بود و آن را در هوا چرخ میداد. در همین حال با لبخندی پاسخ لبخندهای لیلا را داده بود. لیلا با تحسین او را نگاه میکرد.
رینو به لیلا گفت:
ـ بس کن!
لیلا مسیر نگاهش را عوض کرد و گفت:
ـ من که کاری نکردم.
ولی قضیه بیخ پیدا کرد. پاسکال با شوخی و خنده گفت پیتزاپز (که به نظر ما دخترها حسابی پیر مینمود و حلقه انگشتری به دست داشت و حتما پدر چند تا بچه بود) پنهانی بوسهای برای لیلا فرستاده بود. بلافاصله برگشتیم نگاهش کردیم. او داشت کارش را انجام میداد همین. ولی پاسکال همچنان با خنده از لیلا پرسید:
ـ درست نمیگم؟
لیلا با لبخندی عصبی به پاسکال گفت:
ـ من چیزی ندیدم.
رینو در حالی که به خواهرش نگاه سرزنش باری میکرد به پاسکال گفت:
ـ ولش کن پاسکا!
ولی پاسکال پهلوسو بلند شد و رفت از جلوی پیشخوان مغازه گذشت رسید جلوی اجاق و با لبخندی رک و راست زد توی صورت پیتزاپز. مرد با بینی افتاد به اجاق.
مغازه دار که مردی رنگ پریده شصت و چند ساله بود به سرعت جلو دوید و پاسکال در کمال خونسردی برایش توضیح داد که نگرانی وجود ندارد و فقط سعی کرده به کارگرش چیزی را که نمیفهمید توضیح دهد. هیچ مشکلی نیست. پیتزاهایمان را در سکوت و در حالی که چشممان به پایین دوخته بود، لقمه لقمه خوردیم. توگویی داشتیم چیز مسمومی را میخوردیم. موقع رفتن هم رینو طی نطق مفصلی که به تهدید ختم شد به لیلا گفت که اگه اینطوری رفتار کنی من دیگه جایی نمیبرمت.
نمیدانم چه شده بود. در خیابان که میرفتیم مردها به همه ما نگاه میکردند. بیشترش هم مردهای مسن تر بودند تا جوانها. توی محله و بیرون از محله هم همینطور بود. آدا، کارملا و من به خصوص بعد از ماجرای برخوردمان با سولاراها، به طور غریزی یاد گرفته بودیم که چشممان را به پایین بدوزیم. متلک های مردها را از این گوش بگیریم و از آن گوش در کنیم و به راهمان ادامه بدهیم. لیلا اما اینطور نبود. بیرون رفتن با او روزهای یکشنبه عصر به عذابی دایمی تبدیل شده بود. اگر کسی نگاهش میکرد او هم نگاهش میکرد. اگر کسی به او چیزی میگفت با تعجب میایستاد انگار باورش نمیشد که مخاطب آن شخص او است. بعضی وقتها هم با کنجکاوی پاسخشان را میداد. چیز شگفتیآور اینکه مردها به ندرت به او متلکهایی میپراندند که معمولا همیشه به ما میگفتند.
یک روز بعد از ظهر اواخر ماه اوت رفتیم به پارک ویلا کموناله و همان نزدیکیها در کافهای نشستیم. پاسکال با دست ودل بازی میخواست همه مان را به اسپومونه (بستنی ایتالیایی) مهمان کند. میز روبروی ما خانوادهای نشسته بودند و مثل ما بستنی میخوردند. پدر، مادر و سه تا بچه ۷ تا ۱۲ ساله. آدم های محترمی به نظر میآمدند. پدر خانواده مردی هیکل دار پنجاه و چند ساله و پیشه ور مینمود. میتوانم سوگند بخورم که آن روز لیلا قصد خودنمایی نداشت، ماتیک نزده بود و لباس معمولی همیشگی که مادرش برایش دوخته بود به تن داشت. بقیه ماها قصد خودنمایی داشتیم. مخصوصا کارملا. متوجه شدیم، (دیگر این بار همه مان)، که مرد نمیتواند چشم از لیلا بردارد. لیلا هم با اینکه میکوشید خودش را کنترل کند، طوری به نگاه مرد واکنش نشان میداد که انگار از مورد تحسین قرار گرفتن لذت میبرد. سرانجام وقتی که رینو و پاسکال و حتی آنتونیو به اوج ناراحتی خود رسیدند، مرد بلند شد آمد جلوی لیلا ایستاد. ظاهرا نمیدانست که با این کار چه ریسکی را متحمل میشود. رو به پسرها کرد و گفت:
ـ چقدر شماها خوشبختید. کنار شما دختری نشسته که به زودی از ونوس بوتچلی زیباتر خواهد شد. ببخشید که رک میگم. عین همین را به پسرهایم و زنم گفتم و احساس میکنم لازم بود به شما هم بگم.
لیلا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و ناگهان زد زیر خنده. مرد در مقابل تعظیم کوچکی کرد و داشت میرفت سر میز خودش که ناگهان رینو او را از پشت گردن گرفت و با زور برد و نشاند سر جایش. جلوی زنش و بچههایش شروع کرد به ردیف کردن انبوهی از آن فحشهایی که معمولا در محله میداد. مرد خشمگین شد، زنش شروع کرد با صدای بلند دخالت کردن. آنتونیو رفت رینو را کشید و برگرداند سر میز. یک یکشنبه ی دیگر به این ترتیب خراب شد.
موقعهایی که رینو نبود بدتر بود. چیزی که سبب شگفتی من میشد ترکیب دشمنیهای مختلف علیه لیلا بود. مادر جیگلیولا مهمانی «آیین نام»* داده بود. اگر فراموش نکرده باشم نامش روزا بود. مهمانها از هر سنی بودند و چون شوهرش در شیرینی پزی سولارا کار میکرد حسابی سنگ تمام گذاشته بودند. از خامه روی شیرینیها گرفته تا بستنی ایتالیایی با مغز بادام، ناپلئونی، تا شیرینیهای گردویی و لیکوری، تا انواع نوشابهها و از صفحههای معمولی گرامافون تا آخرین آهنگهای روز. آدم هایی به مهمانی آمده بودند که معمولا در مهمانیهای ما بچهها نمیدیدیمشان. مثلا داروخانه دار و خانوادهاش با پسر بزرگشان جینو که او هم مثل من به سیکل دوم میرفت، مثلا آقای فرارو و همه خانوادهاش، مثلا ماریا بیوه دون آکیله و پسرش آلفونسو و دخترش پینوچیا با پیرهنی به رنگ روشن و حتی استفانو.
آمدن این خانواده در ابتدا همراه شد با کمی معذب شدن کارملا پهلوسو و پاسکال (بچههای قاتل دون آکیله) که آنها هم در مهمانی بودند، ولی رفته رفته اوضاع خوب شد. آلفونسو پسر خوبی بود. او هم قرار بود به همان مدرسهای برود که میخواستم بروم. آلفونسو حتی یکی دو جمله با کارملا رد و بدل کرد. پینوچیا که هر روز بی وقفه در مغازه کار میکرد، از بودن در مهمانی سر از پا نمیشناخت. استفانو که به خوبی فهمیده بود که آینده کسب و کارش بستگی زیادی داشت به همه ساکنان محل که پولشان را در مغازه او خرج کنند و نه لزوما یک عده خاص، با همه به خوشرویی برخورد میکرد و توانست از رویارویی نگاه پاسکال بگریزد. ماریا هم میکوشید سینیورا پهلوسو را نبیند و دو تا بچههای پهلوسو را کاملا نادیده گرفت و تمام مدت با مادر جیگلیولا سرگرم گفتگو بود. بعد که چند نفر رقص را شروع کردند و پشت سرش قیل و قال بالا گرفت، آن تنشها از میان رفت و دیگر کسی به چیزی اهمیت نداد.
رقص با رقصهای سنتی تر شروع شد. بعد جوانها شروع کردند به راک اند رول رقصیدن. همه پیرها و جوانها توجهشان به رقص جلب شده بود. گرمم شده بود و رفته بودم یک گوشه. راک اند رول را البته خوب بلد بودم. غالبا روزهای یکشنبه با برادرم په په و لیلا در خانه میرقصیدیم. ولی آن روز حرکات سریع و پر جنب و جوش به نظرم کمی زشت و جلف مینمود. این بود که تصمیم گرفتم با وجود میلم فقط تماشاگر باشم. لیلا هم چندان خوب نبود. حرکاتش احمقانه به نظر می رسید. این را حتی رک و راست به او گفته بودم. لیلا انتقاد مرا به چالش کشیده بود و تمام وقتش را گذاشته بود برای تمرین به تنهایی. چون حتی رینو هم حاضر نبود وقت بگذارد. لیلا که در همه کارها سعی میکرد بهترین باشد تصمیم گرفت مثل من یک گوشه بایستد و پاسکال و کارملا پهلوسو را تماشا کند که خیلی خوب میرقصیدند.
وسط های رقص بود که انزو آمد نزدیک ما. همان کودکی که به ما سنگ انداخته بود و به طور شگفتی انگیزی با لیلا در حساب رقابت کرده بود و بالاخره یک روز هم بافه سیب های وحشی را برای او آورده بود. او در طول این سالها خودش را به کار سخت و طاقت فرسا سپرده بود. از رینو هم بزرگتر به نظر میآمد. رینو میان ما از همه بزرگتر بود. میشد حدس بزنی که هر روز صبح پیش از طلوع آفتاب بلند میشد تا برود با مافیای میدان تره بار فروشی سروکله بزند. در سرما و گرما و در توفان و برف چارچرخهاش را از این سر خیابان بکشد به آن سر خیابان های اطراف در محله. با اینهمه پشت آن صورت سرخ و سفید او، ابروهای بلوند و چشمان آبیش هنوز نیم کودک عاصی پنهان بود. انزو معمولا کم ولی با اطمینان صحبت میکرد. همیشه هم با لهجه. به ذهن هیچکدام ما خطور نمیکرد که با او سر شوخی یا صحبت باز کنیم. حالا انزو پیشقدم شده بود. از لیلا پرسید چرا نمیرقصد. لیلا گفت برای اینکه این رقصو خوب بلد نیستم. انزو برای دمی خاموش ماند و سپس گفت: من هم بلد نیستم، ولی وقتی راک اند رول تازه ای را روی گرامافون گذاشتند انزو بازوی لیلا را با حالتی طبیعی گرفت و او را به پیست رقص برد. لیلا که معمولا اگر کسی بدون اجازهاش به او نگاه میکرد انگار که مار گزیده باشدش از جا میپرید، واکنشی نشان نداد. بلکه سپاسگزارانه به انزو نگاه کرد و خودش را به او سپرد.
همان اولش معلوم بود که انزو خیلی خوب بلد نیست. با حالتی جدی حرکاتی جزیی میکرد، ولی تمام حواسش به لیلا بود. گویی میخواست لیلا را خوشحال کند و بگذارد لیلا خودش را نشان دهد. گرچه به خوبی کارمن نبود، توانست مثل همیشه توجه همه را به خود جلب کند. با اندوه به خودم گفتم حتی انزو هم از او خوشش میآید و بعد دیدم استفانو خواربار فروش هم چنان نگاهش میکرد که انگار دارد ستاره سینمایی را تماشا میکند. لیلا که میرقصید برادران سولارا رسیدند.
دیدن آنها مرا آشفته کرد. آنها با شیرینی پز و زن او احوال پرسی کردند و با نواختن دستشان پشت استفانو به او اظهار مهربانی کردند و مانند دیگران به تماشای رقصندگان پرداختند. چون حس میکردند افراد مهم محله اند با حالتی تحقیرآمیز به آدا نگاه کردند که میکوشید آنها را از نظر دور بدارد، بعد با هم صحبت کردند و پس از تعظیم بلندبالایی جلوی آنتونیو که او آن را ندیده گرفت، بالاخره متوجه لیلا شدند. مدتها به او خیره ماندند. بعد درگوشی با هم پچ پچ کردند. میشل با تکان سر موافقتش را اعلام کرد.
کوشیدم آن دو را از نظر دور ندارم. به نظرم رسید که مخصوصا مارچلو (کسی که همه دخترها از او خوششان میآمد) ماجرای کارد را فراموش کرده باشد. طولی نکشید که بدن انعطاف پذیر و زیبای لیلا، چهره ی (نه تنها در محله بلکه در همه ناپل) یگانه ی او مارچلو را افسون کرد. بی آنکه دمی چشمش را از او بردارد به لیلا خیره شده بود. انگار آن یک خورده مغزی هم که داشت از دست داده باشد. حتی وقتی موسیقی به پایان رسید همچنان نگاهش میکرد.
همه اینها که میگویم یک دم بیش نیانجامید. انزو داشت لیلا را به گوشهای که من ایستاده بودم هدایت میکرد. استفانو و مارچلو همزمان رفتند سوی لیلا که از او برای رقص دعوت کنند. پاسکال زودتر از آنها جنبید. لیلا با رفتاری دلپذیر دعوت را رد کرد و با شادی دست زد. چهار نرینه با سنهای گوناگون که همزمان هرکدام به گونهای خود را قدرت مطلق میدانستند خواهان آن دخترک چهارده ساله بودند. سوزن روی صفحه گرامافون خش خورد و موسیقی آغاز شد. استفانو، مارچلو و انزو با حالتی نامطمئن برگشتند سرجایشان. پاسکال رقص را با لیلا شروع کرد. لیلا در مقابل مهارت رقصندگی پاسکال خود را به او سپرد.
در همین موقع میشل سولارا، خواه از روی مهرش به برادر و خواه از روی خوی ستیزه جویش خواست اوضاع را به روش خود آشفته کند. با بازو به پهلوی استفانو زد و بلند طوری که همه بشنوند گفت:
ـ اوا خواهر! این یارو پسر همونیه که پدرتو کشت! این کمونیست حرومزاده! همینطور وایستادی تماشاش میکنی، گذاشتی که با دختر دلخواهت برقصه؟!
پاسکال حرف میشل را نشنید. برای اینکه موسیقی بلند بود و خودش هم سرش گرم نشان دادن مهارتهایش در رقص بود. من این حرف را شنیدم. انزو هم که پیش من ایستاده بود شنید. طبیعتا استفانو هم شنید. منتظر بودیم چیزی اتفاق بیافتد، اما خبری نشد. استفانو کسی بود که در کار دیگران مداخله نمیکرد. مغازه خواربارفروشی رونق گرفته بود و او تصمیم داشت مغازه بغلی را هم بخرد و کسبش را توسعه دهد. سخن کوتاه، احساس خوشبختی میکرد و مطمئن بود که زندگی آنچه را که خواهانش است به او خواهد داد. با لبخندی جذاب به میشل گفت:
ـ بذار پاسکال برقصه! خوب میرقصه.
بعد از گفتن این حرف به تماشای لیلا ادامه داد. تنها چیزی که در آن دم برایش مهم بود لیلا بود. میشل حالت بیزاری به صورت خود داد و رفت سراغ شیرینی پز و زنش.
نمیدانستم چه کار میخواهد بکند. داشت با تک تک مهمانها با حالتی آشفته حرف میزد. بعد به ماریا در آن گوشه اشاره کرد. به استفانو اشاره کرد. به آلفونسو و پینوچیا اشاره کرد. به پاسکال اشاره کرد که داشت میرقصید. به کارملا اشاره کرد که داشت با آنتونیو خودنمایی میکرد. به محض اینکه موسیقی تمام شد، مادر جیگلیولا رفت با مهربانی زیر بازوی پاسکال را گرفت و او را به گوشه دیگر برد و در گوشش چیزی گفت.
میشل به برادرش گفت:
ـ خب جاده خلوت شد. حالا برو.
مارچلو سولارا دوباره رفت سراغ لیلا.
من اطمینان داشتم که لیلا دعوتش را رد خواهد کرد. میدانستم که چقدر از او بیزار است. ولی آنچه فکر میکردم نشد. لیلا که تمام وجودش رقصیدن میخواست با شروع دوباره موسیقی نگاهی در جستجوی پاسکال به اطراف انداخت و چون او را ندید، دست مارچلو را گرفت، انگار که فقط دستی را در دست گرفته باشد، توگویی نه بازویی در کار بود و نه بدنی پیوسته به آن. سراپا خوی کرده بار دیگر رفت سراغ چیزی که برایش در آن دم بیش از هر چیز اهمیت داشت: رقص.
به استفانو و انزو نگاه کردم. تنش در همه جا به چشم میخورد. قلب من داشت کوبان میتپید، پاسکال ترشرو و اخم کرده رفت پیش کارملا و با او به تندی صحبت کرد. کارملا با صدای آرامی به او اعتراض کرد. پاسکال با صدای آرامی او را خاموش کرد. آنتونیو به سوی آنها رفت و با پاسکال صحبت کرد. هردو برگشتند به میشل سولارا نگاه کردند که داشت با استفانو حرف میزد و با مارچلو که داشت با لیلا میرقصید. مارچلو همچنان گرم رقص بود و بدن لیلا را به این سو و آن سو میکشید و به سوی کف خم میکرد. آنتونیو رفت و آدا را از پیست رقص بیرون کشید. آهنگ به پایان رسید. لیلا آمد پیش من. به او گفتم:
ـ داره یک اتفاقاتی میافته. باید بریم.
خندان و با شگفتی گفت:
ـ حتی اگه زمین لرزه هم بیاد من میخوام یه بار دیگه برقصم.
به انزو نگاه کرد که به دیوار تکیه داده بود، ولی مارچلو پیشدستی کرد و بار دیگر او را به رقص دعوت کرد. پاسکال آمد و با حالتی اندوهگین به من گفت باید برویم. گفتم:
صبر کنیم رقص لیلا تموم شه.
با حالتی ناپذیرا و در همان حال سخت و تندخو گفت:
ـ نه! همین الان!
بعد رفت به سوی میشل سولارا و با شانه به او کوفت. میشل فقط خندید و چیز رکیکی گوشه لب گفت. پاسکال رفت طرف در و کارملا هم برخلاف میلش پشت سر او و آنتونیو با آدا، به دنبال آنها.
برگشتم ببینم انزو چه کار میکند. او هنوز به دیوار تکیه داده بود و رقص لیلا را تماشا میکرد. آهنگ تمام شد و لیلا آمد سمت من. مارچلو هم پشت سرش با چشمانی درخشان و شاد.
با لحنی تقریبا فریاد زنان گفتم:
ـ باید بریم.
حتما در صدای من اضطراب و نگرانی زیادی بود که بالاخره لیلا به اطرافش نگاهی انداخت. انگار از خواب برخاسته باشد. با حالت متعجبی گفت:
ـ خیلی خب بریم!
من بدون یک دم درنگ به سوی در رفتم. موسیقی دوباره شروع شده بود. مارچلو سولارا دست لیلا را گرفت و با حالتی میان خنده و التماس گفت:
ـ بمون، من میرسونمت خونه.
لیلا انگار او را برای اولین بار تشخیص میداد، با ناباوری به او نگاهی کرد. ناگهان به نظر آمد لی لا باورش نمیشد که مارچلو با این اطمینان به او دست میزند. کوشید دستش را از دست او در بیاورد. ولی مارچلو او را سفت گرفته بود و میگفت:
ـ یه رقص دیگه.
انزو دیوار را رها کرد و مچ مارچلو را بدون کلمهای سخن گرفت. هنوز او را دارم میبینم. گرچه کم سال تر و کم جثه تر از مارچلو بود، به نظر میآمد که لازم نبود برای نگاه داشتن مارچلو تقلایی کند. قدرت دستش را میشد در چهره مارچلو دید که بیدرنگ با دردی در چهره دست لیلا را رها کرد و دستش را با دست آزاد شده گرفت. درحالی که داشتیم آنجا را ترک میکردیم شنیدم لیلا با لحنی رنجیده و خشمگین و با لهجه به انزو داشت میگفت:
ـ دیدی؟ به من دست زد. این کثافت به من دست زد. خوبه که رینو نبود ببینه. اگه دوباره دست بزنه، مسئولیت مرگش با خودشه.
آیا امکان داشت که لیلا متوجه نشده بود که دو بار با مارچلو رقصیده بود؟ بله ممکن بود. لیلا همینطوری بود.
بیرون پاسکال، آنتونیو، کارملا و آدا را دیدیم. پاسکال خودش نبود. هرگز او را اینطوری ندیده بودیم. داشت بلند بلند فحشهای رکیک میداد. چشم هایش مثل چشمهای آدم دیوانه بود. هیچ جور نمیشد ساکتش کرد. البته از دست میشل عصبانی بود، ولی بیش از آن خشمش متوجه مارچلو و استفانو بود. چیزهایی میگفت که نمیفهمیدیم. گفت بار سولارا مرکز تجمع کوسههای مافیا، محل قاچاق و جمع کردن رای برای سلطنت طلبها است. گفت دون آکیله جاسوس نازیهای فاشیست بود و استفانو با استفاده از سودی که پدرش از بازار سیاه به دست آورده بود میخواست خواربارفروشی اش را توسعه دهد. با خشم فریاد زد:
ـ پاپا حق داشت بکشدش. همه شونو از پدر گرفته تا پسر ناکار میکنم. کاری میکنم که استفانو و خونوادهاش از روی زمین محو بشن.
بعد برگشت به سوی لیلا و سرش فریاد کشید:
ـ تقصیر تو هم بود، داشتی با این کثافت میرقصیدی.
همین موقع بود که آنتونیو شروع کرد به نعره زدن. انگار خشم پاسکال او را باد کرده بود. توگویی از دست پاسکال خشمگین بود چون لذت انتقام از سولاراها را از او داشت میگرفت. لذت کشتن برادران سولارا به خاطر رفتاری که با آدا کرده بودند. بعد آدا بیدرنگ به گریه افتاد. کارملا هم ناگهان زد زیر گریه. انزو آمد و کوشید ما را راضی کند که توی خیابان نایستیم و به خانه برویم. ولی پاسکال و آنتونیو سرش فریاد کشیدند. میخواستند بمانند و با سولاراها دعوا کنند. با خشم ولی با آرامشی متظاهرانه مرتب به انزو میگفتند:
ـ برو. برو. فردا همدیگرو میبینیم.
انزو به آرامی گفت:
ـ اگه شما بمونین من هم ناچارم بمونم.
آنجا بود که من ناگهان گریه ام گرفت و دمی بعد لیلا هم زد زیر گریه. چیزی که برایم شگفتیآور بود، برای اینکه هرگز ندیده بودم لیلا گریه کند. ما چهار تا دختر در اوج نومیدی گریه میکردیم. ولی پاسکال تا وقتی که لیلا نزده بود زیر گریه حاضر نبود تسلیم شود. بالاخره با حالتی پذیرا گفت:
ـ باشه. امشبو میگذریم. من یه موقع دیگه با سولاراها تسویه حساب میکنم. بریم.
من و لیلا در میان گریه رفتیم دور او و از دو طرف دستش را گرفتیم و کشیدیم. سعی کردیم با گفتن چیزهای بد درباره سولاراها به او آرامش بدهیم ولی در عین حال کوشیدیم به او یادآوری کنیم که بهترین روش مقابله با سولاراها این است که فکر کنی آنها اصلا وجود ندارند. لیلا در حالی که اشک هایش را با پشت دستش پاک میکرد، پرسید:
ـ پاسکا؟ فاشیستهای نازی کیان؟ بازار سیاه چیه؟
ـــ
* آیینی که در میان کاتولیکها و ارتدکسها رواج دارد. جشن زادروز قدیس همنام با شخصی که این آیین برای او برگزار میشود.