ستایشی از حاج خانوم فاطمه کروبی

ایران از دوران زنان بدون مردان عبور کرده، زنان با مردان همراه شده اند. امسال در ایران، ۸ مارس روز دیگری است که  با روایتی تازه از زن بودن رنگین شده است. از درون بیت های آخوندی، زنی با حجاب سفت و سخت بیرون زده که  با مرد خویش در چالشی بزرگ و پر خطر همراه شده است. حاج خانوم فاطمه کروبی از روز ۲۲ خرداد۱۳۸۸ شانه به شانه ی همسرش زده  و گاهی سازش ناپذیرتر از او درهای بسته ی ورود به دنیای پر تنش سیاسی را به روی خود باز کرده است. حاج خانم تابوئی را شکسته که ایران به شکستن آن سخت محتاج است. تابو این است: جایگاه زن مسلمان اندرونی است و بزرگترین جهاد برای این زن شوهرداری است.

فاطمه کروبی

اما تابو شکنی چندان آسان نبوده  و حاج خانوم  ناگهان از اندرونی وسط  بیرونی نپریده و بلافاصله  به طغیان بر ضد بی عدالتی کمر نبسته است. عبور حاج خانوم از دیوار اندرونی و ورودش به نزاع بزرگ  سیاسی که بیرونی های به هم پیوسته ی بیت های آخوندی را متشنج ساخته، تدریجی صورت پذیرفته است.  از ارادت کامل به فقیهان حاکم  و اطاعت  بی چون و چرا از آنها  شروع می شود و به نافرمانی کامل از ولی فقیه وقت که بر ضد خواست اکثریتی از مردم موضع گرفته  می انجامد. دمش گرم که تا همین جا توانسته است پیش داوری ها درباره ی این گونه زن را که از نامحرم رو می گیرد و بر نامحرم سیاسی می ستیزد، دگرگون کند. سلام بر او.

حاج خانوم  فضا را تغییر داده و به هم سلیقه های خود آموخته که کسب احترام و اعتبار اجتماعی آسان به دست نمی آید و اگر به دست آمد به زحمتش می ارزد. او با انتخاب نقش های متفاوت در دوران های متفاوت سیاسی، در نهایت  به حرکت اعتراضی گسترده ای پیوسته که باور نمی کردیم او و امثال او  از عهده اش برآیند. شاید حاج خانوم در روزهای مصیبت بار اول انقلاب که جمع بزرگی از زنان ایرانی با اعلام حجاب اجباری کرامت انسانی شان جریحه دار شد به دار و دسته ی زنان موافق با این اجبار اهانت آمیز  تعلق داشته و بر زنان نوع ما فخر می فروخته است. شاید او به  دستجات زنان علیه زنان تعلق داشته  که بر زنان نوع ما ستیزه می ورزیده اند. شاید به زنان نوع ما به دیده ی تحقیر می نگریسته  و ما را عروسک های بی بندوبار غربی  می دانسته، و شایدهای بسیار دیگری که از آنها بی خبریم و می توانیم برخی را حدس بزنیم که گفتنی نیست.

از شایدها که بگذریم، یک موضوع قطعی است که به ما مربوط می شود. یعنی به زنانی که دستکم از حیث ظاهر و پوشاک با او هم سلیقه نیستیم. بی تردید  ما به این زنان بها نداده ایم و بخصوص  به قدرت درک و فهم مسائل اجتماعی و سیاسی آنها  تردید کرده ایم و به آنها  به دیده ی تحقیر نگریسته ایم و می نگریم. دشوار است باور کنیم  که آنها  زیر حجاب سفت و سخت برضد  ظلم و بیدادی که  برخاسته از حکومت خودساخته شان است قیام کرده اند. در نقطه ی مقابل این باور، شاهد بر حضور شجاعانه ی آنها در به چالش کشیدن همان حکومت شده ایم.  دیگر نمی توانیم  چشم بر آنها  ببندیم. این آغاز فصلی از حقیقت و آشتی  است که باید آن را ستایش کنیم. ایرانیان و بخصوص زنان به ورود به این فصل نیاز دارند. فصلی است که در آن  از تحقیر یکدیگر به بهانه های دین و آئین و پوشاک  درمی گذریم و یکدیگر را محترم می شماریم. نمی شود  از حکومت انتظار داشته باشیم شرایط ورود ما را به این فصل  برای ما تدارک ببیند. کاری است که از عهده ی خودمان برمی آید و شعار تغییر برای برابری را معنا می بخشد. همین که حکومت در رواداری ظلم به باحجاب و بی حجاب یکسان عمل می کند، کافی است تا به یکدیگر نزدیک بشویم و کار را بر این چنین حکومت ستمگر و ریاکاری سخت کنیم.

و اما حاج خانوم! از کدام پیشینه می آید؟ چندان اطلاعات درستی نداریم.  در دگرگونی ناگهانی ایران پس از انقلاب کدام مسیر را پیموده تا به این جا رسیده و  نخستین بار نسل های ما چگونه با نامش آشنا شده اند. این را تا حدودی می دانیم و به آن می نگریم:

جنگ ایران و عراق شروع شده بود.  به هر داروخانه ای که سر می زدیم تا داروی مورد نیاز خود را خریداری کنیم، می گفتند “مشابه” آن را داریم. ژنریک آن را داریم. جنگ کلماتی را در حافظه ی تاریخی ما ثبت کرد که پاک شدنی نیست. نمی فهمیدیم مشابه و ژنریک و… مانند آن چه ربطی به موقعیت جنگی و اقتصادی دارد. در برابر داروخانه هائی که داروهای گران قیمت، اصل، مشابه و ژنریک را به نرخ پائین تری از بازار سیاه  عرضه می کردند و هنوز به کار خویش ادامه می دهند، صف های طولانی دیده می شد. مردم به دارو نیاز داشتند و تامین  دارو مثل مواد غذائی دشوار شده بود. جبهه های جنگ خورنده ی دارو بود. در این مجموعه مثل همه ی کشورهای گرفتار جنگ، بازارهای سیاه  یکی پس از دیگری سازمان یافته شد. داروهائی را که عوامل بازار سیاه به قیمت گزاف به بیماران محتاج می فروختند، مشابه نبود، ژنریک هم نبود، همان علامتی را داشت که مردم  به آن عادت کرده بودند. بازار سیاه از خریدار نسخه نمی خواست. دلالان بازار سیاه  دارو  را از جبهه یا هر جای دیگری کش رفته بودند یا به نرخ دولتی خریده بودند یا هر جور دیگری آن را تهیه کرده بودند. جنگ، رانت خواری مدیران را به شکل های گوناگون سازمان می داد. بازار سیاه دارو یکی از این سازماندهی ها بود که تقویت شد و در زمان صلح بر جای خود باقی ماند.  بازار ناصرخسرو ایجاد شد و مبتکران بازار سیاه دارو آن را  تمرکز دادند روی عرضه ی داروی قاچاق به قیمت گران. می رفتیم نام داروی مورد نیاز را یواشکی  به یکی از فروشندگان  می دادیم و دقایقی بعد پول و دارو مثل کالای قاچاق  به صورت نامتعارف مبادله می شد. کار به جائی کشید که در صورت نیاز به عمل جراحی نخ بخیه را از آنها می خریدیم. کیفیت داروها و لوازم عمل جراحی در بیمارستان ها پائین آمده بود و نخ بخیه گاهی منجر به التهاب پوست و آلرژی می شد. برخی  بیمارستان ها از بیمار می خواستند لوازم خاصی  را خودش تهیه کند. دریچه ی قلب را گاهی از بازار ناصرخسرو می خریدند. این شرایط غیر عادی  بود. جبهه های جنگ  دارو می خواست، مردم دارو می خواستند. واردات دارو و مدیریت آن آسان نبود. این مجموعه ی پیچیده را یک زن مدیریت می کرد که همه به او می گفتند “حاج خانوم”.

 او فاطمه کروبی بود و شوهرش مهدی کروبی رئیس بنیاد شهید. می گفتند حاج خانوم مدیریت سرش می شود و البته ما می خندیدیم. می گفتند وقت گرفتن از او آسان نیست و در دفتر کارش شکوه و جلالی دارد و ما می خندیدیم. می گفتند در بازار داروئی ایران قَدَرقدرتی است و ما می خندیدیم. کسانی که می خواستند تجهیزات و لوازم پزشکی وارد کنند و برای اخذ نظر موافق حاج خانوم  تاکید داشتند بر این که نیازهای معلولین جنگ را تامین خواهند کرد، در به در دنبال حاج خانوم می گشتند. قرعه به نام من افتاد و روزی یک موکل از من خواست تا برای کمک رسانی به او از حاج خانوم وقت بگیرم تا کارش راه بیافتد. به قهقهه خندیدم و گفتم کارت خرابتر می شود و من هم دستی دستی خودم را به دردسر می اندازم و می روم سراغ عسس و می گویم “من را بگیر”. بنابراین نام حاج خانوم  با جنگ و داروی مشابه و ژنریک در ذهن ما ثبت شد.

 به خواب هم نمی دیدیم که این بانوی قدرقدرت حکومتی که مقام و منصب و دم و دستگاه داشت و از مال دنیا بی نیاز شده بود، در روزگاری که به سالخوردگی می رسد، گونه ای از زندگی پر خطر را انتخاب کند که ما انتخاب کرده بودیم. باورکردنی نبود در این راه پر خطر پیش برود و خاری بر چشم همان حکومت بشود. تا جائی که نیروهای امنیتی حکومت خودخواسته و شاید خودساخته اش، حریم زندگی خصوصی او را بشکنند و در خانه ی خودش زندانی اش کنند و مجبور بشود در محاصره ی مشتی نامحرم که با تربیت و منش دینی او و حجاب سفت و سخت اش تناسبی ندارند، صبح تا شام و شام تا صبح سر کند و اجازه نداشته باشد در خانه اش غذا تهیه کند. سرداران سپاه که در زمان جنگ و در دوران صدارت حاج خانوم  بر امور داروئی کشور  گوش به فرمان او بودند و جان همرزمان شان در دست او بود، او را در خانه ی خودش حبس کردند. حاج خانوم به جای فرمانبرداری از آنها دوربین فیلمبرداری دیجیتال را راه انداخت و از همسرش پیامی ضبط کرد که در آن نشان از تسلیم نیست و اکنون  روی یوتیوب نشسته است. حاج خانوم در سالخوردگی تبدیل به یک چهره ی درخشان از تاریخ تحولات سیاسی ایران شده و نیازهای امروزی بودن را درک کرده و به اهمیت  نقش تاریخی خود آگاه  شده است. حاج خانوم حجاب سفت و سخت و مومنانه را حفظ کرده، سجاده اش همچنان و بی گمان در حبس هم  گشوده است، اما از فقیه فرمان نمی برد. چرا؟ از آن رو که فقیه به مردم ناراضی و پرسشگر پشت کرده است.

سلام بر او… که به ۸ مارس  روز بین المللی زن در ایران بحرانی، معنای تازه ای بخشیده است.

 

***

در ستایش از زهرا رهنورد

زهرا رهنورد از روز ۲۲ خرداد۱۳۸۸ سفری پر خطر را همراه و همسوی همسرش آغاز کرد که در لحظه ی نوشتن این یادداشت نمی دانیم در چم و خم کدام گردنه به اسارت راهزنان درآمده است. فقط این را می دانیم که زهرا رهنورد به آنچه سالها از او انتظار داشتیم، سرانجام عمل کرد.

زهرا رهنورد

زهرا رهنورد از طایفه ی حاج خانوم نبود انتظارات از او به همین ریشه یابی برمی گشت. زن روزآمدی بود که پیش از انقلاب روزآمد می پوشید و لابد روزآمد می اندیشید، ولی با دسترسی به ابزارهای قدرت پس از انقلاب، از طیف خودش، یعنی ما فاصله گرفت و اگر سال ها بعد بنا بر دسته بندی های جدید سیاسی در ساختار قدرت، روزنامه ی کیهان از پوشاک مدرن و بی حجابی او در زمان شاه نمی نوشت، اساساً نامش را که کاظمی بود به خاطر نمی آوردیم. زهرا کاظمی یا رهنورد سی سالی طول کشید تا به اصل خود رجوع کرد. او را بانوی سبز نامیده اند. از پشت دیوار زندان خانگی وارد تاریخ تحولات سیاسی ایران امروز شده است. با کثیری از مردم همگامی و همدردی کرده است و کثیری را تحث تاثیر قرار داده است.

 رسانه های خارجی به او بسیار پرداختند و ما همواره اورا در راهی که پا در آن نهاده ستوده ایم، و در دل گفته ایم کاشکی این همه سال شجره ی خود را تنها نگذاشته بود. زهرا رهنورد با وجود این تاخیر، ویژگی هائی دارد که زنان از طیف حاج خانوم از آن بهره ای ندارند. او دو رژیم سیاسی غیر دموکراتیک را که در هر دو کار کرده و در گونه ی اسلامی اش همسر نخست وزیر و…. بوده و در محیط دانشگاهی تا سال ها برو بیائی داشته، خوب می شناسد. در زمان شاه پوشاک مدرن را پذیرفته و بعد حجاب اسلامی را به احترام عشق به میرحسین موسوی و علائق او پذیرفته است. زهرا رهنورد با آنکه در حوزه ی دانشگاهی فعال بود و به نظر می رسید نورچشمی است، در محافل امنیتی خاص به او نفرت می ورزیدند و با آنکه همسرش در دوران ۸ ساله ی اصلاحات، چهره ی نمایان و اصلاح طلبی نبود، اما زهرا منفور و مغضوب این محافل امنیتی شده بود. به تصادف به این نفرت و دشمنی پی بردم. در سال ۱۳۷۹ که به اتهام شرکت در کنفرانس برلین روبه روی احمدی مقدس ریاست شعبه سوم دادگاه های انقلاب تهران نشسته بودم، بی آنکه مناسبتی در کار باشد و با زهرا رهنورد رفت و شدی داشته باشم، قاضی انقلاب باب صحبت را به او کشید. او را از حیث عدم مراعات حجاب در زمان شاه سرزنش کرد به اندازه ای که به نظر می رسید در صف متهمان آینده ثبت نام شده است. او را هم جرم من اعلام کرد. یادش رفت که او همسر نخست وزیر دوران جنگ است که همچنان در شورای انقلاب فرهنگی و دیگر نهادهای مهم حکومتی پست و مقام دارد. این مقایسه ی بی وجه و جاهلانه هنگامی داغ من را تازه کرد که تا توانست به همسر من توهین کرد، اما هرگز سخن سستی درباره ی همسر زهرا رهنورد به زبان نیاورد. دل قرص کردم و گفتم اگر من هم به ازدواج مردی از سلسله ی فکری موسوی درآمده بودم، این جا نبودم، حتی اگر حجاب اسلامی را در تمام دوران پیش و پس از انقلاب بیش از آنچه شما می گوئید زیر پا گذاشته بودم. احمدی مقدس اندکی خودش را جمع و جور کرد و گفت: “من مرده و شما زنده. او هم کارش به این جا می افتد و کار او سختتر از کار شماست”. بازجوئی از آن مضحک تر بود که به آن اهمیت بدهم. دغدغه ی خاطری برای زهرا رهنورد نداشتم. سنبه اش پر زور بود و از عهده بر می آمد. او کجا و سلول های انفرادی اوین کجا؟

 اکنون احمدی مقدس مرده (ترور شده است). من زنده از زندان آنها دور شده ام و از بوستون آمریکا سر درآورده ام. ده سال است پیرترین فرد خانواده ما را در ایران گروگان گرفته اند تا هروقت حسین شریعتمداری کم می آورد، پرونده ی ساختگی او را خرج کند. دوستانم از زن و مرد زیر دندان جانورانی که نام نیروهای امنیت بر خود نهاده اند، کوچک و بزرگ یکی دو بار زندان را تحمل کرده اند و اغلب به آوارگی تن داده اند یا زیر تیغ وثیقه روزگارشان سیاه است. از اینها که بگذریم زهرا رهنورد کارش به همان جا افتاده که احمدی مقدس پیش بینی می کرد و از سال ها پیش در محافل مرتجع، آقایان بر آن اجماع (بخوانید برنامه ریزی) کرده بودند. آنها دنبال یک آتش بیار معرکه می گشتند که اجماع شان را اجرائی کند. سرانجام او را هم یافتند. احمدی نژاد را می گویم. این آتش بیار معرکه کار را تمام کرد. اجماع مرتجعین را اجرائی کرد.

 عکس زهرا رهنورد را که پیش تر و به بهانه ی تصفیه های دانشگاهی و انصراف موسوی از نامزدی در انتخابات دهمین دوره ی ریاست جمهوری، تکثیر شده بود به دستور همان آقایان که چراغ خاموش کار می کنند در مناظره انتخاباتی یواشکی از جیب بیرون کشید و به موسوی نشان داد و گفت: بگم؟ احمدی نژاد خوب نوکری کرد و ناز شصت گرفت. همه کاره شد، اما زهرا رهنورد امنیت از دست داد، و البته کارش همان طور که آن قاضی غیر مستقل و ترور شده گفته بود بسیار سخت است. زهرا رهنورد دستکم در حدود اطلاعات من و تا جائی که شاهد عینی بوده ام از سال ۱۳۷۹ بی آنکه در کنفرانس برلین یا هر نوع محفل و مجمع انتقادی، حضوری و دستی و دخالتی داشته باشد، متهم و هم جرم دیگر زنان ناراضی و مهدورالدم کشور شناخته می شد، محکومی بود که برای مجازاتش تنها یک مانع پیش رو داشتند و آن مانع هم میرحسین موسوی بود.

 میرحسین در لحظه ای تاریخی خشم مردم را دید، دیگرگون شد و دست در دست همسری که مغضوب بود به راهی گام نهاد که پایان آن روشن نیست. زهرا رهنورد این لحظه را دریافت و با دردهائی آشنا شد که تا روز ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ شاید آنها را به درستی نمی شناخت. اینک انبوهی از مردم درون و بیرون ایران به او فکر می کنند. نمادی غرورآفرین است از دوجنسی شدن جامعه ای که ۳۲ سال است دو جنس را به جرم دوست داشتن یکدیگر آزار می دهند و مجازات می کنند. ستمگرانی که کمین کرده اند در نهادهای حکومتی، اگر همه ی گناهان ناکرده را بر میرحسین موسوی ببخشند، این یکی را بر او نمی بخشند که بر شانه های همسرش زهرا رهنورد تکیه کرده و او را آسوده گذاشته تا بگوید همه ی آنچه را که خود از گفتنش پرهیز داشته است. میرحسین و زهرا تا آخر ایستادند در برابر آن حرکت توهین آمیز که احمدی نژاد عمله ی اجرائی آن شد. اکنون زنی در بند است که شاهدی بوده است بر تحولات سیاسی ایران پیش و پس از انقلاب. جاهائی بی حجاب و در کمال متانت در برخی محافل فرهنگی دوران شاه ظاهر می شد و از آن محافل توشه بر می چید و جاهای دیگری با حجاب در خانه ی حاکمان وقت ایران و در محافل سیاسی جمهوری اسلامی ایران زن با نفوذی بود که برای حفظ نفوذ و موقعیت خود و همسرش محافظه کارانه برخورد می کرد.

 او را زنده و مغرور و سرفراز می خواهیم تا از تجربه های خود بگوید برای نسل هائی که ۳۲ سال است به کلی از حق آگاهی بر چگونگی گردش امور کشور محروم مانده اند. زهرا رهنورد سرمایه ی اجتماعی و سیاسی مردم ایران است. زنی است که سرد و گرم روزگار ایرانیان را در نیم قرن اخیر چشیده و در یک لحظه ی تاریخی که مواجه با آمادگی توده های مردم برای اعلام صریح و دلاورانه ی ناخشنودی ها شده، بر آنها آغوش گشوده و به این حضور آگاهانه و ملی پیوسته، چه بسا میرحسین را در اقدام بی تزلزل به این حضور ترغیب کرده است.

سلام بر زهرا رهنورد که به جبران آن خویشتنداری ها و سکوت دیرینه سال، در خطرناکترین شرایط تاریخی به میدانی پا نهاده که من یکی شاهد بوده ام دست کم از ده سال پیش بر ضد او مین گذاری شده بود.

 

برگرفته از “روز”