شهروند ۱۱۸۳
ادامه ۴ اپریل ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
همینطور که مایکل و من قدم می زدیم، مایکل گفت: من از ۱۲ سالگی دیگر مذهبی نبودم. هیچکس را برتر از دیگری نمی دانستم. از هیچکس منتفر نبودم. سیاه و سفید برایم فرقی نداشت.
گفتم: تو چه زود به درک برابری رسیده ای!
گفت: تو چه؟
گفتم: من در یک شهر بسیار مذهبی، بسیار قدیمی و با فرهنگی سنتی به دنیا آمده ام. در خانه ای بزرگ شده ام و رشد کرده ام که بسیار بزرگ بوده است، اما دیوارهایش آنقدر بلند بوده اند که انگار تا بی انتهای آسمان کشیده شده بودند. آن خانه بسیار بزرگ زیبا برایم به مثابه یک زندان بود، چون اجازه نداشتم که از خانه بیرون بروم. بنابر این برخورد و ارتباط چندانی با مردم نداشته ام.
اما در سن ۱۶ سالگی در اثر یک جرقه، مسیر فکری و دیدگاه فلسفی ام در مورد زندگی، یکباره تغییر کرد. پدرم یک انقلابی بود. تا یک سال بعد از تولد من رهبر حزبی بود در شهرمان که از توده های زحمتکش حمایت می کرد و من بسیار تحت تاثیر او بودم.
مایکل شروع کرد به صحبت کردن از دوران مصدق و تحلیل مبارزات مصدق برای ملی کردن نفت ایران . . .
با تعجب گفتم: معلوم است که تو اطلاعات زیادی درباره ایران داری.
گفت: بله… در مورد تاریخ معاصر ایران مطالعه کرده ام.
اما وقتی که صحبت مان به انقلاب اسلامی و اشغال سفارت آمریکا در تهران کشیده شد، او از مردمی صحبت کرد که خشن و بی ترحم با زنجیر و پنجه بکس به مردم دیگر حمله می کردند. گفت: این تصاویر اثر بسیار بدی بر مردم آمریکا گذاشته اند!
بعد ادامه داد که: مردم آمریکا تصور می کردند که همه مردم ایران چنین خصائلی دارند!
گفتم: یکی از خصیصه های انقلاب در هر جامعه ای، خشونت است. انقلاب با تعقل و نرمش همراه نیست. مردم با احساساتشان عمل می کنند. چنین اعمالی در همه جای دنیا به گونه های مختلف انجام گرفته و خواهد گرفت. از انقلاب فرانسه گرفته تا روسیه تا چین، تا هند . . . همه با جنگ و خونریزی همراه بوده است. اگر در آمریکا انقلابی رخ بدهد، مطمئن باش که مردم آمریکا هم رفتارهایی نظیر رفتار ایرانیان در دوران انقلاب خواهند داشت. و پیش خودم فکر کردم شاید هم بسیار خشن تر و خونین تر! (و یاد حرف جیم شوهر گوئن افتادم که گفته بود اگر یک روز در آمریکا انقلاب صورت بگیرد، خونین ترین انقلاب در تاریخ معاصر دنیا خواهد بود.)
گفتم: گاه وقتی که تلویزیون تماشا می کنم، از حرکات بعضی از بازیکنان در مسابقات ورزشی دچار وحشت می شوم. از آدمهایی که فقط و فقط عضله سازی و بدن سازی می کنند و مغزشان روز به روز کوچکتر و پژمرده تر می شود. آنها بسیار خشن و بی ترحم اند و همه اش فحش می دهند! حضور این آدمها حتی از پشت صفحه شیشه ای تلویزیون، تصاویر سهمگینی را برایم تداعی می کند. همین آدمها به وحشیانه ترین شکلی می توانند آدمهای مخالف خود را تکه تکه کنند، غارت کنند و تاراج کنند . . . انسان، انسان است. . . فرقی نمی کند که در کجای این دنیا به دنیا آمده باشد، اما گویی حتی چپ ها و سیاسی های آمریکایی هم این را نمی بینند!
چندی پیش در یک گزارش تلویزیونی خبر داده شد که دو مرد جوان مردی را کشته اند و خونش را نوشیده اند! . . .
این نمونه مسئله ای قابل تامل است.
به منزل هلن رسیدیم. در منزل هلن، اعضای همیشگی گروه از جمله: پل، کریستین و دو دختر و پسر پانک* نشسته بودند. یکی از پسرهای پانک مقاله اش را شروع کرد. از دوران مصدق صحبت کرد. شکست دولت او با مداخله CIA. . . بعد به عقاید مذهبی ـ سیاسی شریعتی پرداخت و سپس به مبارزات سیاسی و مسلحانه مجاهدین و فداییان پرداخت. از انقلاب سفید شاه و نوع رفرم سیاسی ـ اقتصادی آن صحبت کرد، تا به انقلاب اسلامی رسید. تاکید پایانی بحث اش پرداخت او به وضعیت و جنبش کارگران، بویژه کارگران شرکت نفت بود. بعد سخنران از من پرسید:
ـ عکس العمل طبقات دیگر در قبال به قدرت رسیدن طبقه کارگر در ایران چگونه بود؟
گفتم: طبقه کارگر به قدرت نرسیده است! فقط برای یک دوره چند ماهه، چپ های طبقه متوسط و کارگران به نوعی اتحاد با هم دست یافتند، اما طبقه بورژوای سنتی و طبقه متوسط بازاری به شدت علیه حرکت آنها بودند و با نفاق اندازی بین آنان، تشکیلاتشان را متلاشی کردند. بسیاری از کارگران مذهبی اند و از انقلاب اسلامی به شدت دفاع می کردند.
در مورد علل شکست جنبش چپ در ایران از آنها پرسیدم، اما جوابشان را اصلا متوجه نشدم. باید تلاش کنم تا بتوانم پابه پای روشنفکران آمریکایی به انگلیسی روانی با آنها به بحث بنشینم.
بعد از پایان جلسه، هلن کیفم را به من داد. کیف سیاه پارچه ای کوچکم . . . بغلش کردم. به خودم چسباندمش مثل پاره ای از تنم، مثل جزیی از خودم که گمش کرده بود و حالا کاملم می کرد . . . مثل آن زن در مغازه کفش ملی در تهران که دخترش را گم کرده بود و حالا دخترش پیدا شده بود. آیا آن زن دخترش را بالاخره پیدا کرد؟ . . .