۱۱ اکتبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
زمزمه های یک زن در آیینه
آیینه… آیینه…تو چه صریح و بی پیرایه مرا به خودم می نمایانی!
رنگ پوستم صورتی شده است. شفاف…درخشان….زلال….در چشم هایم یک چرخ و فلک به سرعت در حال چرخیدن است. از رنگ چشم هایم لذت می برم. لب هایم رنگ دانه های انارند. و موهایم چه مواج و شفافند! ابروهایم چه قوس زیبایی دارند!! حتی دماغ گنده ام هم زیبا به نظر می رسد! شگفت زده از این همه تغییر از خودم می پرسم چرا؟ چه اتفاقی رخ داده است؟ عشق؟ …نه….حسی از عشق؟ شاید….حس موجودیت؟ حتماً….حسی از خواستن که تپش آن را در تمام اعضاء درونم حس می کنم. حسی است مثل جوشش یک شعر کوتاه در یک زمان تنگ….مثل یک جرقه مارپیچی که با ترس هیجان آمیزی توأم است. گویی چیزی را از دست داده ام و در همان زمان چیزی را به دست آورده ام. آیینه….آیینه….چرا دیروز در چشم هایم یک پرنده خسته خفته بود و لب هایم کبودی پوست بادمجان را داشتند؟ و امروز…..
من چه خوشبختم امروز.
ادامه ـ در Mini Course
دیروز در چشم های Nico خواندم که دوست دارد کنارم بنشیند و با من صحبت کند. سام هم با من بود، با زیبائی ویژه اش، با جوانی و شادابی بیست سالگی اش. و منصور با برق ویژه چشم هایش و ارزش های غیر قابل شمارشش….
Nico گرم به طرفم آمد. پرسیدم: دیشب خوب خوابیدی؟
گفت: آره.
ته ریش بی قیدانه ای داشت. انگار از روز جمعه تا امروز به حمام نرفته بود. همان پیراهن قدیمی اش تنش بود. انگار آن را در این چند روزه عوض نکرده بود.
پرسید: بعد از مینی کورس کلاس دیگری داری؟
گفتم: نه….
می دانستم این جمله از ذهنش گذشته است که بگوید: دوست داری با هم قهوه ای بنوشیم؟
این را در چشم هایش خواندم. اما نپرسید. منهم چیزی نگفتم.
پرسید: چرا دیروز ناگهان ناپدید شدی؟
تصویری از جادوی دختر شاه پریان از ذهنم گذشت، اما گفتم: باید برای کلاسم خودم را آماده می کردم…می بخشی که خداحافظی نکردم!
خوشحال بودم که Nico به ریزه کاری ها توجه می کند و بدون پرده پوشی افکارش را بیان می کند. تفاوت مردان اروپای غربی با مردان آمریکائی، صراحت و سرعت تشخیص آنان در ارتباطاتشان است و توجه ظریفانه شان به احساسات زنان….لااقل در حوزۀ پیرامونی ام چنین است. یعنی در حیطۀ دنیای نویسندگان، هنرمندان و شاعران….
نمی دانم چقدر می توانم در صحت این نظر قضاوت کنم. شاید وجه میزبان بودن و مهمان بودن در شکل ارتباطات دخیل باشد. هنرمندان اروپائی ای که تا کنون در آیواسیتی ملاقات کرده ام، مهمان یک دانشگاه آمریکایی بوده اند. و بالطبع برخورد یک میهمان با یک میزبان متفاوت خواهد بود. آیا اگر به عنوان یک ایرانی ساکن فرانسه، یک نویسنده آمریکایی را در اروپا ملاقات می کردم، همین ظرافت را حس نمی کردم؟ ظرافت “دیگری” بودن و با “دیگری” همذات پنداشته شدن…. حقیقتاً نمی دانم. همیشه پرسپکتیو، فضا، موقعیت و زمان در درک، بینش و قضاوت مؤثرند.
در مینی کورس نویسندگان خاورمیانه، اسماعیل خویی از ایران، سعدی سماوی از عراق و احمد حرب از فلسطین شرکت داشتند. خویی در مورد ادبیات قبل از اسلام، بعد از اسلام، اشکال تحول و تطور شعر در دوره های گوناگون تاریخی و سپس شعر نیمایی صحبت کرد. سعدی سماوی دوست خوبم که در آیواسیتی زندگی می کند، درباره ادبیات عراق صحبت کرد. اما تاکیدش بیشتر از هر چیزی دربارۀ ادبیات ایران بود. او به تحلیل محکومیت سلمان رشدی بعد از انتشار کتابش “آیه های شیطانی” توسط مسلمانان رادیکال پرداخت و به این تفسیر رسید که او اولین کسی نبوده است که علیه فاشیسم ایدئولوژیک در اسلام به وسیله ادبیات مبارزه کرده است. تاریخ ادبیات ایران سرشار از این گونه مبارزات است. حافظ، سعدی، خیام، منصور حلاج و شاعران و نویسندگان عارف و صوفی از پرچم داران مبارزه علیه اسلام بنیادگرایانه بوده اند. سپس به تصوف پرداخت به عنوان جنبشی که نوعی ادبیات مبارز آفریده است به عنوان حربه ای علیه فاشیسم حکومتی.
احمد حرب نویسنده فلسطینی درباره ادبیات رئالیستی سوسیالیستی صحبت کرد و سپس به نفوذ و احاطۀ اسرائیل در ویران سازی فرهنگ و ادبیات فلسطینی پرداخت. او به فشار و ستم اسرائیلیان، آوارگی فلسطینیان، سیاهی و خانمانسوزی جنگ و احاطه سانسور خفقان آور در بستن زبان نویسندگان فلسطینی اشاره کرد. در پایان در تشریح موضوعات سه نوولش گفت: «”اسماعیل” عنوان یکی از نوول های من است که با اتکاء به اسطوره اسماعیل، فرزند ناخواسته ابراهیم، از نسلی حکایت می کند که آواره و خانه بدوش و محکوم به نابودی شده است. برای ما که فرزندان هاجر و اسماعیل هستیم، نه در خانه خودمان فلسطین جا داریم و نه در هیچ سرزمین دیگری…»
بعد از سخنرانی ها، Nico که بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود، به سرعت از جا برخاست تا به نویسندگان تبریک بگوید. همه دور نویسندگان جمع بودند و تصمیم گرفته بودند که همراه آنان به یک بار بروند. خویی پرسید:
دوست داری با ما برای یک نوشیدنی همراه باشی؟ بعد از اندکی فکر و تردید، تصمیم گرفتم که نروم. Nico آرام کنار خویی ایستاده بود.
نسخه اصلی نمایشنامه جدیدم را به خویی دادم و نسخه دیگری را به Nico . Nico گفت: وقتی که آن را خواندم بهت تلفن می کنم.
ساعت ۱۰ صبح با “باب” قرار ملاقات داشتم تا دربارۀ نمایشنامه ام با من صحبت کند. ده دقیقه دیر آمد. به خانه ام تلفن کرده بود و گفته بود که دیر خواهد کرد. وقتی که به دفترش آمد پرسید: پیغام مرا گرفتی؟ گفتم: بله….
اما حساس شده بودم و نمی توانستم بیقراری ام را آرام کنم…. هر اتفاق کوچکی مثل کوه عظیم می شد و آتشفشان بارم می کرد. مسئله این بود که دیگر اعتمادم را نسبت به باب کاملاً از دست داده بودم.
در دفتر کارش”باب” از نمایشنامه ام انتقاد کرد. تمام انتقادهایش کاملاً منطقی و از دیدگاه تکنیکی درست بودند. (همیشه چنین انتقاداتی که حاکی از دانش ممتاز منتقد است، برایم شکوفنده و مملو از سازندگی هستند.)
بعد اضافه کرد: “نمایشنامه ات حرف های بسیاری برای گفتن دارد. بر مسایل بسیار مهمی انگشت گذاشته ای. اما باید فرمی پیدا کنیم که آنها را به درستی کنار هم بچینی و کشمکش بین مریم و بازیگر قدری از هم گسیخته است و باید روال یک “کشمکش” دراماتیک را پیدا کند.” سپس به فرهنگ و اسطوره “مو” در تمدن های مختلف پرداخت در ارتباط با استفاده از قصه راپانزل و ارتباطش با تراژدی زندگی مریم. در دوباره نویسی نمایشنامه ام باید همۀ این ارکان را در نظر بگیرم.
وقتی به خانه برمی گشتم، حس خوبی داشتم. به پارک های وسیع سبز در زیر آفتاب درخشان غروب که نگاه می کردم، دلم می خواست “فریزبی” بازی کنم!