لحظات تصمیمگیری/ قسمت دوازدهم
عجب ده سالی
در سال ۱۹۹۶ لورا با مهمانی تولد پنجاه سالگی در عمارت فرماندار مرا غافلگیر کرد. او خانواده و دوستان را از میدلند، هوستون و دالاس دعوت کرد؛ همکلاسی هایم را از اندوور، ییل و هاروارد؛ و سیاسیون را از آستین، از جمله بولاک و لنی. لورا تنها کسی نبود که سورپرایزی در چنته داشت. خورشید که رو به غروب گذاشت، مردم شروع کردند لیوان بلند کردن و مدحِ سلامتی گفتن. بولاک رفت پای میکروفن. با لبخند گفت: «تولدت مبارک. تو فرماندار محشری هستی.» و بعد ادامه داد:«و فرماندار بوش، تو رئیس جمهور بعدی ایالات متحده خواهی بود.»
از پیش بینی بولاک خشکم زد. تازه هجده ماه بود که فرماندار شده بودم. رئیس جمهور کلینتون تازه در دورِ اولش بود. حتی راجع به انتخاب مجدد خودم در سال ۱۹۹۸ هم خیلی فکر نکرده بودم. و این وسط بولاک داشت سال ۲۰۰۰ را مطرح می کرد. حرفش را خیلی جدی نگرفتم؛ بولاک همیشه می خواست آدم را تحریک کند، اما گفته ی او بذر فکر جالبی را در سرم کاشت. ده سال قبل، تولد چهل سالگی ام را در برودمور با مستی جشن گرفته بودم. حالا در چمنِ عمارت فرماندار تگزاس داشتند به سلامتی ام میگفتند رئیس جمهور بعدی می شوم. عجب ده سالی گذشته بود.
در عین حال کمپین واقعی ریاست جمهوری هم در جریان بود. حزب جمهوری خواه سناتور باب دال را نامزد کرده بود، از قهرمانان جنگ جهانی دوم که سابقه ی قانونگذاری ممتازی برای خود ساخته بود. سناتور دال را تحسین می کردم. به نظرم رئیس جمهور خوبی می بود و در تگزاس برایش سخت کمپین کردم، اما نگران بودم که حزب مان متوجه درس سیاستِ نسلی سال ۱۹۹۲ نشده:رای دهندگان که یکبار رئیس جمهوری را از نسل پس از جنگ انتخاب کردند، خیلی احتمال نداشت به گذشته بازگردند. البته که سناتور دال در تگزاس پیروز شد، اما رئیس جمهور کلینتون پیروز و دوباره انتخاب شد.
سال ۱۹۹۸ را با اعتماد به نفس نسبت به کارنامه ام آغاز کردم. تک تکِ چهار اولویت هایی را که در اولین کمپین فرمانداری خود مطرح کردم، عملی کرده بودم. در ضمن بزرگترین کاهش مالیاتی تاریخ تگزاس را تصویب کرده بودیم و به فرزندی پذیرفتن فرزندان یتیم توسط خانواده های نیکوکار را راحت تر ساخته بودیم. بسیاری از این قوانین مورد حمایت و پشتیبانی دموکرات ها بود. وقتی باب بولاک که قریب نیم قرن از نامزدهای دموکرات حمایت کرده بود، علنا از انتخاب مجدد من حمایت کرد، احساس افتخار کردم. کمی هم غافلگیر شدم. بولاک پدرخوانده ی فرزندان رقیبم بود.
مصمم بودم که هیچ چیز را قطعی ندانم و سخت کمپین کردم. در شبِ انتخابات بیش از ۶۸ درصدِآرا را جذب کردم از جمله ۴۹ درصدِ اسپانیایی زبانها، ۲۷ درصد آمریکایی های آفریقایی و ۷۰ درصد مستقل ها. اولین فرماندار تگزاس بودم که در دو دورِ متوالی چهار ساله انتخاب می شد.
آن شب نگاهم به انتخابات دیگری هم بود. جب با اختلافی قاطع، فرماندار فلوریدا شد. در ژانویه ی ۱۹۹۹ به مراسم تحلیف او رفتم تا ما از زبان نلسون و وین راکفلر در بیش از یک ربع قرن پیش، اولین جفت برادری باشیم که در یک زمان فرماندار هستند. لحظهی فوق العاده ای برای خانواده مان بود. در ضمن زمان فکر کردن به آینده بود. و من سئوال بزرگی در سر داشتم.
***
نامزدی برای ریاست جمهوری تصمیمی بود که در طول زمان شکل گرفت. خیلی ها از من خواستند نامزد شوم ـ بعضی ها به خاطر کشور، بعضی ها چون امیدوار بودند در سفرِ افتخار، همراه شوند. اغلب یک حرف را می شنیدم: «می تونی پیروز بشی. می تونی رئیس جمهور بشی.» از این اعتماد ممنون بودم. اما تصمیم من بر این پایه نمی بود که دیگران فکر می کنند می توانم پیروز بشوم یا نه. هر چه باشد، همه به من گفته بودند نمی توانم آن ریچاردز را مغلوب کنم. سئوال کلیدی این بود که آیا من فراخوانِ نامزد شدن را احساس می کنم یا نه.
این تصمیم را که می سنجیدم، تناقضی در کار بود. به خاطر اندازه و پیچیدگیِ کمپین ریاست جمهوری، برنامه ریزی را باید زود شروع کرد، حتی اگر مطمئن نباشی که می خواهی نامزد شوی یا نه. به کارل اختیار دادم که شروع کند به تدارک کاغذبازی ها و به خدمت گرفتن شبکه ای از افراد که بتوانند پول جمع کنند و عملیات سیاسی از پایین را انجام دهند. این روند که آغاز شد، حسی از گریزناپذیری ایجاد کرد. در اکتبر ۱۹۹۸ به دیوید برودر، ستون نویس واشنگتن پست، گفتم احساس می کنم «چوب پنبه ای هستم در رودخانه ای وحشی.» ماه بعد که پیروز انتخابات فرمانداری شدم، جریان رودخانه قوی تر هم شد.
مصمم بودم که مغلوب این جریان نشوم. می خواستم اگر وارد گود می شوم این کار به خاطر دلایل درستی باشد. نمی توانم بگویم دقیقا کی تصمیم را گرفتم اما لحظاتی در طول راه بود که ذهنم را شفاف می ساخت. یکی از این لحظات در زمان تحلیف دومم به عنوان فرماندار بود. صبحِ روز مراسم در دعایی در کلیسای متودیستِ فرست یونایتد در مرکز شهر آستین شرکت کردیم. لورا و من، پدر مارک کریگ، دوست ما و کشیشی از دالاس، را دعوت کرده بودیم خطبه را ایراد کند.
سخت تلاش کردم توجهم را معطوفِ مراسم تحلیف کنم، اما نمی توانستم. به کلیسا که قدم می گذاشتیم به مادرم گفتم با تصمیم اینکه نامزد ریاست جمهوری بشوم یا نه کلنجار می روم.
او گفت: «جورج، خودتو اذیت نکن. تصمیم رو بگیر و حرکت کن.» نصیحت خوبی بود، اما در آن موقع خیلی مفید واقع نشد.
بعد مارک کریگ کار خودش را کرد. در خطبه ی خود از سفرِ خروج گفت که در آن خدا موسی را به عمل فرا می خواند. اولین پاسخ موسی ناباوری بود: «من کیستم که باید نزد فرعون بروم و اسرائیلی ها را از مصر بیرون بیاورم؟» هر بهانه ای که فکر کنید داشت. زندگی بی نقصی نداشته بود. مطمئن نبود مردم به دنبالش می آیند یا خیر؛ حتی نمی توانست خیلی سلیس صحبت کند. این حرف ها برایم آشنا می زد.
مارک از این گفت که خدا چگونه به موسی اطمینان داده که او قدرت اجرای وظیفه ای که به آن فرا خوانده شده دارد. آنگاه مارک حاضران را به عمل دعوت کرد. اعلام کرد که کشور تشنه ی رهبری اخلاقی و ارزشی است. حرفش را مثل موسی تمام کرد: «ما، تک تک نفرات مان، این فرصت را داریم که کار درست را به خاطر دلیل درست انجام دهیم.»
در این فکر بودم که نکند این پاسخ به سئوال من است. صدای مرموزی در گوش هایم زمزمه نمی کرد. فقط صدای تند و تیز نعره های تگزاسیِ مارک کریگ بود که از محراب می آمد. آنگاه مادرم از صندلی اش در آن سوی نیمکت سرش را آورد جلو و در آمد که: «داره با تو حرف می زنه.»
پس از این دعا احساس متفاوتی داشتم. فشار از میان رفته بود. احساس آرامش می کردم.
***
لورا و من هجده ماه بود که حرف انتخابات ریاست جمهوری را می زدیم. حرف نقاط قوت و ضعف را که می زدیم، او جایی بود برای محک زدن فکرهایم. سعی نمی کرد بگوید باید بیرون بکشم و از آن طرف سعی هم نمی کرد درون گود هلم دهد. صبورانه گوش کرد و نظراتش را ارائه کرد. به نظرم همیشه احساس می کرد نامزد خواهم شد. به قول خودش، سیاست کسب و کار خانواده مان بود. هدف او این بود که مطمئن شود من تصمیم را به خاطر دلایل درست می گیرم نه به این خاطر که بقیه مرا به سمت نامزد شدن هل می دهند.
اگر شکایتی داشت به من می گفت و من هم نامزد نمی شدم. البته او نگران فشاری بود که به عنوان رئیس جمهور احساس خواهم کرد، اما در امیدهای من برای کشور شریک بود و مطمئن بود که می توانم کشور را رهبری کنم. یک شب تنها لبخند زد و گفت: «من هستم.»
رساندن خبر به دختران مان دشوارتر بود. باربارا و جنا هفده سالشان بود و روحیه ی مستقلی داشتند که مرا بسیار یاد پدرشان می انداخت. از همان اول از من خواسته بودند نامزد نشوم ـ گاهی به شوخی، گاهی به جدی و اغلب با صدای بلند. یکی از حرف های محبوب شان این بود که: «بابا، می بازی. به اون باحالی که فکر می کنی، نیستی.» در سایر مواقع می پرسیدند: «چرا می خوای زندگی مونو نابود کنی؟»
شنیدن این حرف ها برای یک پدر سخت بود. نمی دانستم دختران مان واقعا فکر می کردند من شکست می خورم یا نه اما می دانستم که نمی خواستند زندگی های نیمه خصوصی شان را کنار بگذارند. یک روز بعدازظهر از جنا خواستم به حیاط پشتی عمارت فرمانداری بیاید. از آن شب های زیبای تگزاس بود و دو نفری نشستیم و کمی صحبت کردیم. به او گفتم: «می دونم که فکر می کنی اگه نامزد ریاست جمهوری بشم زندگیتو نابود می کنم. اما واقعیت اینهکه من و مادرت داریم عمرمونو زندگی می کنیم ـ همون طور که تو و بارابارا رو بزرگ کردیم.»
به من گفت هیچ وقت اینطوری به قضیه نگاه نکرده. فکرِ طیِ عمر و زندگی تا نهایت آن برای او جذاب بود، همانطور که همیشه برای من اینگونه بود. خیلی خوشحال نبود. اما از آن موقع به بعد، او و باربارا فهمیدند.
ده سال بعد، دختران مان که به گذشته نگاه می کردند قدردان فرصت هایی بودند که با ریاست جمهوری می آمد. در سفرهای بین المللی با ما می آمدند، با آدم های جذاب و الهام بخشی مثل واسلاو هاول و آلن جانسون سیرلیف دیدار کردند و از خدمت عمومی آموختند. در آخر، من و لورا احتمالا باربارا و جنا را در زمان ریاست جمهوری نسبت به اینکه در تگزاس می ماندیم، بیشتر دیدیم.
یکی از نقاط محبوب ما برای وقت گذرانی با دخترها، کمپ دیوید بود. یک آخر هفته در تابستان ۲۰۰۷، من و لورا، جنا و دوست پسرش، هنری هگر، مرد جوان شایسته ای از ویرجینیا که او در کمپین ۲۰۰۴ ملاقات کرده بود، را دعوت کردیم. شامِ شب جمعه را میخوردیم که هنری گفت دوست دارد فردا با من صحبت کند. گفتم: «ساعت سه در کابین ریاست جمهوری هستم.»
هنری در ساعت مقرر از راه رسید و معلوم بود خیلی تدارک دیده. او گفت: «آقای رئیس جمهور من عاشق دختر شما هستم.» و شروع به سخنرانی تکان دهنده ای کرد. چند دقیقه که گذشت پریدم وسط حرفش. گفتم: «هنری، پاسخ بله است، اجازه ی من رو داری. حالا بیا بریم سراغ لورا.» نگاه روی صورتش می گفت: «وایسا هنوز همه ی حرفامو تموم نکردم!»
لورا هم به اندازه ی من مشعوف بود. هنری در حرکتی هوشمندانه اجازه ی باربارا را هم درخواست کرد. چند هفته بعد در پارک ملی آکادیا در مین، از جنا خواستگاری کرد. در مزرعه ی ما در کرافورد در ماه مه ۲۰۰۸ ازدواج کردند. نمازخانه ای از سنگ آهک تگزاسی در شبه جزیره ای روی دریاچه مان ساختیم و دوست خانوادگی مان، کیربیون کالدول (کشیشی فوق العاده از هوستون) مراسم را در زمان غروب اجرا کرد. عروس خیره کننده بود. لورا و باربارا خوش و خرم بودند. یکی از شادی های زندگی ام وقتی بود که جنای شیرین و لطیف را به سمت محرابِ مراسم ازدواج همراهی کردم. هشت سال از ریاست جمهوری ام گذشته بود و خانواده مان نه فقط قویتر که بزرگ تر شده بود.
***
در ژوئن ۱۹۹۹ که در آیوا کاندیداتوری ام را اعلام کردم، من و لورا به مین رفتیم تا پدر و مادرم را ببینیم. بهشان از پیشرفت کمپین گفتم. بعد چهار نفری در حیاط قدم زدیم. پشت مان اقیانوس زیبای اطلس بود. جلوی رویمان گروه بزرگی از عکاس ها. مادر یکی از آن تکه های یک جمله ای کلاسیکش را پراند. به مطبوعات چی ها نگاه کرد و پرسید:«سال ۹۲ کجا بودین؟»
خندیدم. این زنِ فوق العاده مرا مسحور میکرد. او مسئول بسیاری از خوبی های زندگی ام بود. رو به پدر کردم. فکرم به آن سال های آغازین برگشت که مدت ها صرف نگاه کردن به عکس های او در آلبوم ها می کردم. صورتش مثل آن عکس های قدیمی فرسوده بود. اما روحش هنوز قوی بود. به مطبوعات حرفی را زدم که یک عمر می دانستم: پسر جورج و باربارا بوش بودن مزیتی عظیم بود. عجب سفری را با هم طی کرده بودیم. هفت سال پیش، کمپین نهایی پدر در شکست خاتمه یافته بود. اکنون من شاد و مغرور کنار او ایستاده بودم و این امکان را داشتم که چهل و سومین رئیسجمهور ایالات متحده شوم.
***
به تگزاس که برگشتم اولین توقفم در خانه ی باب و جن بولاک بود. سال ها سواستفاده کار خودش را کرده بود و بدن باب داشت می پژمرد. رنگ پوستش می رفت، زمین گیر شده بود و ماسک اکسیژن به صورت زده بود. آرام بغلش کردم. ماسک را برداشت و نسخه ای از نیوزویک روی میز بغل تختش را برداشت. عکس من روی جلد بود.
گفت: «چی شد که لبخند نزدی؟» خندیدم. از آن حرف های بولاکی بود.
حرف بعدی اش غافلگیرم کرد. گفت: «فرماندار، میشه تو تشییع جنازه ام حرف بزنی؟»
ماسک اکسیژن را گذاشت و چشمانش را بست. به او از سفرم به آیوا گفتم و از سخنرانی اعلام نامزدی ام در مراسم کباب خوری. مطمئن نیستم هیچ کدام از حرف هایم را شنید یا نه. بعد از دوره ی بی نظیری که کنار هم گذراندیم، من و دوستِ بعیدم هر دو باید راه خود را می رفتیم.
پایان فصل دوم
*تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب میشوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکسها و زیرنویسآنها نیز صدق میکند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.
بخش یازدهم خاطرات را اینجا بخوانید.