ترا می شناسم، نامت گل جهان است.
بیگانه ای نزدیک، می بینمت که هر روز در ایوان می نشینی، بهانه ای برای کوچ دلتنگی ات.
از بیگانگی آشنایان معلوم است که دلتنگی.
کوچ یک پرنده، سوسوی یک ستاره.
تلخ نگاه می کنی، مثل جوانیت دانه ای در خاک می کاری
شمعدانی را آب می دهی و امید ریشه داری.
در انتظار جوانه می مانی و هنوز منتظر بارانی.
وقتی که زنگ خانه به صدا در نمی آید،
پس منتظر باران می مانی.
چون دلتنگ یک نگاهی، پس منتظر ماه می مانی.
می دانم که تنها یک فنجان چای باید انگیزه ات باشد آنقدر کنار پنجره می مانی، که ابری از خزر به سوی پنجره ات می آید.
بوی دریا و ماهی خوشحالت می کند
امّا گل جهان؛
من می گویم اینجا نمان.
برخیز گل جهان، جای ماندن نیست.
درنگ مکن.
کوله بارت را بردار،
کوچ کن به آن طرف اقیانوس ها
به جایی که جزیره است و صدف.
مِه است و باران.
چطور باید با تو رفتار شود که بدانی، که بفهمی.
چقدر به آن پرنده گفتی،
آی چنین بی مهر از من مگذر.
لختی درنگ کن، مرا ببین، لختی درنگ.
در شب سرد زمستانی، تمامی ستارگان را شمردی.
می دانی که خورشید از چه جانبی سر بالا می آورد و
و کی ماه در پهنه آسمان می آید.
و کدام ابر خیال باریدن ندارد.
کودک شده ای، بهانه می گیری.
دنبال یک پرنده تنهایی که در باد نشسته است
با بال های خیس،
گل جهان، تو خود آن پرنده تنهایی، با بال های بسته،
برخیز، گل جهان.
من این غربت را می شناسم.
به کدام نقطه روی می کنی.
به که می گویی، من هستم!
اینجایم. در شرق ترین ناحیه مرز روئیده ام. خارم!
آسمان. اینجایم. هستم بر من ببار!
آدمها، گل جهانم.
از سر کوچه داد می زنی. آی!! …
صاعقه می پیچد.
باران تند می شود، آواز باران در ناودان.
و روزهای صورتی ات را می بینی
و صدا می زنی. صدا می زنی. آی!! …
صدایت در شهر می پیچد.
و شهر در خواب است گل جهان
تمامی دلت دارد تکه تکه می شود
برای آن روزهایی که طعم گیلاس داشت.
در روز چند بار وقت کرده ای که در زیر یک درخت بنشینی و نفس تازه کنی.
و به همسایه ات بگویی. سلام.
و بگویی. همشهری، هم محله ای، همسایه
دلم گرفته از این غربت.
دلم گرفته از این فاصله، چراغت را روشن کن.
هم محله ای، پنجره ات را بگشای.
گلدانی کنار پنجره ات بگذار،
که عطرش عشق سفر کرده را به یاد آورد.
وقتی گذر می کنی از کوچه
چقدر جرأت کرده ای که بگویی
با من قهر مباش، من محتاج یک کلامم
تنها یک کلام، سلام.
گل جهان،
چند سال است که بنفشه ها از باغچه خانه ات کوچ کرده اند؟!
راستی، از همسایه ات پرسیده ای صدای گریه
از کدام خانه می آید؟
من که می گویم. همسایه، صدا از همسایه دیوار به دیوار توست.
تو خسته ای گل جهان.
از دستهایی که تنهایند.
از خانه ای که سرد است.
از اینکه دیگر کسی به عشق سلام نمی گوید.
من می گویم اینجا نمان گل جهان.
چه عصری است حالا.
که توان خنده و گریه را از تو گرفته است.
توان صدا را، کلمه را …، آی …
نمی دانی موجودی؟ نمی دانی زنده ای؟
نمی دانی می خواهی.
خدا می داند چقدر رها بودی.
چقدر رها بودی در کوچه های پر از اکسیژن.
تو همیشه عاشق بودی. تو عاشق بنفشه های آبی مخملی و زرد و بنفش باغچه مادر بودی.
پس باید کوچ کنی گل جهان!
ستارگان هر شب دانه دانه می ریزند بر روی دامنت و تو مبهوت می مانی.
تو از قبیله برگهای پائیزی. و از قبیله ابرهای آخر تابستان.
تو خود خطوط یادگاری عشقی بر درختان احمدآباد، ترا دیده بودم.
صدایت را می شنیدم که می خواندی.
«زمستان است»*
و حالا گل جهان، زمستان است برخیز
برو به جایی که اقیانوس است و صدف
تو از قبیله رودی، نمی مانی.
اینجا، زنان خسته اند.
کوله بارت را بردار، برخیز!
تو به صدفی دلخوشی در تنفس دریا.
برو بِرِس به درخت های ماگنولیا.
به بلوط های تناور. به مرغ های دریایی. به دشت های پر باران. به شن های رودخانه. به کوچه های شاد.
به جایی که بتوانی فریاد کنی. آی خوشبختم! و من دوست می دارم
اما راستی گل جهان!
وقتی رسیدی، به اکسیژن و صدف
به مِه و باران.
از من سلامی کن به آزادی!
تابستان ۸۸
* اخوان ثالث