می دونی اگه یه عکسو زیاد نگاه کنی پاک می شه و از بین می ره نمی دونی چی می دونی که اینو بدونی باور هم نمی کنی باور کن این یه شوخی نیس یا یه بازی من دارم به ات می گم من هر چی به ات گفته م راست بوده تو همیشه اولّش باور نکرده ی فکر کرده ی شوخی یه یا من می خوام سر به سرت بذارم یا دستت بندازم یا فوقش خیلی که خواستی به ام لطف کنی به حساب فکرهای اجق وجق من گذاشته ی ولی بعدش دیده ی که کاملاً جدّی می گم درست می گم دیده ی که همیشه من درست می گفته م حالا هم باور نمی کنی به ام پوزخند می زنی که دستمو خونده ی ولی کافی یه یه کم دقت کنی خوب نگاه کنی می بینی که رنگ و روش رفته در مقایسه با اون اوّل ها یادت نمی آد روزهای اوّل چقدر دقیق و واضح بود وقتی برای اولّین بار گذاشتیش توی قاب با اون همه سلام و صلوات مرتب دماغتو فین می کردی سرتو بالا می گرفتی که اشک هات برگرده تو چشات انگار اشک وقتی بیاد دو مرتبه برمی گرده سر جاش من سر به سرت نمی ذارم باهات شوخی نمی کنم دارم به ات می گم اگه همین جور زُل بزنی و این عکسو نگاه کنی پاک می شه و می ره مثل بخاری که روی پنجره می شینه و بعد با یه نسیم پاک می شه ولی تو باور نمی کنی هیچ وقت حرف های منو باور نکردی نه همۀ حرف هامو بعضی حرف هامو باور کرده ی مثلاً وقتی به ات گفته م خسته م یا گشنه مه فوری باور کرده ی گذاشته ی گوشۀ خیابون روی یه سکوئی بشینم خستگی در کنم یا یه چیزی داده ی دستم که سَق بزنم ولی حرف های اصلی مو حرف های مهممو باور نکردی اهمّ از این که نه اعمّ از این که مربوط به خودم باشه یا مربوط به تو یا مربوط به هر چی هیچ وقت هم به ام نگفته ی نگفته ی که باور نمی کنی ولی محل هم نذاشتی به حرف هام گوش نمی دی اهمیت نمی دی ولی هر کاری از دستت برمی آد برام می کنی هر کاری تو هیچ کوتاهی ای در حقّ من نکردی من می دونم که نکردی من کردم من حتّی دلتو شکستم برای این که حقّت بود ولی تو از اون روز که جلوی در پارک دستتو انداختی دور گردن من هست و نیستتو باهام قسمت کردی باهام قسمت نکردی در اختیارم گذاشتی به ام هِبِه کردی یعنی دلت می خواست بکنی خیلی دلت می خواست زندگی تو لحظه به لحظه شو مثل یه خوشۀ انگور تو مشتت بچلّونی و عصاره شو تو حلق من بریزی یا رو خاکِ من فرقی هم برات نمی کرد بدون این که حتّی بدونی چکار داری می کنی بدون این که بفهمی اون چه داری می دی چی هس معنی ش چی هست و کاری که می کنی چه آخر و عاقبتی برای خودت داره هیچ کس ازت نخواسته بود من ازت نخواسته بودم ولی تو جلوی خودتو نمی تونستی بگیری هیچ وقت نتونستی بگیری حتّی وقت هائی که لازم هم نبوده با خودت شرط می کنی که اگه من یه چیزی دلم بخواد هر چی باشه سر کوه قاف هم باشه حاضری بری برام بیاریش ولی کاری  که من به ات می گم نمی کنی از بس سِرتِقی اگه بدونی از این سرتقی تو چقدر لجم می گیره فقط برای این که نشون بدی که با وجود  این که همه چیزت منم ولی باز هم این تو هستی که من همه چیزتم اون بار که من رفتم سفر و تو نیومدی چرا نیومدی فقط برای این که لج منو دربیاری به ات گفتم خیلی خوب نیا ولی اقلاً وقتی من نیستم هر شب ماهو نگاه کن گفتم من هم نگاه می کنم و وقتی هر دومون شب ها با هم ماهو نگاه کنیم مثل اینه که من به سفر نرفته م یا تو همراه من اومده ی مثل اینه که با همیم همدیگه رو می بینیم صدای همو می شنویم با هم حرف می زنیم ولی از سفر که برگشتم به ام گفتی که همه ش به فکر من بوده ی یه لحظه از فکر من غافل نبوده ی ولی به کلّی یادت رفته بود ماهو نگاه کنی من بعد از تربیع اوّل رفتم تا تربیع دوم هر شب هم ماه درمی اومد حتّی شب چارده هم ماه به اون گندگی رو نگاه نکرده بودی  اصلاً یادت رفته بوده که همچه قولی به من داده ی چه جور عاشقی هستی تو من که ازت نخواسته بودم بری ماه رو شکار کنی و تو سینی بذاری و برام بیاری ازت خواسته بودم که فقط نگاش کنی اگه بدونی از این سرتقی ت چقدر لجم می گیره دلم می خواد همچی بزنم تو سرت وقتی می بینم با من این جور مثل بچه ها رفتار می کنی به حرف هام اهمیت نمی دی می خوام وقتی باهات حرف می زنم خوب گوش بدی مثل وقتی که به حرف های دیگران گوش می دی گوش هات راست می شه ابروهات بالا می ره و هی سرتو تکون تکون می دی ولی من که باهات حرف می زنم فقط نگام می کنی طوری نگام می کنی که انگار بار اوّله که منو می بینی ولی گوش نمی دی چی به ات می گم بعدش هم هر جور که خودت دلت می خواد حرف هامو تعبیر و تفسیر می کنی و خودت تصمیم می گیری به ات گفتم صبح ها که کارت تموم می شه قبل از این که بیای پائین سوار ماشین بشی یه زنگی به من بزن برای این نبود که تا اون وقت طلوع آفتاب و آسمونِ صبحو ندیده بودم من صبح زود بیدار شدن برام مثل آب خوردنه فقط می خواستم تو به ام زنگ بزنی برای این که با هم تماشا کنیم همون چند دقیقه ای که تو پارکینگ منتظر می شدی تا ماشین برسه من هم می رفتم تو حیاط و آسمونو نگاه می کردم تازه خودت حرفشو زدی از پاکی و شفّافی آسمون از ابرهای سیروس تو آسمونِ بلند از این طرف آسمون تا اون طرف آسمون مثل پرهای دراز و بی انتها پاک و تمیز این قدر پاک و تمیز این قدر دور و گذرا که اشک تو اون چش های باباقوریت پر می شده ولی فرداش دیگه به ام زنگ نزدی هر چی منتظر شدم خبری ازت نشد من بیدار بودم منتظر بودم که زنگ بزنی که برم تو حیاط معلوم شد آقا به جای من تصمیم گرفته ن که برای سلامتی من خوب نیس صبح های زود از رختخواب بیرون بیام ممکنه تو حیاط سرما بخورم تموم حس و عاطفۀ تو همینه خودت صبح سحر وای می سی آسمون شفاف و ابرهای کاغذی رو تماشا می کنی ولی جونت درمی آد یه زنگی به من بزنی تو بابای من نیستی که مواظب سلامتی من باشی من هم دختر تو نیستم همون روز اوّل هم به ات گفتم به ات گفتم که من و تو یه داستان دیگه ای با هم داریم و تو حقّ نداری هر وقت کمیتت لنگ می شه منو دختر خودت فرض کنی فهمیدی چی به ات گفتم لازم هم نیس این جور لب ورچینی به ات برنخوره من اینها رو برای خودت می گم برای این که بالاًخره دست از سر خودت ورداری این قدر به پر و پای خودت نپیچی برای هر کاری که می کنی یا می خوای بکنی یا نمی کنی یا نمی خوای بکنی هزار بار پس و پیش نری و خودتو به صلّابۀ وای چکنم آویزون نکنی  برای این که بالاخره با خودت کنار بیای خودتو قبول کنی هر چه هستی خوب یا بد ضعیف یا قوی ترسو یا شجاع کاری یا تنبل کی می خوای بفهمی اشکال آدم ها اون چیزی نیس که هستن اشکالشون اینه که می خوان یا وانمود می کنن چیزی هستن که نیستن تو هم بی خود وانمود می کردی که بابای منی تو بابای من نبودی اگه بودی اون روز جلوی پارک دستتو نمی انداختی دور گردن من جلوی اون همه آدم تو پارک که بودیم جاهائی که هیچ کسی نبود این کارو نکردی ولی دم در پارک تو اون شلوغی حتّی به من نگاه نمی کردی داشتی انتهای خیابونو نگاه می کردی منتظر بودی که من بند کتانی هامو ببندم و به ات برسم  می دونستم که دست خودت نبود از دستت در رفته بود اگه حواست بود یا اگه فقط یه لحظه به این کارت فکر کرده بودی اگه فقط وقت کرده بودی که سبک سنگینش کنی اگه یادت می اومد که قبلاً گفته بودی که من دخترتم اگه می دونستی که همین کارت تو رو به کجاها می کشونه چی ها به گردنت می ذاره من هم خوب حقِتو گذاشتم کف دسِت قبل از این که به خودت بیای دستو گرفتم محکم گرفتم و پیچوندم ناخن هامو همچین فرو کردم تو ماهک ناخن هات که داشت ریقت درمی اومد از لجم برای این که این قدر دیر این کارو کردی تازه اگه از دستت در نرفته بود هیچ وقت نمی کردی یا خدا می دونه کِی می کردی دلت نمی اومد دست به من بزنی دلت نمی خواست دست به ترکیب من بزنی فکر می کردی اگه دست به من بزنی ترک برمی دارم می شکنم می افتم و خورد می شم مثل یه ظرف بلور با من این طوری رفتار می کردی فقط با من بودی تمام روز تمام روزها مراقب من بودی به خیال خودت به همین راضی بودی همین خوشحالت می کرد من هم راضی بودم هیچ دردی هم نداشتیم جز یه درد بزرگ دردِ این که همدیگه رو داریم دردِ این که نمی دونیم با همدیگه چکار کنیم صبح تا عصر تو کوچه پس کوچه ها پرسه می زدیم اون کوچۀ قدیمی اون چنار خاک گرفته اون سقّاخونۀ متروک دمِ عصر آفتاب که داشت از لب پشت بام ها می پرید یه شعاع آفتاب که افتاده بود روی سبد انگور بقالیِ سر پیچ تو فوری می خواستی برام بخری به ات گفتم نه خَره من دلم انگور نمی خواد منظورم همون  خوشه  های انگوره که نور آفتاب افتاده روشون و داره از روشون می پره همین همون یه لحظه که یه لحظۀ دیگه نیس که یه لحظه قبل هم نبوده چی شد اون یه لحظه  اون سبد انگور اون آفتاب زرد که داشت از دیوار بالا می رفت یا اون ماه به اون گندگی که تو نگاه نکردی یا اون پسر بچه که با مسواک چوبیش اومد تو حیاط و یه دفه فهمید که دیگه خواهرش نیس یا اون قطاری که صدای تتق تتق شو شنیدن که مثل توفان رسید و تا به خودشون بیان رفت و گم شد صدای پیانوئی که از پشت پنجره تو کوچه پس کوچه های شمران می اومد چی شد چکه چکه های مهتاب زیر انگشت های یه پسربچۀ مبتدی نسیم دم عصر سر یالِ پلنگ چال تا کجا رفت  به اون ور دره رسید قبل از این که سایه کوهو بپوشونه از آبشار دوقلو که سرازیر شدیم دیگه هیچ کس نبود  بجز کوه و ما سه نفر خسته و تموم تنمون لیچ عرق تو دست دراز کردی و کولۀ منو گرفتی کولۀ سیما سنگین تر بود نفس نفس هم می زد ولی تو کولۀ منو گرفتی به روی خودت هم نیاوردی که فهمید و به اش هم برخورد  من که نمی تونستم به ات ندم همیشه همین جور خَرَکی چی می تونستم به ات بگم این به اصطلاح ابراز عشقت بود نمی تونستی اولش یه کلمه حرف بزنی یه چیزی بگی که سیما اون جور تُرش نکنه سر شب که منتظر اتوبوس بودیم تو شلوغی تو فشار جمعیت روی رکاب اتوبوس میله رو می چسبیدی و پشتتو به مردم می کردی  هر چی هم فشار می آوردن فاصله تو با من حفظ می کردی نیم وجبم شده دو انگشت هم شده فاصله تو با من حفظ می کردی من نفستو حس می کردم هُرمِ تنتو حس می کردم من باهات بودم  فقط باهات بودم تو ادای اینو درمی آوردی که داری دخترتو می رسونی خونه سر ایستگاه می خواستی پیاده بشی و با من بیای به ات می گفتم لازم نیس خودم می تونم برم ولی تو نگران بودی که چطور خودمو تا در خونه می رسونم اون وقتِ شب  تو کوچه هائی که پرنده پر نمی زد به ام نمی گفتی ولی می ترسیدی لات و لوت ها اذیتم کنن انگار می تونستی جلوی لات و لوت ها درآی پنجه بوکسمو که نشونت دادم تو بیشتر نگران شدی ترسیدی پنجه بوکس منو که دیدی ترسیدی از برق فلزش ترسیدی برای من ترسیدی ولی چیزی نگفتی دلت می خواست پنجه بوکسمو ازم بگیری فکر کردی خطرناکه فکر کردی لات و لوتها ازم می گیرنش و تو صورتم می زنن ولی نگرفتی فقط پوزخند زدی اون روز هم پوزخند زدی اون روز که منو گرفتن و بردن باورت نمی شد باورت نمی شد که با من این کارو بکنن باورت نمی شد که دست روی من بذارن که من دست اونها بیفتم که به من دست بزنن که پنجه بوکسمو راحت از جیبم درآرن و هُلم بدن تو ماشین که درازم بکنن کف ماشین که پوتین هاشونو بذارن روی تنم اینهاشو دیگه مطمئن نیستی مطمئن نیستی که پاهاشونو گذاشتن رو تنم امّا مطمئن هم نیستی که نذاشتن تو از هیچی مطمئن نیستی از من مطمئن نیستی از خودت هم مطمئن نیستی فقط همون یه بار بود که دستتو انداختی گردن من اون یه بار هم از دستت در رفت و با همین کارت خودتو گرفتار کردی خودتو تا خرخره گرفتار کردی برای یه عمر فکر کردی چون دستتو انداخته ی دور گردن من و من هم دستتو گرفته م فشار داده م دیگه باید تا آخرش بری تا آخرش در حالی که اصلاً نمی دونستی آخرش کجاس به چی می رسه چی هس من به همین راضی بودم همین که تو دستتو انداختی گردنم برای من کافی بود من چیز دیگه ای ازت نخواسته بودم برای خودت هم که از سرت زیاد بود دیگه برای چی خودتو جلو انداختی و منو هم با خودت کشیدی وانمود هم می کردی که همه چیزو می دونی که از همه چیز سردر می آری که همۀ ریزه کاری ها و شگردهای کارو می شناسی و من کاری ندارم جز این که خودمو به  تو بسپارم و باهات بیام که آخرش آبِ پاکی رو دستم بریزی و سرمو به تاق بکوبی چرا یه کلمه حرف نمی زدی چرا نمی گفتی که چیزی نمی دونی که تو اون کلّۀ گنده ت هیچی نیس جز یه مشت کلمه های کج و معوج که تلق تلق به کاسۀ جمجمه ت

طرح از محمود معراجی

می خورن تو تو لاک کَت و کلفت خودت گیر کرده بودی تو لاک مردونگیت جم نمی تونستی بخوری زبونت باز نمی شد فکر می کردی اگه یه کلمه حرف بزنی اگه مُقر بیای یه اشاره ای بکنی که به کلّی از مرحله پرتی که هیچی سرت نمی شه همه چیز رو سرت فرو می ریزه و از اوج و عرش مردانگی به حضیض ذلّت و خواری می افتی دلم می خواست همچی بزنم تو ملاجت که پس بیفتی و دیگه بلند نشی از این که با من بودی و با من نبودی از این که همه چیزو از من می خواستی و زبونت نمی گشت یه کلمه باهام حرف بزنی چرا با من حرف نمی زدی چرا نمی پرسیدی حتّی این قدر به خودت اطمینان نداشتی که بپرسی حرف بزنی بگی دردت چیه من می تونستم کمکت کنم من هم بلد نبودم ولی می تونستم به ات بگم که من هم چیزی نمی دونم همین که به ات می گفتم من هم مثل تو از بیخ عربم کمکت می کرد همه چیز آسون می شد همه چیز حل می شد تو می فهمیدی که چه  مرگته همین می ذاشت بفهمیم که چه خاکی باید به سرمون بریزیم همین که با هم حرف بزنیم مثل همون وقت ها که با هم حرف می زدیم صبح تا شب شب تا صبح با هم حرف می زدیم و حرف هامون تموم نمی شد اون وقت ها که حرف زدن از آسمون و آفتاب و سایه و ستاره و خاک و دیوار و ابر و  پرنده و بعد از ظهر و صبح سحر و هزار کوفت و زهرمار دیگه برامون کافی بود چقدر گذشت تا تونستی با من حرف بزنی می دونی چقدر گذشت تا تونستی دو مرتبه با من حرف بزنی مدت ها مدت ها مدت ها بعد بود مدت ها بعد از این که منو تو ماشین انداختن و بردن مدت ها بعد از اون بود که با من حرف زدی عکسمو قاب کردی و رو تاقچه گذاشتی یه دسته گل این طرفش یه لاله هم اون طرفش سقّاخونه درست کرده بودی تا اون شب که دیر وقت برگشتی نصف شب گذشته بود چراغو روشن نکردی دلت نمی خواست عکس منو ببینی دلت نمی خواست عکس من اونجا باشه خجالت نمی کشیدی فقط دلت نمی خواست دلت نمی خواست نگاه من روت باشه سقّاخونه رو جمعش کردی عکس منو گذاشتی تو کشو زیر خِرت و پِرت های دیگه  به جاش یکی از شب های پر ستارۀ  ون گوگ رو گذاشتی که با سر و پزِ گهِ مرغیت هم می خوند این جور دیگه خلوتت به هم نمی خورد سوآل های ناجور پیش نمی اومد سوآل هائی که همه چیزو به هم می زدن و خراب می کردن چون هر چی که فکرشو می کردی  حالا که نه حالا که زرتت قمصور شده با اون رون های لندوکت شونه هات که از زیر پوست بیرون زده شکم پوسیده ت که لایه لایه رو هم خوابیده بازوهای نی قلیونیت نفست که در نمی آد حرفتو بزنی حالا حتّی یادت نمی آد که گرفتاریت چی بود انعکاس آفتاب روی بافۀ شبق یا یه تابش طلائی یا یه انحنای مواج یا برق نگاهی که روت مکث می کرد و درونتو می کاوید خونتو به جوش می آورد اون عطر تند و گَس که می دونستی از کجا می آد و چکار باهات می کنه و تا کجا می بردت عالم و آدم جلودارت نبود تا خودتو برسونی تا بری تا از دست بری و عکس من عکس من نگرانت می کرد مزاحم بود سوآل های ناجور با مود و مقدماتی که جور کرده بودی با اون همه دوز و کلک مبادا فضا سنگین و سیاه بشه پس چی دوز و کلک چون تو هم یاد گرفته بودی می دونستی که بدون دوز  و کلک هیچ کاری به جائی نمی رسه برسه هم به دهنت مزه نمی کنه عکس من  اولّش بد هم نبود تو دیگه سرتو بالا نمی گرفتی حتّی سرتو پائین می انداختی یا اگه  سرتو بالا می گرفتی برای این بود که اشک هات برگرده تو چشمات واقعاً که حیا نمی کردی از خودت  از این که این جور ننه من غریبم در می آوردی بعدش هم کاری نمی کردی که به اسم خودت تموم بشه فقط منتظر می موندی خودشون جلو می اومدن خودشون پیش قدم می شدن تو هم بزرگوارتر از اون بودی که نه بگی نمی خواستی دلشونو بشکنی موش مردۀ جَلَب نمی خواستی حرومشون کنی یه بار یکی رو حروم کرده بودی بس بود با خریتت با اون اخلاق و رفتار دست و پا چلفتی ت حالا هم نمی خواستی تلافی دربیاری فقط می خواستی بگی که می دونی که می تونی می خواستی به من بگی همۀ اینها برای این بود که به من بگی به خاطر من بود همۀ اینها با من بود با من بود که به آسمون هفتم می رفتی منو هم با خودت می بردی از قعر خاک به اوج آسمون هفتم با من چکار داشتی دیگه منو می خواستی چکار این یه دروغ نبود به خودت نبسته بودی اون چه مونده بود فقط حسرت من بود که دلتو می سوزوند وگرنه کار من که تموم شد و رفت همون نصفه شبی که تو پلنگ چال منو از پناهگاه بیرون کشیدی که ستارۀ سها رو به ام نشون بدی تموم نشونی هاشو به ام دادی رو گردۀ دبّ اکبر یکی به آخر مونده خونده بودی همۀ اینها رو تو کتابها خونده بودی می دونستی که اونجاس همۀ نشونی هات هم درست بود من دیدمش ولی تو خودت ندیدی تو خودت ندیدی نه اون شب نه هیچ شب دیگه نه هیچ وقت دیگه خودت نمی دیدی نمی تونستی ببینی مثل خیلی از حرف های دیگه ت که خیلی خوب یاد گرفته بودی حفظ کرده بودی خیلی هم ذوق می کردی وقتی دم به ساعت تکرارشون می کردی که خدائی شو بخوای باورشون هم نداشتی خونده بودی خوب هم خونده بودی قشنگ بودن برای خوندن برای حرف زدن من باورشون کردم مثل دختربچه ای که قصۀ شاه پریونو باور می کنه و باهاش به خواب می ره و خواب می بینه آخرش هم رفتی عکس منو تو از کشو درآوردی از زیر خِرت و پِرت ها روی تاقچه گذاشتی با همون سلام و صلوات گلدون گل یه طرف لاله و شمع طرف دیگه یه نوار سرخ هم به گوشۀ قاب عکس زدی یه نیم ساعتی هم طول کشید تا همه چیزو مرتب کردی طولش دادی هر چیزی رو که می خواستی سر جاش بذاری یه ساعت طولش می دادی باز هم سرتو هم بالا گرفتی که اشک هات برگرده تو چشات دیگه کسی نبود که جلوش خجالت بکشی یا وانمود کنی که خجالت می کشی چون تو استاد وانمود کردن و ادا در آوردنی وقتی هم کسی نباشه جلوی خودت ادا در می آری اداهای خودتو هم باور می کنی باور می کنی که می خواستی جلوی گریۀ خودتو بگیری و نتونستی نشستی پای عکس و زار زار گریه کردی حقه باز خیال می کنی نمی دونم برای خودت گریه می کردی من که مشکلی نداشتم مثل یکی از اون پرنده هائی که دم عصر از روی درخت های حیاط می پریدن و می رفتن هر چی هم ازت می پرسیدم کجا می رن اینها فقط بِر و بِر به من نگاه می کردی و جواب نمی دادی نمی دونستی زورت هم می اومد بگی نمی دونی دیگه فایده ای هم نداره دیگه لازم نیس ادا در بیاری دیگه لازم نیس سرتو بالا بگیری که اشک هات برگرده تو چشات دیگه هیچی لازم نیس هر چه هس همینه که هس دیگه خودت هستی و خودت با شونه های خمیده بازوهای نی قلیونی با رون های لندوک بند انگشت های پینه بسته ناخن های زرد و دراز نفست که سر هر پله ته سینۀ تنگت گُم می شه و دیگه نمی خواد بالا بیاد دیگه کسی نیس بجز من مثل اون وقت ها مثل اون وقت ها که تو صبح تا شب و شب تا صبح با من بودی و با من نبودی مثل اون وقت ها که تو اون قدر به من فکر می کردی که قرارمونو زیر ماه شب چارده فراموش می کردی تو همیشه منو این جور می خواستی می خواستی که من نباشم تا هر جور که دلت می خواد با من باشی تو خاطرۀ منو بیشتر می خواستی تا خودمو زندگی کردن با خاطره م برات آسون تر بود تا با خودم از خودم سر در نمی آوردی گیجت می کردم من ولی با خاطره م هر جور دلت می خواست سر می کردی نه نه نه این جور به من نگاه نکن تو نمی دونی وانمود نکن که می دونی من خاطره مو به تو هدیه نکردم من نبودم که این کارو کردم اون پنجه بوکس مال مدت ها پیش بود مالِ وقتی که من یه الف بچه بیشتر نبودم اونوقت ها که تو واقعاً می تونستی بابای من باشی اون وقت ها نمی دونستم وقتی آدمو می گیرن و تو پیکان هَلش می دن و کف ماشین می خوابوننش یعنی چی تو لازم نیس به حساب خودت بذاری فقط حسرت اون آسمونِ صبحو رو دلم گذاشتی با ذرات نور که تو لبۀ ابرهای بلند کاغذی می لرزیدن انگار که می بینی شون انگار که می تونی دستتو دراز کنی و نازشون کنی و خنکی ذرات آبو با نک انگشتات حس کنی من همین ها رو از تو می خواستم همین چیزها که دم دستت بود می تونستی دستتو دراز کنی ورشون داری و به من بدی مثل درخت آلبالو که من دستم نمی رسید زورم نمی رسید تنه شو خم کنم و بچینم ولی تو می خواستی بری پر سیمرغو از سر کوه قاف برام بیاری جون عمه ت نه که خیال کنی من نشناختمت خودت هم نمی شناختی خودتو کی بودی تو چی می خواستی بگی با اون همه حرف و حرف و حرف و حرف که قطع شد قبل از این که تقۀ خشک و تیز تفنگ ها رو بشنویم که نشنیدیم تو نمی دونی که شنیدیم یا نشنیدیم پشت به دیوار که به صفمون کرده بودن با یه دختر بچۀ ریزه میزه کنار من زیر بغلشو گرفتم داشت نقش زمین می شد از بس ضعیف بود خودشو خیس کرده بود ولی تو نمی دونی نمی دونی خودتو هم بکشی نمی دونی حتّی از اون ابرهای سیروس هم دورتره حتّی از ماه حتّی از ستاره های دبّ اکبر حتّی نمی دونی که آسمون پر ستاره بود یا ابری و کوتاه تو همه ش خیال می کنی من اون دخترکو به خودم چسبوندم و سرشو با ستاره ها گرم کردم که اون وقت شب انتهای شب از سراسر آسمون شُره می کردن مثه این که آسمون داشت رو سر آدم خراب می شد از بس ستاره بود از بس نور بود یا این که نه ستاره ای نبود نوری نبود ابر بود و آسمون کوتاه  و نمناک و تاریک با یه چراغ زنبوری ای که تو کامیونت اون ور محوطه گذاشته بودن با یه نور کدر و کثیف از یه ترموس به اشون چای می دادن صدای هورت کشیدنشونو می شنیدیم به امون نگاه نمی کردن دختره رو چسبونده بودم به خودم اگه ولش می کردم ولو می شد روی زمین اون هم به من چسبیده بود به اش گفتم که فکر ابرها نباشه به پشتشون فکرکنه به آسمون پرستاره به شب هائی که از هجوم نور انگار آسمون داره رو سرت خراب می شه به ستارۀ سها که تو گفته بودی که اونجاس رو گردۀ دبّ اکبر یکی به آخر مونده نزدیک دُمش اون بالا رو نگاه می کرد انگار که ابر نیس انگار که آسمون این جور کوتاه نیس این جور مرطوب و خیس نیس که آدم مورمورش بشه این جور سرد مثل یخ مثل برق فلز تفنگ ها که از توی کامیونت ورداشتن و اومدن طرف  ما هر چی می کردم نمی تونستم توی لوله شون نگاه نکنم دیده هم نمی شد بجز یه برق سردِ نازک با یه سیاهی یه تاریکی که آدم نمی تونس نگاه نکنه با تقّۀ خشکی که ازشون درمی آد که آدم نمی دونه  می شنوه یا نمی شنوه آدم هیچ وقت نمی دونه …

 

مارس ۲۰۰۹