یکشنبه ۲۹ اکتبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
زیبا شده ام. شاید به دلیل حسی است که در وجودم شکفته شده است. که در من می وزد، می بارد، گریه می کند، می خندد، توانم را می گیرد و پرتوانم می کند. ذره هایی که در فضاست. بویی که در هواست… و تصاویر متحرکی که نامشان “خاطره” است. و خاطره می تواند هربار به گونه ای، و با طعمی متفاوت در ذهن به گردش در بیاید. چیزی که دنیای الکترونیک سعی می کند شکل ناقصی از آن را بازسازی کند.
موهایم تاب قشنگی گرفته اند و لبخندم برای خودم دلربا شده است. به خود می گویم چه فعل و انفعالاتی در درون رخ می دهد که ناگهان پوست چهره شفافیت گلبرگ های گلی تازه شکفته را پیدا می کند. چشم ها درخشان می شوند و موها ناگهان با چرخشی حلزونی تاب برمی دارند؟
من هرگز در علم فیزیک، شیمی و ریاضیات متبحر نبوده ام. اگر این علوم را تا عمق می آموختم، آنگاه می توانستم برای این حس های شاعرانه و زیبا شناسانه، دلیلی هر چند ناقص، اما یک دلیل به هر حال، بیابم! یک دلیل همیشه می تواند مرا به دلایلی عمیق تر بکشاند و این همیشه آغاز است!
ترجمۀ شعر “زلزله” را برای کلاس فیلیپه تمام کردم. هر چند شعری بود از روی بیحوصلگی. شعر را درست بعد از گفتگوی با فیلیپه و همچنین در زمان پانل Rich Vs Poor نوشتم…. اما وقتی آن را به روی کاغذ آوردم، تنها تکه ای از آن همه فوران ایماژ و واژه بود. شعر “لحظه” است و اگر آن لحظه ثبت نشود، حس، تصویر و زبان می گریزند. مثل بعضی از خواب ها که فقط تصویر و حس اند و به زبان نمی آیند. به واژه تبدیل نمی شوند. مگر سینمای شاعرانه، تصویر بدون واژه نیست؟ مثل خواب های شاعرانه که شاعرش انسانی است که در خواب بیداری اش را ادامه می دهد.
دوشنبه در برنامه ای که در مورد زن های زندگی کافکا توسط یک کافکا شناس انگلیسی دیدم، دریافتم که زنان زیادی در زندگی کافکا بوده اند. اما به محض این که کافکا به آنها نزدیک می شده است و با آنها احساس محرمیت می کرده، ناگهان دوستی اش را با آنان قطع می کرده است. این موضوع، موضوع مهمی است. شاید به این دلیل که کافکا هستی اش را با آنها قسمت می کرده است و پس از تقسیم، هراس تهی شدن راز او را در خلاء فرو می برده است. احساس عریانی، احساس شناخته شدگی و مرئی شدن، حسی است که بسیاری از آن می گریزند تا حساسیت هایشان آسیب نبیند. و روحشان مورد آزار قرار نگیرد. وقتی که آدم جایی برای ایجاد راز باقی نگذارد، انگیزه چالشگری را در یک رابطه از دست می دهد. حقیقت این جمله را برای اولین بار از زبان مارک شنیدم. جمله ای که در شرایط گوناگون در ذهنم طنین می اندازد. نمی دانم…. شاید این فقط جنبه ای از جنبه های پیچیدۀ روح یک هنرمند باشد. شاید سهراب سپهری، صادق هدایت و هنرمندان دیگری نظیر آنان، به همین دلیل عمیقاً تنها بوده اند.
جمعه با کولین به هنشر رفتیم و اپرای مزخرفی دیدیم به نام Power Failure که محصول یک گروه هنری ـ سیاسی بود که نویسندۀ آن ریند اکرت قبلاً تئاتر Slow Fire را کار کرده بود و رقص مزخرف دیگری به کارگردانی مارگارت جنکینز Margaret Jenkins. گروهی که این نمایش را تدارک دیده بودند معلوم بود که عده ای شبه هنرمند ثروتمند نیویورکی هستند که می خواهند به زور خود را سیاسی نشان بدهند تا از جریان سیال زمان، خود را عقب ندانند. این گونه هنرمندان تاریخ مصرف هنریشان بسیار کوتاه و میراست، چون کارشان عمق و ریشه ندارد. در سطح می اندیشند و در همان سطح هم می مانند و سرانجام می میرند. آنها قدری شعارگویی می کنند و ایماژهای دزدی شان را کنار هم می چینند تا عده ای احمق را به آسانی فریب دهند. فقط پول هنگفتی به جیب می زنند و روح رقیق و سطحی شان را ارضاء می کنند. در زمان تنفس بین دو پرده، روئینا و شوهرش را دیدم، شلی و شوهرش، سوزان و لوری و لورا را هم دیدم. اسماعیل خویی از وسط نمایش، سالن را ترک کرده بود. وقتی که کولین رفت تا یک نوشیدنی برای خودش سفارش بدهد، من روی موکت های قرمز خوشرنگ و نور شفاف سالن انتظار به آرامی قدم می زدم که با یک جوان زیباروی آمریکائی تصادف کردم. معذرت خواهی که کردم، جوان با لبخند ایستاد و گفت: “قیافۀ شما برایم بسیار آشناست. آیا شما در کلاسم هستید؟”
گفتم:”نمی دانم! آیا شما در کلاس American Drama هستید؟”
اسمش را به من گفت که برایم ناآشنا بود. اسمم را به او گفتم. قدری فکر کرد و گفت: “نه … ببخشید… فکر می کنم اشتباه کرده ام!”
لبخند با معنایی زد و رفت. شال قرمزی دور گردنش بود. قد بلندی داشت. لاغر اندام بود. قیافه دلچسبی داشت. قدری منگ بود و می دانستم حتماً هنرمند است. یا موزیسین بود یا خواننده اپرا یا رقصنده. حس قشنگی بود.
مردهای آمریکایی در آیواسیتی معمولاً به این ظرافت با آدم روبرو نمی شوند. او حتماً از شهر دیگری به آیواسیتی آمده بود. چنین رخدادهای لحظه ای، زیبایی شعر زندگی هستند، مثل یک حباب شفاف شبنم زیر نور نرم آفتاب صبحگاهی…
بعد از پایان این اپرای سطحی، با کولین به یک کافه رستوران رفتیم و بستنی و کیک خوردیم و دربارۀ عشق حرف زدیم. هر چند شب را با کلام عشق آغاز کرده بودم، اما آن شب خواب وحشتناکی دیدم. خواب دیدم که در شوادون (زیرزمین) منزلمان در دزفول بودم همراه با همۀ افراد خانواده ام. و نمی دانم چند ساله بودم….
عمه کوچکم با آن اندام بلند و کشیده هم آنجا بود و نمی دانم چرا در دستش یک عصا دیدم. و نمی دانم چرا و برای چه از پله های شوادون بالا رفتم. در حیاط، کنار حوض با کاشی های سفید و تمیز، چند مرد ایستاده بودند که یکی از آنها سهراب برادر “ک” بود. مردی که وجودش در بیداری هم وحشت زا و تشنج برانگیز است. او در خواب از ضربه زدن به کسی یا کشتن کسی حرف می زد. وحشت و احساس گناه سراپای وجودم را فرا گرفته بود که چرا اصلاً من باید چنین کسی را بشناسم. (حتی اگر کنجکاوی نویسندگی ام مرا به شناخت آدم های گوناگون تشویق کند!) و چرا پای چنین فردی موزاییک های خانه مقدس ما را لمس کرده است. به اطراف خانه نگاه کردم. دیدم دیوارهای خانه مان با تور مشکی ساده آراسته شده است. پرده های سیاه به آرامی با باد تکان می خوردند. گویی مجلس عزایی بود. با وحشت دوباره به شوادون برگشتم. از پله ها که پائین می آمدم، حس می کردم که همۀ افراد خانواده ام را از دست داده ام…. وحشت و تصور این حس قلبم را می لرزاند. می ترسیدم قدم بردارم. اما در راه بین پله ها به خود می گفتم: “این فقط یک تصور است و واقعیت ندارد. “
چشم هایم را باز کردم. به خود گفتم کاش صبح نمی شد!
حس می کنم کاملاً دو تکه شده ام. من و بدنم دو آدم مختلف هستیم. بدنم از من تبعیت نمی کند. وحشی و لجباز و لجام گسیخته شده است. و اعمالی از خود نشان می دهد که مرا شگفت زده می کند!
چه شده است؟
در ساعت ۱۰ صبج، کولین ما را برای صبحانه به منزلش دعوت کرد. باران مثل باران های بهاری می بارید. کولین برایم پیانو نواخت و آهنگ “Lost in your Eyes” از “دبی گیبسون” را خواند. موزیک، آواز، محبت و دوستی روحم را تلطیف کرد. وقتی به خانه برمی گشتم، باران سیل آسا می بارید. با وجود لحظه های خوب موزیک و باران، فکر خانم سرهنگی که دیشب در منزل شیدا ملاقات کرده بودم، دوباره به من هجوم آورد. نشستن در کنار زنی که شوهرش را در دورۀ انقلاب اعدام کرده بودند، تجربۀ ویژه ای بود. وقتی که از دردها و مشکلاتش صحبت می کرد، حس کردم که چه نیاز هنگفتی به احساس پشتیبانی من دارد و من چقدر نیاز دارم که پشتیبانش باشم. در تمام طول مدتی که به حرف هایش گوش می دادم، به این فکر می کردم که چگونه در هر انقلابی، وفاداران به رژیم گذشته، چاپندگان ثروت ملی مردم و قدرتمند ان سیاسی از میان برداشته می شوند و مهره های رژیم بعدی، پس از مدتی به همان فساد رژیم قبلی دچار می شوند و رژیم دیگری آنها را نابود می کند. این زن و پسرانش همگی در هم شکسته و ویران بودند. هیچ چیز نمی توانست آن شکستگی عمیق را در آنان ترمیم کند. آنها مثل یک ظرف چینی شکسته و بست زده، شکننده و میرا بودند….
سیلویا به من تلفن کرد و با هیجان گفت که فیلم “همچون در آیینه” Through Glass Darkly اثر اینگمار برگمان را هم اکنون دیده است و شخصیت زن فیلم، مرا به یاد او انداخته است. بویژه دیالوگ های فیلم…. گفت: بیشتر در این زمینه به یادت بودم که شخصیت فیلم بین مسئله اعتماد و بی اعتمادی در نوسان و چرخش بوده است. باید فیلم را دوباره ببینیم!
بعد، وقتی که با کاوه در مورد نمایشنامه های کوتاهی که علیه مسئله اعتیاد در Theatre Lalo دیده بودم، صحبت کردم، کاوه با خنده گفت: اینها راه جلوگیری از مسئله اعتیاد نیست. مسایل باید ریشه ای حل شوند.
پرسیدم: قدری توضیح بده…که راه حل ریشه ای را چگونه می بینی؟
گفت: سرمایه داران آمریکایی در کشت و برداشت مواد اصلی به طور وسیعی سرمایه گذاری های کلان و برنامه ریزی شده می کنند، بعد سروصدا راه می اندازند که می خواهند اعتیاد را کنترل کنند. آنها خودشان اعتیاد را بین جوانان رواج می دهند، چون هدفشان استخراج سودهای کلان است.
مثل آدمی که برای نخستین بار با شگفتی به بلندای یک کوه نگاه می کند، نگاهش کردم. هیچ کلمه ای به ذهنم نرسید تا عظمت درک و شعور او را توصیف کنم. پسرم ۱۵ سال بیشتر ندارد!