شهروند ۱۱۸۶

ـ”این عمل رو چه جور توجیه می کنی؟ حتما برات هم استراتژیه و هم تاکتیک؟” صدای عصبانی هما هنوز از ذهنش پاک نشده بود. بی خبر وارد دفترش در بیمارستان شده بود، خشمگین کیفش را روی میز او کوبیده بود: “حالا خیالت راحت شد؟ دیدی به خاطر تو چه بلایی سرش آوردند؟ به خاطر اون کتابای لعنتی! خودت نمی تونستی اونا را سر به نیست کنی؟”

ـ “ولی خودش قبول کرد!”

ـ “خودش خواس؟ همین؟ می دونی چه بلایی سرش آوردند؟ نمی دونی؟ یه ماه تمام نمی تونسته از جاش تکوون بخوره. سه بار پاهاش پوست انداخته. حالا هم شب و روز خواب نداره.”

ـ “من چه کاری براش بکنم؟ تو بگو چکار کنم؟”

ـ “راحتش بذار! دیگه باهاش تماس نگیر! بذار زندگیش رو بکنه! تو خودت بهتر از هر کسی می دونی تموم زندگی این دختر شعر و موسیقی یه.”

ـ “متاسفم، باور کن! بیشتر از هر کس، من متاسفم و نگرانش هستم ولی . . .”

ـ “دیگه ولی نداره. تا حالا به اندازه کافی از احساس و علاقه اش نسبت به خودت استفاده و حتا می شه گفت سوء استفاده کردی، دیگه بسه. این اواخر دیگه شورش رو درآوردی. این دفعه با زندگیش بازی کردی. تو، خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که میترا فقط هوادار تو بود و بس. حالام اگه براش به اندازه ی سر سوزن ارزش قائلی و یا حتی یه ذره بهش علاقه داری دست از سرش وردار!”


ـ “نه بهش می گم: “کلیله و دمنه” نه نه آهان! بهش می گم: “روزنامه ی اطلاعات دیشب رو می خووندم.”

ـ “این اواخر . . . هما رو ندیدی؟ . . . ازش خبر داری؟”

ـ “شروع شد! هنوز ده دقیقه نشده که همدیگر رو دیدیم داری سراغ دخترای دیگه رو از من می گیری!” نگاه متعجب امیر را از توی آینه می دید و خنده اش را پنهان نگه می داشت.

ـ “من فقط می خواسم بدونم آیا هنوز با هم تماس دارین یا نه؟”

ـ “برا تو چه فرقی می کنه؟” برای چه می خواست بداند هنوز با چه کسانی معاشرت دارد یا ندارد؟ آیا هنوز به خودش اجازه می داد در کارهای او مداخله کند؟

ـ “هیچ.”

نگاهش از پشت شیشه های سیاه به تابلویی بود که سمت بزرگراه را نشان می داد و برهوت شاهراه یا درخشان بی طراوت و سرگردانش در ذهنش مجسم می شد.

ـ “چقدر از این بزرگراه لعنتی متنفرم. . . هر بار که از اون جا رد می شم . . .” امیر در سکوت رانندگی می کرد و به مقابل خود می نگریست. “فکر می کنی من از این مکان چه خاطره خوشی دارم؟”

ـ “ببین به درختا نگاه کن!” نگاهش از مقابل به سوی درختان دو سوی خیابان رفت.

ـ “خوبی تهرون در اینه که درختا همیشه تشنه اند و همیشه روی زمین پر از چاله و چوله اش آثاری از یه بارون سیل آسا هس! . . . از بارونی که هرگز نباریده!”


ـ “می دونین من از چی چی این دختر خوشم می یاد؟ از اینکه اون چیزایی رو می بینه که من نمی بینم، چیزای ظریف و ریز.” و لبخندی بر لبانش ظاهر شد.


ـ “دارم جدی حرف می زنم. خوب نگاه کن!” نگاهش به سوی درختان رفت و چاله ی پر از آبی که در برابرش بود ندید. ماشین از روی چاله عبور کرد ولی تعادلش را از دست داد و آب از پنجره ی سمت راست به داخل ماشین پاشیده شد و صدای جیغ میترا در گوشش پیچید. فرمان را به سرعت چرخاند و تعادل ماشین را دوباره به کف آورد.

ـ “ببخش ولی حواسم رفت به شاخه های درختا . . . خودت گفتی نگا کن! خوب نگا کن! مگه نه؟” روی شیشه های عینک سیاه میترا قطرات آب نشسته بود.

ـ “نمی دونم این دختر چی داره که همیشه موفق می شه حواس منو پرت کنه” حالا عینکش را برداشته بود و می خندید، خنده ای کودکانه از پیش آمدی پیش پا افتاده و بی اهمیت. امیر تصویر او را در آینه ی ماشین می نگریست که مشغول پاک کردن شیشه های عینکش است و ناگهان مانند کودکی از چیزی ناشناخته شاد!


ـ “از امتیازات دیگه ی تهرون اینه که تابستونا توی ماشینا بارون می باره.” باز دوباره نق زدن را از سر گرفته بود که امیر آن سوی خیابان را به او نشان داد: “از اونجا خوشت می یاد؟”

ـ “آن طرف خیابون یه رستورانی بود که بارها از جلوش عبور کرده بودم، بارها و بارها ولی هرگز داخلش رو ندیده بودم.” عینک سیاهش را دیگر به چشم نداشت هنگامی که به آن سوی خیابان می نگریست.”چشمانش همون رنگ قدیمی رو دارن، همون رنگ آشنای قدیمی . . . ظاهرا که لطمه ای ندیده . . . این جوری چیزی دیده نمی شه.” چشمها همان چشم ها بودند، همان چشمانی که گاهی با نگاهی نوازشگرانه به او نگریسته بودند، همان چشمانی که گاهی با نگاهی خشمگین به او خیره شده بودند، همان چشمانی که حلقه اشکی پنهان در خود داشتند و با سلامی آشنا به رویش لبخند زده بودند. “به همون زلالی و درست همون رنگ سابق!”

ـ “فکر می کنم وقتش شده که بریم ببینیم چه جوریه؟ . . . من بارها از جلوی این رستوران رد شدم ولی تا حالا پام رو توش نذاشتم.”

ـ نگاه آشنای قدیمی با حیرت به او می نگریست که به دنبال جایی خالی برای پارک کردن ماشین می گردد . . .

ـ “یه چیزی در امیر هست که جذبم می کنه، هم مثه خودم هس، هم مثه خودم نیس، مثه من فکر می کنه، گاهی فکرم رو می خوونه، گاهی فکرم رو پیش از این که گفته باشم به زبون می یاره، خیلی اوقات تصویر منو منعکس می کنه ولی همونقدر که شبیه می شیم با هم فرق داریم، آره ما با هم فرق داریم اونم چقدر!”

از ماشین پیاده شده بودند و کناری ایستاده بودند تا در فرصتی مناسب از خیابان عبور کنند و به آن سو بروند. حضور در خیابان او را دچار دلشوره ای خفیف کرد و بی اختیار روسری خود را جلو کشید. “اگه همین الان ما رو توی خیابون با هم بگیرن چی میشه؟ راستی حالا دیگر چه فرقی می کنه؟” به آن سوی خیابان رسیده بودند که ناگهان امیر برگشت و با لحنی که نه جدی بود و نه شوخی به او گفت: “اگه همین الان ما دوتا رو با هم بگیرن؟” وقتی که به درون رستوران پا گذاشتند دلشوره اش کمتر شد. به شکلی پراکنده چند زوج پشت میزهای بزرگ رستوران نشسته بودند. به آنها نگریست، مردانی چهل و چند ساله و دخترانی دبیرستانی.

ـ “اگه اشتباه نکنم اینا مردای متاهلی هستن که دختر مدرسه ای ها رو قر زده ان؟” صدای امیر را شنید که می گفت: “خوب نیگاشون کن! ببین مردای نه چندان جذاب، در حال تور کردن دخترای نه چندان زیبا هستن!”

ـ “بریم توی تراس بشینیم.” در تراس رستوران همه چیز برای سرویس شام آماده بود. میزهای خالی و گارسون های ایستاده انتظار مشتری ها را می کشیدند.

ـ “من هیچوقت پیش نیومده که در جایی اولین نفر باشم!” در وسط تراس نیز میز بزرگی با ظرف های بزرگی از سالادهای مختلف قرار داشت، به ساعتش نگاهی انداخت. “تازه هفت و چهل دقیقه اس!”

ـ “ما اولین نفر هستیم، خب از این فرصت استفاده کنیم تا یه جای خوب بشینیم . . . میترا حواست با منه؟ کدوم رو می پسندی؟ ها؟” نگاهی به میزهای خالی انداخت و به میزی در کنار درختی اشاره کرد: “اونجا، اونجا هم در پناه درختیم و هم . . .”

ـ “. . . هم به میز سالاد نزدیکیم.”


ـ “اشکال امثال ما در اینه که همیشه می خوایم برا هر چیزی دلایل منطقی ارائه بدیم در حالی که کافیه فقط بگیم بریم اونجا.”

هنگامی که بر روی صندلی نشست ناگهان برای لحظه ای از اینکه به او حق انتخاب داده شده است و برایش تصمیم نگرفته اند احساس رضایت کرد. آیا پس از سالها امشب اوست که تصمیم گیرنده است و می تواند فرمانروایی کند؟ بودن در کنار درخت برایش حس خوشایندی داشت ولی بی اختیار به یاد حس ناخوشایند و دلواپسی توی خیابان افتاد.

ـ “الان که توی خیابون بودیم یه دفه دلم شور افتاد . . .” در جوابش پاسخی نبود فقط دست امیر بود که بر پیشانی قرار گرفت و او را به سکوت دعوت کرد. ساکت نماند و سرش را جلو برد. “گوش کن! بذار برات رازی رو بگم . . .”نگاه متعجب او را می دید که منتظرست.” این اواخر، منو یه بار توی خیابون گرفتن!” تعجب او را در میان چشمان خسته اش می دید: “باور کن!” چشمان خسته انگار از خوابی عمیق بیدار شده باشد چشم بر او دوخته شد. راستی چرا خواسته بود آن ماجرا را برای امیر تعریف کند؟ “اونوقت مجسم کن با چه کسی؟” سئوال را در چشمان خسته منتظر می دید. سرش را جلوتر آورد و صدایش را پایین تر. “با مجید!”

ـ “مجید کیه؟” صدای امیر را می شنید ولی متوجه نبود که صدا دارد نرمش خود را از دست می دهد و کم کم خشک می شود.

ـ “همونی که تو همیشه مسخره اش می کردی و می گفتی چرا این همیشه فقط با دخترا حرف می زنه.” حرکت ناگهانی او را هم ندید وقتی که دستش را از پیشانی برداشت و بی دلیل با کلافگی نگاهی بی هدف به سمتی دیگر انداخت. “اومده بود تهرون، به من تلفن زد تا حال و احوالی بکنه . .. .” دقت نکرد که نگاه خسته دیگر به او دوخته نشده است و باز ادامه داد: “می خواس منو ببینه.”

ـ “حالا چرا از بین این همه آدمای آشنا به تو تلفن زده؟” خشکی و سردی کلام او را در نیافته بود که با بی خیالی شانه هایش را بالا انداخت.

ـ “چرا به من زنگ نمی زنه تا با من حال و احوالی بکنه؟” به کلافگی او بی توجه ماند و با خونسردی پاسخ داد: “من چه می دونم؟” و همین برق خشمی را در نگاه خسته آورد و دستی مضطرب را به سوی قاشق و چنگال روی میز کشید. “واقعا که! . . .” حالا صدای نرم خشک و سرد شده بود و از کوره به در رفته بود و دستی بر روی چنگال مقابلش ضربه های مقطع می زد. “بعضی مردا نگاهشون به زن مثه نگاه قصاب به رون و پاچه ی گوسفنده!” کلماتی مثل “مرد” و “نگاه” و “زن” و “قصاب” و “ران” و “پاچه” و “گوسفند” یکی پس از دیگری همچون چکشی بر سندان اعصابش کوفته شده بود.

ـ “منظور؟” منظورش را دریافته بود اما از او و در این دم توقع این همه خشم و خروش را نداشت. تازه داشت آتش بس موقت را باور می کرد که جنگ از سر گرفته شد. تازه آتش بس موقت صورت گرفته بود که بی خیال و بی توجه دور برداشته بود و خواسته بود با او چیزی پیش پا افتاده را در میان بگذارد.

ـ “می خوای واضح تر صحبت کنم؟ . . . یعنی اینکه خیلی از مردا فکر می کنن بدنشون در روز به حداقل دویست گرم گوشت تازه نیازمنده و برای به دست آوردنش از هیچ حقه ای فروگذار نمی کنن.” چرا اینها را می گفت؟

ـ “تو حسودی! الان حسودیت شده که چرا من رو با تو توی خیابون نگرفتن.” از خشم و یا از حسادت بود؟ چرا با این صراحت و تندی با او حرف می زد؟ آیا توان شنیدن صراحت و تندی میترا را هم داشت؟ “حالا انگار خیلی بهمون خوش گذشته!”

ـ “نه مسئله این نیس.” سعی کرد به ظاهر به حرف میترا بخندد ولی صدایش به خنده ای خشک آمیخته شد. “تو خیلی ساده ای!؟” دستی کلافه چنگال را رها کرد.

ـ “خوب مسئله چیه؟” آیا باز دنبال یافتن دلایل منطقی برای چیزهای ساده و پیش پا افتاده نبودند؟

ـ “مسئله بی خیالی تواه! اون دفعه یادته؟” جنگ نه تنها متوقف نشده بود بلکه پرونده های قدیمی نیز از زیر خاک بیرون کشیده می شد تا از نو مورد بازخواست و بررسی قرار گیرد.

ـ کدوم دفه؟” چشمان خسته برافروخته شده بود و صدای نرم دیگر چیزی از نرمش با خود نداشت و با خشکی و سردی چکش های دیگری بر سندان ذهنش فرود می آورد.

ـ “اون دفه که سوار یه ماشین شخصی شده بودی و طرف به تو بند کرده بود و دستش رو روی زانوی تو گذاشته بود . . . یادت می یاد؟” حالا آن پیش آمد را به خاطر می آورد و در عین یک و به دویی که در جریان بود چیزی مسخره بر روی لبانش نقش می بست و همین خنده ی تمسخرآلود چشمان برافروخته و خسته را کلافه تر می کرد. “خانم تو وقتی سوار یه ماشین شخصی می شی باید پیه چنین حرکتی رو به تنت بمالی. آن راننده ی ابله جنتلمن توی فیلما نیس که بخواد از روی جوانمردی سرکار خانم رو به مقصد برسونه. باید به یادت بمونه که اون طرف در خیال دیگه ایه . . .” لبخند تمسخرآلود هنوز محو نشده بود و لبان بازیگوش پیش رویش کلام او را جدی نمی گرفت. “. . . کافیه یا بازم توضیح بدم؟” آیا خیلی تند نرفته بود؟ آیا سادگی و بازیگوشی های کودکانه و پاسخ های معصومانه اش را هنوز به یاد داشت؟ دستی به سوی چنگال رفت ولی در نیمه ی راه پشیمان شد و به سوی پیشانی برگشت و پنجه ای در میان موها فرو رفت. “هنوز یادم نرفته. اصلا هر وقت که یادم مییاد، همونقدر که عصبانی می شم خنده ام هم می گیره.” و خنده ای تلخ و خشک بر لبانش ظاهر شد و پنچه اش را از موهایش بیرون کشید. “یادته چه جوابی به من دادی؟” و بدون آن که منتظر جوابی باشد دستی او را مخاطب قرار داد و سئوال خود را دوباره تکرار کرد. “ازت پرسیدم چرا سوار اون ماشین شدی؟” و جواب را هم دوباره تکرار کرد: جواب دادی” آخه تاکسی گیر نمی یاد!” تعریف ماجرا آیا تکرار همان ماجرا در لحظه ای دیگر نبود؟ آیا اشتباهات خود را بارها و بارها تکرار نمی کردیم؟ آیا باید باز هم مورد بازخواست قرار می گرفت؟ “مسئله در تفاوت بین انسان متمدن و جانوره.” آن دست متحرک باید چیزی را به او توضیح می داد. ولی چه چیزی را؟ “بله، مسئله در همینجاست. مسئله اینه که انسان متمدن می تونه مغزش رو وادار کنه تا به تنش دستور بده و در خیلی از موارد کنترل اندام خودش رو به دست بگیره.” کنفرانس دکتر جریان داشت و دیگر یادش رفته بود که چه کسی در برابرش نشسته است. “پس فرق عمل دفع اسپرم یه جونور با یه آدم چیه؟”

ادامه دارد